...🪴
شب بیست و یکم ماه رمضان بود. بعد از مراسم احیا بچه ها در سنگر خوابیده بودند. به سمت سید جعفر رفتم. به خاطر شکستگی پایش یک عصای چوبی همراهش بود، با پای لنگان خودش را به عملیات رسانده بود. گفتم: سید این عصات را بده، باهاش پای برادرم رحیم که خوابیده را بشکونم فردا نتونه بیاد عملیات، خیلی کوچیکه می ترسم شهید بشه!
خندید و گفت: نیاز نیست ، برادر تو شهید نمیشه!
به مهدی ارشاد و حسین آتش پور که کنار برادرم خوابیده بودند اشاره کردم و گفتم: این ها چی؟
خندید و گفت: بله، این دو نفر فرداشهید می شن!
روز بعد اکثر بچه های آن سنگر من جمله سیدجعفر، مهدی و حسین شهید شدند، اما برادرم زنده ماند!
🪴بعد نماز دور آسید جعفر حلقه زدیم. آسید داشت لباس روحانیتش را با لباس بسیجی خاکی عوض می کرد. عبایش را که در آورد، گفت: این عبای من را کی می خواد؟
یکی از بچه ها گفت: من!
عبا را دو دستی به او تقدیم کرد. قبایش را در آورد و گفت: قبای من را کی می خواهد؟
یکی از بچه ها با خوشحالی گفت: من.
قبا را هم به او بخشید. گفتم: سید عمامه ات را به من بده!
گفت: نه، عمامه باید رو سرم باشه!
همیشه یک قرآن جیبی همراهش بود که می خواند. گفتم: پس قرآنت را به من بده!
با خنده گفت: تا زنده ام، قرآن را از خودم جدا نمی کنم.
چشمم به عکس دختر کوچکش که لای صفحات قرآن بود افتاد. گفتم: پس عکس دخترت را یادگاری بده!
گفت: نه این عکس عزیز منه از خودم دورش نمی کنم. [ می گفت یه تو راهی هم دارم که اسمش حسین هست بعد من به دنیا میاد!]
روز بعد که شهید شد، این هر سه همراهش بود.
#شهید_سیدجعفر_ذاکری
#سالروزشهادت
عملیات رمضان
@Besmelahelghasemelgabarin