#به_وقت_خاطره 📜
🌹خانه ما در کوچه ای بودکه یک سمت آن به خیابان نواب وسمت دیگرش به خیابان هادی آباد منتهی می شد،اکثر خانه ها یک یادو طبقه بودند،خانه هایی قدیمی که اگر وسط ظهر در کوچه راه میرفتی از اکثرشان بوی ناب غذاهای اصیل ایرانی ازقورمه سبزی گرفته تاآبگوشت تاهفت خانه آن طرف تر می پیچید،بویی که هوش از سر آدم می برد.
🌹حمید تنها پاسدار ساکن کوچه بود،برای همین خیلی تاکید می کرد حواسمان به حرفها ورفتارمان باشد،انتظار داشت چون ما نمونه یک خانواده پاسدار هستیم باید مراقب رفتارمان باشیم،می گفت:《 نکنه بلند بلند حرف بزنی کسی صداتو از پنجره بشنوه،وقتی آیفون رو جواب میدی آروم حرف بزن،ازدست من عصبانی شدی با نگاهت عصبانیتت رو برسون،صداتو بالا نبر کسی بشنوه،صدای تلویزیون ما همیشه روی پنج بود،تاحدی در منزل آرام صحبت می کردیم که صاحب خانه خیلی از اوقات فکر می کرد ما خانه نیستیم.
•| خاطرهاے از شهید💔
حمید سیاهکالےمرادی🕊|•
∞♡👇
@Biagolezahra
#به_وقت_خاطره 📜
🌹رفتار و کردارش جذبم کرده بود. از آرزوهایم بود که شبیه او شوم. هر چند از محالات بود. گفتم: 《حاجی چیزی برایم بنویس که یادگاری بماند》دست به قلم شد.
بسمهتعالی
🌹علی عزیز چهار چیز را فراموش نکن:
۱.اخلاص ، اخلاص ، اخلاص ؛
یعنی گفتن ، انجام دادن و یا ندادن برای خدا؛
۲.قلبت را از هر چیز غیر او خالی کن و پر از محبت او و اهل بیت علیهمالسلام کن؛
۲.نماز شب توشه عجیبی است؛
۴.یاد دوستان شهید ، ولو به یک صلوات!
برادرت ، دوستدارت سلیمانی
و امضایی که نشست پای این نصیحت های برادرانه .
○|خاطرهاے از شهید💔
حاج قاسم سلیمانے🕊|○
@Biagolezahra
#به_وقت_خاطره📜
🌹شهید حاج قاسم سلیمانی در دیدارش با خانواده شهدا وعده داد که پیکرهای آنها بازخواهد گشت، این جمله سردار وعده صادقی بود که امروز در روزهایی که حاج قاسم نیست باز هم به وقوع پیوست،همسر شهید کمالی از شهدای خانطومان گفت در دیداری که با حاج قاسم داشتیم به او 🌹گفتم: «ببخشید سردار میتونم یک سوال بپرسم؟ گفت: بله. پرسیدم: از شهدای خانطومان خبری نیست، پیکر همسرم و چند شهید دیگر هنوز برنگشته،و با حالت مستأصل
🌹گفتم: بالاخره برمی گردن؟! حاجی دوباره چند لحظه سکوت کرد و بعد سه مرتبه گفت: میان، میان، میان.
○|خاطرهاے از شهید💔
سردار حاج قاسم سلیمانے🕊|○
@Biagolezahra
#به_وقت_خاطره📜
🌹حدود یک ماه از اعزامشان میگذشت و آن یک ماه سخت ترین لحظات زندگی ام بود.وقتی حتی پنج دقیقه دیرتر تماس میگرفتند،دلم هزار راه میرفت بسیار نگران میشدم که خدایا نکند اتفاقی افتاده باشد...
🌹قبل از رفتن قول گرفته بودم که هرطوری شده هرروز تلفن بیاورند و با من تماس بگیرند.بسیاری از مناطق به اینترنت دسترسی نداشتند و من با اینکه میدانستم پیام هایم را نمیبیند باز هم پیام میفرستادم.حتی الان هم گوشی مرا نگاه کنید پر از پیام به وحیدم است.
🌹دلتنگی ها و حرف هایم را مدام برایش میفرستم.پیام هایم را که دیده بودند،گفتند خانم شما که میدانستید من اینترنت ندارم،چرا اینطوری کردید؟من هم دلتنگ شما شده ام و اینجا گریه ام گرفته...
•|خاطرهای از شهید💔وحید فرهنگی والا🕊|•
#به_وقت_خاطره📜
خاطره از یکی از همرزمان
🌹شبی که عملیات داشتیم حمید آقا رو بعد از آسیب دیدگی داشتیم میاوردیم عقب...داخل نفر بر بودیم شدت خونریزی بسیار زیاد بود اما حمید جان حتی تو اون لحظات مراقب رفتارش بود و مدام به ما میگفت ببخشید خونم روی شما میریزه!!!!مدام ذکر یا حسین و یا زهرا
میگفت:چشماش بسته بود یکی از دوستان🌹صداش زد که حمید جان من رو میشناسی حمید آقا گفتن بله ... جان مگه میشه دوستم رو نشناسم بعد دوباره چشماش رو بست و ذکر گفت دوباره چشماش رو باز کرد در حالی که دستش روی پیشانیش بود بالای سرش رو نگاه کرد و گفت یا ابا صالح المهدی و لبخند زد و چشماش رو بست و دیگه نفس نکشید من حس کردم یه نوری از بدنش خارج شد شروع کردم به گریه و داد زدن و صداش میزدم....ولی دیگه جواب نمیداد یکی از همرزم ها اومد و دلداریم داد و گفت بخدا حمید جان عالی پر کشید بخدا معلوم بود امام زمان عج رو دید و رفت.
🌹خوشبحالت همرزم غیور و شجاعم به خدا که در شجاعت در میدان نبرد مثل یک شیر بودی و به تو غبطه میخوردم.
•|خاطرهای از شهید💔حمید سیاهکالی مرادی🕊|•
@Biagolezahra
#به_وقت_خاطــره
همرزم شہید:
🌹توسوریه با بابڪ آشنا شدم.اوایل فقط باهم سلام علیڪ داشتیم ولے به مرور باهم رفيق شديم.
بابک یڪ انگشتر #عقیق داشت.خیلے خوشگل بود.به روز نشسته بودم کنارش ،گفتم:
"بابکانگشترت خیلے خوشگله."
بابڪ همون لحظه انگشتر را در آورد و گرفت سمت من ،گفت :
"داداش این براے شماست .."
🌹من گفتم:
"بابڪ،نه نمیخوام این انگشتر براے توعه."گفت :
"داداش،این انگشتر دیگه به درد من نمیخوره،من دیگه نیازے به این انگشتر ندارم."
.. بله ،بزرگواران شهدا از دلبستگے و وابستگے هاے دنیایے خودشونو رها کردند.
•|خاطرهایازشهید💔بابڪنورے🕊|•
@Biagolezahra
#به_وقت_خاطره 📜
گفتگوی شهید محمدخانی با تکفیریها
🌹یکی از بیسیمهای تکفیریها افتاد دست ما. سریع بیسیم را برداشتم. میخواستم بد و بیراه بگم.عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن.گفتم پس چی بگم به اینا؟!
+گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلولههایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط #اسرائیل فرود میومد...»
سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟
🌹گفت: «به اونها بگو ما همونهایی هستیم که صهیونیستها رو از لبنان بیرون کردیم.ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم.ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله...
"هدف نهایی مامبارزه باصهیونیستها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است...
..بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان..
بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیریها تسلیم ما شدند. میگفتند :
«از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.»
•|خاطرهایازشهید💔محمدحسینمحمدخانی🕊|•
#نشر = #صدقه_جاریه
─┅─┅─═ঊঈ🇮🇷️ঊঈ═─
➯ . @Biagolezahra 💕
─═ঊঈ🇮🇷️ঊঈ═─┅─┅─
#به_وقت_خاطره 📜
🌹«فاطمه عزیزم! این چند صفحه را برای تو مینویسم، چون میدانم مقدسانه مرا دوست داری؛ نمیدانم چرا این حرفها را برایت مینویسم، اما احساس میکنم در این تنهایی و غربت عمرم نیاز دارم با کسی عقده دل باز کنم. آه! مرگ خونین من! عزیز من! زیبای من! کجایی؟
مشتاق دیدارت هستم... وقتی بوسه انفجار تو، تمام وجود مرا در خود محو میکند، دود میکند و میسوزاند. چقدر این لحظه را دوست دارم. آه... چقدر این منظره زیباست. چقدر این لحظه را دوست دارم. در راه عشق جان دادن خیلی زیباست...
🌹خدایا! 30 سال برای این لحظه تلاش کردم. برای این لحظه با تمام رقبای عشق در افتادهام. زخمها برداشتهام، واسطهها فرستادهام. چقدر این منظره زیباست! چقدر این لحظه را دوست دارم...»
یادداشتحاجقاسمبهدخترشفاطمه...
•|شهید💔سپهبدحاجقاسمسلیمانی🕊|•
@Biagolezahra
#به_وقت_خاطره 📜
🌹دھ ماه بود ازش خبࢪ نداشٺیم):
مادࢪش میگفت:خࢪازے!پاشو برو ببین چیشد ایـن بچه؟
میگفٺم:ڪجا بࢪم؟جبهہ یه ؤجب دؤ وجب نیست کھ...
🌹رفټہ بودیم نمازِ جمعه.
حاج آقا آخࢪ خطبھ گفت:حسیݩ خرازی را دعا ڪنید!
آمدم خانه...
بھ مادرش گفٺم:حسین ماࢪو میگفټ؟چیشده ڪه امام جمعه هـم میشݩاسدش؟
نمیدانستیم فرماندھ ݪشڪر اصفھان اسٺ...
"شهید💔حسین خرازی🕊"
#نشر = #صدقه_جاریه
─┅─┅─═ঊঈ🇮🇷️ঊঈ═─
➯ .@Biagolezahra 💕
─═ঊঈ🇮🇷️ঊঈ═─┅─┅─
#به_وقت_خاطره 📜
👆🏻روایت جالب حاج حسین یکتا
از شهید ابراهیم همت
🌹ساعت یڪ و دو نصف شب بود
صدای شُرشُر آب می آمد
یڪے ظروف رزمنده ها رو جمع کرده بود
و خیلے آروم ،
به طوری که کسے بیدار نشود ،
پای تانکر آب مےشست...
جلوتر رفتم...
دیدم حاج ابراهیم همتِ ،
فرمانده ی لشڪر ...
✨انسانهای بزرگ هر چه بالاتر می روند
خاڪے تر می شوند....
این خصوصیت مردان خداست، خدایےشویم...
•|خاطره ای از شهید💔حاجمحمدابراهیمهمت🕊|•
┏━━━━ • ✿ • ━━━━┓
ʝσιи➼ . @Biagolezahra
┗━━━━ • ✿ • ━━━━┛