eitaa logo
شهید محمودرضا بیضائی
281 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
شهید محمودرضا بیضائی ولادت زمینی: 1360/09/18 ولادت آسمانی: 1392/10/29 محل شهادت: قاسمیه جنوب شرقی دمشق. بر اثر اصابت ترکش. مزار شریف: تبریز گلزارشهدای وادی رحمت. بلوک۱۱ ردیف۶ شماره۱ ادمین: @Beyzai_mahmoud
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ❤ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ مرد سجده آخرش را که میرود. تو دیوانه وار بلند میشوی و سمتش میروی. من هم بدنبالت بلند میشوم. دستت را دراز میکنی و روی شانه اش میزنی... _ ببخشید!... برمیگردد و با نگاهش میپرسد بله؟ همانطور که کودک وار اشک میریزی میگویی _ فقط خواستم بگم دعا کنید مام لیاقت پیدا کنیم...بشیم همرزم شما! لبخند شیرینی روی لبهای مرد مینشیند _ اولاً سلام...دوماً پس شمام آره؟ سرت را پایین میندازی _ شرمنده!سلام علیکم...ما خیلی وقته آره...خیلی وقته... _ ان شاءالله خود آقا حاجتت رو بده پسر... _ ممنون!..شرمنده یهو زدم رو شونتون...فقط... دلِ دیگه... یاعلی پشتت را میکنی که او میپرسد _ خب چرا نمیری؟...اینقد بیتابی و هنوز اینجایی؟...کاراتو کردی؟ با هر جمله ی مرد بیشتر میلرزی و دلت آتش میگیرد .نگاهت فرش را رصد میکند _ نه حاجی!دستمو بستن!...میترسم برم!... اوبی اطلاع جواب میدهد _ دستتو که فعلا خودت بستی جوون!...استخاره کن ببین خدا چی میگه! بعد هم پوتین هایش را برمیدارد و از ما فاصله میگیرد نگاهت خشک میشود به زمین... درفکر فرو میروی.. _ استخاره کنم!؟... شانه بالا میندازم _ آره! چرا تا حالا نکردی!؟شاید خوب دراومد! _ آخه...آخه همیشه وقتی استخاره میکنم که دو دلم...وقتی مطمئنم استخاره نمیگیرم خانوم! _ مطمئن؟...ازچی میطمئنی؟ صدایت میلرزد _ ازینکه اگرم برم..فقط سربارم.همین! بودنم بدبختی میاره برا بقیه! _ مطمئنی؟.. نگاهت را میچرخانی به اطراف.دنبال همان مرد میگردی...اما اثری ازاو نیست.انگار از اول هم نبوده! وِلوِله به جانت میفتد _ ریحانه! بدو کفشتو بپوش...بدو... همانطور که بسرعت کفشم را پا میکنم میپرسم _ چی شده چی شده؟ _ از دفتر همینجا استخاره میگیریم...فوقش حالم بد میشه اونجا! شاید حکمتیه...اصن شایدم نشه...دیگه حرف دکترم برام مهم نیست....باید برم... _ چرا خودت استخاره نمیکنی!؟؟ _ میخوام کس دیگه بگیره... مچ دستم را میگیری و دنبال خودت میکشی. نمیدانیم باید کجا برویم حدود یک ربع میچرخیم. انقدر هول کرده ایم که حواسمان نیست که میتوانیم از خادمها بپرسیم... در دفتر پاسخگویی روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند. در میزنیم و اهسته وارد میشویم... _ سلام علیکم... روحانی کتابش را میبندد _ وعلیکم السلام...بفرمایید _ میخواستم بی زحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا! لبخند میزند و بمن اشاره میکند _ برای امر خیر ان شاءالله؟... _ نه حاجی عقدیم...یعنی موقت... _ خب برای زمان دائم؟!...خلاصه خیر دیگه! _ نه!... ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ... @Beyzai_ChanneL 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
شهید محمودرضا بیضائی
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 #قسمت_چهل_و_نهم ✳مؤسسه اي در نجف بود به نام اسلام اصيل كه مشغول كار چاپ و تكثي
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 🌟....براي همين رويش را ازمابرگرداند و بيرون جاده را نگاه مي كرد. ✳به كربلا كه رسيديم، ما با هم به زيارت رفتيم. 🔗اما هادي مي گفت: اينجا جاي زيارت دسته جمعي نيست. هركي بايد تنها بره و تو حال خودش باشه، 💟ما هم به او محل نمي گذاشتيم و كار خودمان را مي كرديم! 🔘در مسير برگشت، باز همان روال را داشتيم. شوخي مي کرديم ميخنديديم. ✳هادي مي گفت: من ديگر با شما نمي آيم، شما قدر زيارت امام حسين آن هم شب جمعه را نمي دانيد. ⭕اما دوباره هفته ي بعد كه به شب جمعه مي رسيد از من مي پرسيد؟ كي ميري كربلا؟ ✴هادي گذرنامه ي معتبرنداشت،براي همين، تنها رفتن برايش خطرناك بود.دوباره با ما مي آمد و برمي گشت. ✳اما بعد از چند هفته ي ديگر به شوخي هاي ما توجهي نداشت. او براي خودش مشغول ذكر و دعا بود. 🔆توي كربلا هم از ما جدا مي شد.خودش بود و آقا ابا عبدالله . ⭕بعد هم سر ساعتي كه معين مي كرديم مي آمد كنار ماشين. روزهاي خوبي بود. هادي غير مستقيم خيلي چيزها به ما ياد داد. 🔶يادم هست هادي خيلي آدم ساده و خاکي بود. در آن ايام با دوچرخه ازمحل مؤسسه به حوزه ي علميه مي رفت. 🔳براي همين از او ايراد گرفته بودند. مي گفت: براي من مهم نيست كه چه مي گويند. 🔴مهم درس خواندن و حضور در كنار مولا علي است. 🔶مدتي كه گذشت از كار در مؤسسه بيرون آمد! حسابي مشغول درس شد. 🔘عصرها هم براي مردم مستحق به صورت رايگان كار مي كرد. 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ️❣❤️❣❤️❣❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️ ✍ ادامه دارد ... @Beyzai_ChanneL 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
شهید محمودرضا بیضائی
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_نهم 💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می‌کردم
✍️ 💠 دو ماشین نظامی و عده‌ای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمی‌شد حلقه شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم می‌دود. آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه می‌درخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس‌نفس افتاد :«زینب اومده!» 💠 یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم را می‌گوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم می‌پیچید :«تمام منطقه تو محاصره‌اس! نمی‌دونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!» بی‌اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و به‌خدا حس می‌کردم با همان لب‌های خونی به رویم می‌خندد و انگار به عشق سربازی با همان بدن پاره‌پاره پَرپَر می‌زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!» 💠 را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی‌اش را در سرمای صبح با چفیه‌ای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمه‌ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به ، گرای مسیر حمله را می‌داد. از طنین صدایش پیدا بود تمام هستی‌اش برای دفاع از حرم (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد. 💠 ما چند زن گوشه حرم دست به دامن (علیهاالسلام) و خط آتش در دست بود که تنها چند ساعت بعد محاصره شکست، معبری در کوچه‌های زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال‌های بعد بود تا چهار سال بعد که آزاد شد. در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بی‌امان تکفیری‌ها و ارتش آزاد و داعش، در ماندیم و بهترین برکت زندگی‌مان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند. 💠 حالا دل کندن از حرم (علیهاالسلام) سخت شده بود و بی‌تاب حرم (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیری‌ها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دل‌مان را زیر و رو کرده بود. محافظت از حرم (علیهاالسلام) در داریا با حزب‌الله بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای به زیارت برویم. 💠 فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و می‌دیدم قلب نگاهش برای حرم (علیهاالسلام) می‌لرزد تا لحظه‌ای که وارد داریا شدیم. از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود. 💠 با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، می‌توانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده‌اند و مصطفی دیگر نمی‌خواست آن صحنه را ببیند که ورودی رو به جوان محافظ‌مان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟» دیدن حرمی که به ظلم زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمی‌خوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!» 💠 و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که (علیه‌السلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای و تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، (علیه‌السلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!» و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری (علیه‌السلام) را به چشم خود ببینیم. 💠 بر اثر اصابت خمپاره‌ای، گنبد از کمر شکسته و با همه میله‌های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دست‌شان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود. مصطفی شب‌های زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون (علیهاالسلام) می‌دانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم بمونیم بعد برگردیم ؟» 💠 دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق (علیهاالسلام) و (علیهاالسلام) می‌تپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا می‌مونیم و به کوری چشم و بقیه تکفیری‌ها این حرم رو دوباره می‌سازیم ان‌شاءالله!»... ✍️نویسنده: @Beyzai_ChanneL