eitaa logo
شهید محمودرضا بیضائی
281 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
شهید محمودرضا بیضائی ولادت زمینی: 1360/09/18 ولادت آسمانی: 1392/10/29 محل شهادت: قاسمیه جنوب شرقی دمشق. بر اثر اصابت ترکش. مزار شریف: تبریز گلزارشهدای وادی رحمت. بلوک۱۱ ردیف۶ شماره۱ ادمین: @Beyzai_mahmoud
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌤 اللهم اَنتَ السلام السلام علیک یا اباعبدالله(علیه السلام)🍃 السلام علیک یا صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)🍃 السلام علیکم ایهاالشهدا🍃 @Beyzai_ChanneL
من شيعه‌ام و با تو شرف می‌گيرم بر درگه تو ، کاسه‌ به‌ کف‌ می‌گيرم آن قدر به لب، علی علی می‌گويم آخر ، به‌ خدا از تو نجف می‌گيرم ❤️ 💚 @Beyzai_ChanneL
🌺غذا دادن به یک نفر در روز غدیر مانند غذا دادن به همه پیامبران و صدیقان است. (بحار ج۶ ص ۳۰۳) @Beyzai_ChanneL
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃حیدر شدی تا پشت در هی در بکوبم🍃 @Beyzai_ChanneL
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اصلا مگه میشه آدم از دیدن اقتدار سربازای اسرائیلی سیر بشه؟ 😂 @Beyzai_ChanneL
12.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 تمام شادمانی‌ها، اطعام دادن‌ها و مهربانی‌های ما در غدیر ؛ پشیزی نمی‌ارزند، اگـــر ...... @Beyzai_ChanneL
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴سرلشکر سلامی: انتقام خون شهید سلیمانی به یک آرمان تبدیل شده است فرمانده کل سپاه: 🔹مشعل مقاومت همچنان در دست سردار سلیمانی قرار دارد. 🔹انتقام خون این سردار عزیز به یک آرمان تبدیل شده است. 🔹ما با آرمان حرکت می کنیم و نه تنها انتقام خون این شهید را خواهیم گرفت بلکه این راه مقدسی را که او پیمود، تا انتهای کار یعنی آزادسازی قدس شریف و محو دشمنان اسلام و بیرون کردن آنان از بلاد مسلمین ادامه خواهیم داد. 🔹هیچ توقفی وجود نخواهد داشت و ما هیچ وقت به دنبال ایستادن و سکون نیستیم و پیش می رویم تا انتها و در این راه شهادت افتخار و آرزوی ما است. _@Beyzai_ChanneL
🔴افسانه ای تولید شده از کنار .... می گوید تلفن پاناسونیک روی میز رئیس جمهور آمریکا است پس درک کن قدرت ژاپن را! جدای از این جوک که با هزینه کرد بالا در فضای مجازی منتشر شد؛ الان باید بپرسیم چه چیز آمریکایی ها روی سر ژاپنی ها است؟! 🔺روزنامه ژاپن تایمز در گزارشی اعلام کرده است که با وجود آنکه دولت ژاپن برای جلوگیری از شیوع کرونا در فرودگاه های آن کشور مقرراتی وضع کرده که مسافران خارجی قبل از ورود چک اولیه شوند و باید تا نهایی شدن جواب تست صبر کنند ولی سربازان و وابستگان نظامی آمریکایی حاضر به پذیرش این موضوع نیستند و بدون طی مراحلی که برای همه اجباری است وارد خاک می شوند. 🔺این در حالی است که به علت ضعف شدید مدیریت حاکمیت و فقر فرهنگی مردم آمریکا، این کشور به کانون اصلی مرگ بر اثر کرونا در جهان تبدیل شده است و مردم این کشور و سربازان آن بیش از همه باید تست کرونا شوند. 🔺این روزنامه مشهور ژاپنی می افزاید چند روز قبل تعدادی از وابستگان پایگاه های نظامی آمریکایی بدون دریافت جواب تست وارد ژاپن شده اند و به مسوولین ژاپنی دروغ گفته و از هواپیماهای داخلی برای جابجایی استفاده کردند و بعد معلوم شد همگی به کرونا مبتلا به بوده اند. 🔺سربازان آمریکایی معمولا در آخر به شهر اوکیناوا می روند و در حال حاضر این شهر از جمله پر خطرترین شهرهای ژاپن در ابتلا به کرونا شناخته شده و بیمارستان های آن به وضعیت هشدار رسیده اند. 🔺ورود کلیه مسافرین خارجی به ژاپن ممنوع است جز سربازان آمریکایی تا ثابت شود قدرت در تلفن پاناسونیک است😂 @Beyzai_ChanneL
@Maddahionlin_mehdi rasoli ghadir.mp3
964.2K
🌸 💐 تا ابد بو دولت حیدر یخیلماز 💐 بو علم تا آخر محشر یخیلماز 🎤مهدی 👌 @Beyzai_ChanneL
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 📹 آداب عید از زبان امیرالمؤمنین(ع) 👈🏼 برای آقا کم نگذارید ... @Beyzai_ChanneL
شهید محمودرضا بیضائی
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_و_دوم 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده ب
✍️ 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا پیداش کنید!» بی‌قراری‌هایم را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟» 💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد. دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می‌زد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟» 💠 از صدایم تنهایی می‌بارید و خبر رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا بیفته دست اون کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا !» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد. 💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح (علیهاالسلام) شدم. تلوزیون فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم. 💠 اگر پای به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی‌مان اضافه شد. باورمان نمی‌شد به این سرعت به رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد. 💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد. حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهم‌السلام) چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. 💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟» همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» 💠 این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!» مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!» 💠 و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!» سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال رو می‌شناسید؟» 💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق شده!» قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. می‌دانستم از فرماندهان است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم :«بقیه ایرانی‌ها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد... ✍️نویسنده: @Beyzai_ChanneL