♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃
♥️🍃♥️🍃♥️🍃
♥️🍃♥️🍃
#رهایی_از_شب
#قسمت_سیزدهم
از بازی روزگار خنده ام گرفت.
روزی منو خانمی در این مسجداز جایگاهم بلند کرد و به سمت عقب مسجد تبعیدم کرد و امروز یک خانوم دیگه با احترام منو در همون جا نشوند !!!
وقتی دعای کمیل وفرازهای زیباش خونده میشد باورم نمیشد که من امشب در چنین جایی باشم و مثل مادر مرده ها ضجه بزنم .... !
میون هق هق تلخم فقط از خدا میپرسیدم که چرا اینجا هستم؟!
چرا بجای ریختن آبروم اینطوری عزتم داد؟!
من که امروز اینهمه کار بد کردم چرا باید اینجا می بودم وکمیل گوش میدادم؟
یک عالمه چرای بی جواب تو ذهنم بود و به ازای تک تکش زار میزدم. اینقدر حال خوبی داشتم که فکر میکردم وقتی پامو از در مسجد بیرون بزارم میشم یک آدم جدید!
اینقدر حال خوبی داشتم که دلم میخواست بلندشم و نماز بخونم! ولی میون اینهمه حال واحوال منفعل یک حال خاص و عجیب دیگری درگیرم کرده بود...
یک عطر آشنا و یک صدای ملکوتی!!
ونگاهی محجوب و زیبا که زیر امواجش میسوختم.
با اینکه فقط چند جمله از او شنیده بودم ولی خوب صدای زیباشو از پشت میکروفون که چند فرازآخر رو با صوتی زیبا و حزین میخوند شناختم وبا هر فرازی که میخوند انگار تکه ای از قلبم کنده میشد... اینقدر مجذوب صداش شده بودم که در فرازهای آخر، دیگه گریه نمیکردم و مدام صحنه ی ملاقاتمون رو از حیاط مسجد تالحظه ی التماس دعا گفتنش مقابل ورودی درب بانوان مجسم میکردم.
بعد از اتمام مراسم فاطمه با خوشرویی کنارم نشست و در حالیکه با گوشه ی دستمالش ته مونده ی اشکهامو پاک میکرد گفت:
-واقعا ازت خیلی قبول باشه. حسابی امشب واسه مسجد بازار گرمی کردی با صدای گریه هات این حاجی هم سرخوش از صدای شیون تو به خیال اینکه مجلسش خیلی گرمه هی خوند هی خوند...
او اینقدر صورتش در هنگام ادای کلمات جدی بنظر میرسید که فقط از جمله بندی و طرز بیانش فهمیدم داره شوخی میکنه و از خنده ریسه رفتم.
فاطمه بدون توجه به خنده های من در حالیکه دستمال سیاه در دستش رو نشونم میداد ادامه داد:
-واقعا خوش بحالت. امشب خدا صدای تو رو شنید و فقط تو رو بخشید!
با تعجب میان خنده پرسیدم :
-از کجا اینقدر مطمئنی !!؟
او اشاره کرد به دستمال و بهم گفت:
-از اینجا!!! تو یک نگاه بنداز به اطرافت ... اینجا صورت هیشکی از اشک سیاه نشده و دستمالای همه جز یک مشت آب دماغ و چهارتا قطره ی اشک هیچی نداره.
اما خدا سیاهی های تو رو حسابی شست..!!!
اینم نشونه ش!!!
چقدر این دختر بانمک و دوست داشتنی بود. از تعبیرش اینقدر شوکه شده بودم که نمیدونستم باید بخندم یا شرمنده شم. او طوری حرف میزد که کاملا مشخص بود دنبال کنایه زدن نیست.
من در همون دیدار اول شیفته ی فاطمه شدم و آرزو کردم او را همیشه کنارم داشته باشم. دستانش رو در دستم گرفتم و آروم نجوا کردم.
-این تعبیر شماست خانوم بخشی. میترسم از نگاه دیگرون. صورتم الان خیلی سیاهه؟!
اخم بانمکی به صورتش نقش بست و گفت:
-اولا اینحا در این مکان کسی ، کسی رو قضاوت نمیکنه دوما راستش رو بخوای آره. شبیه بازیگر نقش اول کینه شدی. پاشو برو صورتت رو بشور تا آمار ملحقین به مسجد از ترس، پایین نیومده.
فاطمه به معنای واقعی کوه نمک و خوش صحبتی بود. او حرف میزد و من میخندیدم.
نکته ی جالب در مورد شخصیت فاطمه این بود که او حتی امر به معروف کردنش هم در قالب شوخی و لفافه بود و همین کلامش رو اثر بخش میکرد.
باهم به سمت وضوخانه رفتیم و من صورتم رو شستم و خودم رو در آینه نگاه کردم. چشمانم هنوز تحت تاثیر اشکهایم قرمز بود. بنظرم اونشب در آینه خیلی زیبا اومدم. و روحم خیلی سبک بود. فاطمه کنار من ایستاده بود و در آینه نگاهم میکرد.
باز با لحن دلنشینش گفت:
-آهان حالا شد. تازه شدی شبیه آدمیزاد! چی بود اونطوری؟
یوقت بچه مچه ها میدیدنت سنگ کوب میکردن.
بازهم خندیدم و دستانش رو محکم در دستانم فشار دادم و با تمام وجود گفتم:
-بخاطر امشب ازت خیلی خیلی ممنونم. شما واقعا امشب به من حال خوبی دادید. او با لبخند مهربونی گفت:
-اسمم فاطمه ست.
من کاری نکردم. خودت خوبی. شما امروز اینجا دعوت شده بودی. من فقط رسم مهمان نوازی رو بخوبی بجا آوردم !!!
بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد زد زیر خنده و گفت:
-یک وقت نری پیش حاج آقا بگی این خل و چل کی بود ما رو سپردی دستش.
من اصلاً نمیتونم مثل خانمها رفتار کنم.
او را در آغوش کشیدم و گفتم:
-اتفاقا من عاشق اخلاق خوبت شدم... !!!
ادامه دارد ...
✍#ف_مقیمی
#بیدارباش
http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h