شهید محمودرضا بیضائی
ماجرای عروس لبنانی ک در عرض ۳ سال دو نامزد خود را به حضرت زینب(س) تقدیم کرد. @Beyzai_ChanneL
#قسمت_اول:
در ابتدا خودتان را برای ما معرفی کنید و بفرمائید کی و کجا به دنیا آمدید و دوران کودکی و نوجوانیتان چگونه سپری شد؟
اسم من آیه شحاده است و در سال ۲۰۰۱ (فروردین ۱۳۸۰) در لبنان به دنیا آمدم. مثل همه بچهها کودکیام همراه با بازی، تفریح و فضای خاص دوران کودکی بود. درباره دوران نوجوانی چیز خاصی به یاد نمیآورم. طبق روال طبیعیاش میگذشت و به مدرسه میرفتم. سال ۹۶ مدرسه را با مدرک پرستاری به تمام رساندم و از آن زمان داستانم شروع شد.
❤️
رابطه خانوادهتان با مقاومت چطور بود و چه کسی بیشترین تأثیر را در زندگی شما داشت؟
من در خانوادهای که به مسیر مقاومت معتقد و بر حفظ اصولش استوار بود به دنیا آمدم و خدا را شاکرم که اثرگذارترین فرد یا اتفاق زندگیام شهادت عزیزانم بوده است که هر کدام از آنها تأثیر خاص خودشان را روی قلبم گذاشتند.
هیچ وقت پیش از ازدواج به این فکر میکردید که روزی همسر شهید باشید و با سختیهایی که خانواده شهدا با آن مواجه میشوند رو به رو شوید؟
پیش از اینکه خواستگاری داشته باشم به مسأله شهادت فکر میکردم و با بعضی از همسران شهدا آشنا بودم تا بدانم بعد از چنین مسألهای چه شرایطی پیش خواهد آمد. این مسأله در نظرم امری مقدس بود و از عکس شهدا در موقعیتهای مختلف استفاده میکردم همان طور که حضرت آقا میگویند"باید یاد و نام شهدا برای همیشه در جامعه زنده بماند". روی حساب این مسائل همیشه خودم را در موقعیت یک همسر شهید تصور میکردم.
❤️
لطفاً برایمان از شهید عباس علامه بگویید. چه زمانی با ایشان آشنا شدید و این آشنایی چگونه ختم به نامزدی شما با هم شد؟
شانزده ساله بودم که در سال ۱۳۹۵ در منطقه حاره حریک با عباس آشنا شدم. از این آشنایی زمان کوتاهی در حدود سه ماه میگذشت که روز ۲۷ شهریور ۱۳۹۵ عقد کردیم. درست است که من کم سن و سال بودم اما عباس به من درس زندگی میداد و مرا برای اینکه زنی قوی باشم و تحصیلاتم را ادامه بدهم تشویق میکرد. دوران نامزدیمان نه ماه به طول انجامید و در این مدت من و عباس آرزوهای زیادی برای زندگیمان داشتیم، وسایل خانهمان را آماده کرده بودیم و من در حال رو به راه کردن بقیه کارها و کمک حالش در اتمام کارهای خانه بودم که عباس در تاریخ هشتم خرداد سال ۱۳۹۶ در منطقه درعا سوریه به شهادت رسید.
#راوی_همسرشهید ✍
#آیه_شحاده
#ادامه_دارد...
@Beyzai_ChanneL
#خاطرات_شهید
کنارشهرک محل زندگیمان باغ سبزے کاری بود، هر ازگاهی"حاج حمید" بہ آنجا سَری میزد بہ پیرمردی کہ آنجا مشغول کار بود کمک میکرد، یکبار از نماز جمعہ برمیگشتیم کہ حاج حمید گفت: بنظرت سَری بہ پیرمرد سبزی کار بزنیم از احوالاتش با خبر بشیم؟! مدت زیادی بود کہ به خاطر جابجایے خبری ازاو نداشتیم.
زمانیکہ رسیدیم پیرمرد مشغول بیل زدن بود حاج حمید جلو رفت بعد از احوال پرسی، بیل را از او گرفت مشغول بیل زدن شد، پیرمرد سبزے کار چند دستہ سبزی بہ حاج حمید داد.
سبزیها را پیش من آورد وگفت: این سبزیها را بجاے دست مزد بہ من داد.
گفتم: از خانمم میپرسم اگر نیاز داره بر میدارم. گفتم: نہ سبزی احتیاج نداریم.
در ضمن شما هم کہ فی سبیل اللّه کار کردی. بعدازشهادتش یکی ازهمسایہ ها به پیرمردگفتہ بود کہ حاج حمید شهید شده.
پیرمرد با گریہ گفته بود من فکرکردم اون آدم بیکارے است که بہ من کمک میکرد. اصلاً نمیدونستم شغلی بہ این مهمی داره و سردار سپاهہ...
#راوی_همسرشهید✍
#سردار_بی_ادعا
#شهید_سیدحمید_تقویفر ❤️
@Beyzai_ChanneL
وقتی از کنار گلزار شهدا رد می شدیم مهرداد سرعت ماشین و کم می کرد و با یه حالت محزون رو به شهدا یه فاتحه می خوند. به مزار شهدا با انگشت اشاره می کرد و می شد صدای ذکر زیر لبش رو آروم شنید. همیشه می گفت خوشا به سعادت شهدا که خداوند شهادت را نصیبشان کرد وقتی چشمم به نگاهش می افتاد، می دیدم که با یه شوقی به عکـــــــس شهـــــدا نگاه می کنه که انگار داره دوستاش رو میبینه ,
موقعی که اسباب کشی کردیم داخل خونه نوساز خودمون اولین عکسی که از دیوار خونه آویزان کرد عکس شهید قاسمی بود میگفت میخوام به نور شهید زندگیم نورانی بشه,اصلا ارادت خاصی به شهدا داشت.
با این حرف مهرداد زیر دلم خالی می شد ولی به روی خودم نمی آوردم. الان که من ودخترم آنیسا داریم با خاطراتش شب و روز زندگی می کنیم همه اون جملات از ذهنم رد میشه. توی درد و دلهایی که باهاش دارم همیشه بهش میگم مهردادجان چقد زود روح بلندت از کالبد تن پرواز کرد و به روح دوستت و شهدا پیوست .و سهم من وآنیسا شد یه دنیا خاطره و یه قاب عکس و یه دل دلتنگ...
#راوی_همسرشهید ✍
#شهید_مهرداد_قاجاری ❤️
#شهادت_دیماه_۹۴
@Beyzai_ChanneL
🍃
27 مهر که یکشنبه بود از اول صبح بیقرار بودم و منتظر تماس رضا. ساعت 9 صبح همسر یکی از همرزمان او به من زنگ زد و گفت شوهرم تماس گرفته و من صدای آقا رضا را هم شنیدهام، حال هر دو خوب بود و قرار است تا شب به تو زنگ بزند. این را که شنیدم خیالم کمی راحت شد، اما شب که رضا زنگ نزد دوباره نگران شدم، چون محال بود رضا امکان داشته باشد و با من تماس نگیرد. فردای آن روز بازهم رضا تماس نگرفت، آن موقع «نوحهای کاروان آهسته ران» از تلویزیون پخش میشد و من پابه پای آن اشک میریختم و به خودم گفتم اگر رضا شهید شود من چه کار کنم. من بارها به رضا گفته بودم اگر تو نباشی من هم نیستم، همیشه هم دعا میکردم که خدایا اول من بروم و نبودن رضا را نبینم.
🍃
عاقبت چه شد، تماسی که منتظرش بودید هرگز انجام نشد؟
عصر همان روز بود که ازسپاه تماس گرفتند و گفتند میخواهیم به شما سربزنیم، من هم خانه را آماده کردم و منتظر ماندم. بعد جمعیت زیادی وارد خانهمان شد، با چهرههای ناراحت، کسی هم حرف نمیزد. الان که فکر میکنم چهرههای آنها نشان میداد که چه خبری آوردهاند، اما در آن لحظات اصلا دلم نمیخواست شهادت رضا را باورکنم یا درموردش فکر کنم. بعد همسر همرزم رضا آهسته به من گفت که آقا رضا زخمی شده و دستش تیرخورده. دیگر نمیفهمیدم چه کار میکنم، به آقایان گفتم چرا به من نمیگویید رضا زخمی شده که گفتند همسرت در بیمارستان تهران است و امشب میرسد مشهد. گفتم لااقل شماره بیمارستان را بدهید تا تماس بگیرم، اما گفتند بیهوش است و نمیتواند حرف بزند، ولی من دست بردار نبودم و اصرار میکردم تا این که یکی از آقایان شمارهای به من داد. با شماره تماس گرفتم و حال رضا را پرسیدم که شنیدم همسرم به کما رفته. البته بعدا متوجه شدم این شماره پزشک نبوده، بلکه شماره یکی از همان آقایان بوده.
#شهید_رضا_دامرودی ❤️
#راوی_همسرشهید ✍
@Beyzai_ChanneL
حاج حمید خيلي اهل مطالعه بود
به خصوص به کتاب هاي تاريخي و عرفانی علاقه خاصي داشت
یکبار روي مبل نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود. من هم تلویزیون رو روشن کردم و کنار حاج حمید نشستم. تلویزیون داشت خاطرات جبهه حضرت آقا رو پخش مي کرد. آقاي خامنه اي فرمودند:
ما توي مهلکه اي گیر افتاده بودیم بنده خدایی اومد و با ماشین ما رو از مهلکه نجات داد. حاج حمید همین طور که سرش توي کتاب بود و با همان مظلومیت هميشگي گفت:
اون بنده خدا من بودم...
#راوی_همسرشهید ✍
#شهید_سیدحمید_تقویفر 💚
@Beyzai_ChanneL
#سیره_شهدا
اهمیت بسیاری به حجاب می داد و حتی در فیلمی که بعد از شهادتش منتشر شد گفته بود « اگر خدا لطف کرد و شهادت را نصیبم کرد، بنده از آن شهدایی هستم که حتما یقه بی حجابی ها و آنها که ترویج بی حجابی می کنند را در آن دنیا خواهم گرفت»
حتی نحوه تزئین ماشین عروسی مان به گونه ای بود که قسمت شیشه جلو سمت عروس را دسته گل چسبانده بود و به این شکل گل ها مانع دیده شدن من در ماشین بودند.
برای آقا جواد مهم بود که به مجالس شادی حلال برود و مراسم عروسی خودمان با مولودی خوانی طی شد و خاطرم است که برخی می گفتند، عروسی جواد به مجلس ختم صلوات شبیه است ولی برای جواد مهم کاری بود که برای خداپسند باشد و برایش صحبت های مردم اهمیت نداشت.
تربیت فاطمه را به من سپرده بود و می گفت از تربیت دخترمان شانه خالی نمی کنم ولی مادر بهتر می تواند دختر را تربیت کند و از همان دو سالگی به فاطمه یاد داده بود که با روسری و چادر بیرون برود.
#شهید_جواد_محمدی ❤️
#راوی_همسرشهید ✍
@Beyzai_ChanneL