♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃
♥️🍃♥️🍃♥️🍃
♥️🍃♥
#رهایی_از_شب
#قسمت_هجدهم
؛ من از آخرین شبی که باهم بودیم مسجد نرفتم.
گره ای به پیشانی اش انداخت و پرسید :
-چرا؟!
سرم دوباره پایین افتاد.
فاطمه دوباره خندید: چیشده؟!
چرا امروز اینقدر سربزیر و مظلوم شدی؟
جواب دادم:
-از خودم ناراحتم. من به تو یک عذرخواهی بدهکارم.
با تعجب صدایش را کمی بالاتر برد:
-از من؟!!!!!
آه کشیدم.
پرسید :
-مگه تو چیکار کردی؟! نکنه تو پشت فرمون نشسته بودی ومارو اسیر این تخت کردی؟ هان؟
خندیدم! یک خنده ی تلخ!!!
چقدر خوب بود که او در این شرایط هم شوخی میکرد. سرم را پایین نگاه داشتم تا راحت تر حرف بزنم.
-فکر میکردم بخاطر حرفهام راجع به چادر از من بدت اومد و دیگه نمیخوای منو ببینی!
او با تعحب گفت :
-من؟؟؟؟؟ بخاطر چادر !!؟
و بعد زد زیر خنده!!!
وقتی جدیت من را دید گفت:
-چادری بودن یا نبودن تو چه ربطی به من داره؟! من اونشب ناراحت شدم. ولی از دست خودم. ناراحتیم هم این بود که چرا عین بچه ها به تو پیشنهادی دادم که دوستش نداشتی! و حقیقتش کمی هم از غربت چادر دلم سوخت.
آهی کشید و در حالیکه دستش رو از زیر دستم بیرون میکشید ادامه داد:
میدونی عسل؟!!!
چادر خیلی حرمت داره. چون لباس حضرت زهراست. دلم نمیخواد کسی بهش بی حرمتی کنه. من نباید به تویی که درکش نکرده بودی چنین پیشنهادی میدادم اون هم فقط بخاطر بسیج!!!
تو خیلی خوب کاری کردی که سریع منو به خودم آوردی وقبول نکردی.
من باید یاد بگیرم که ارزش چادر رو بخاطر امورات خودم و بسیج پایین نیارم.
میفهمی چی میگم؟!
من خوب میفهمیدم چه میگوید ولی تنها جمله ای را که مغزم دکمه ی تکرارش را میزد این بود:
-چادر لباس حضرت زهراست... میراث اون بزرگواره
بازهم حضرت زهرا !!!
چرا همیشه برای هرتلنگری اسم ایشون رو میشنیدم.؟!
آه عمیقی کشیدم و با حرکت سر حرفهاش رو تایید کردم.
مادرش با یک سینی چای ومیوه وارد شد. بخاری دیواری را کمی زیادش کرد و گفت:
-هوا سرد شده. یک پتوی دیگه برات بیارم مامان جان ؟!!
فاطمه با نگاهی عاشقانه رو به دلواپسی مادرش گفت:
-نه قربونت برم. من خوبم. اینحا هم سرد نیست. برو یک کم استراحت کن تا قبل از اذان. خسته ای.
مادرش یک نگاه پرسروصدایی به هر دوی ماکرد.
نگاهش میگفت خیلی حرفها برای دردل دارد ولی از گفتنش عاجز است.
من لبخند تلخی زدم و سرم را پایین انداختم. مادرش رفت و فاطمه نجواکنان قربان صدقه اش رفت.
پرسیدم:
-از کی به این روز افتادی؟
جواب داد:
-ده روزی میشه. روزای اولش حالم خیلی بد بود... دکترا یه لخته خونم تو مغزم دیده بودن که نگرانشون کرده بود. ولی خدا روشکر هیچی نبود... چشمت روز بد نبینه. خیلی درد کشیدم خیلی. دوباره خندید.
چرا این دختر اینقدر به هرچیزی میخندید؟
یعنی درد هم خنده داره؟
دستش محکم اومد رو شونه هام و از فکر بیرون پریدم. گفت :
بیخیال این حرفها. اصل حالت چطوره؟
بزور لبخند زدم:
-خوبم. اگر ملاک سلامت جسم باشه!!!
-پس روحت حالش خوب نیس!!
-آره خوب نیست
-میخوای راجع بهش حرف بزنیم؟!
آهی کشیدم:
-شاید اگر علتش رو بدونی دیگه دلت نخواد باهام بگردی !!!
پوزخندی زد:
-هه!!!! فک کن من دلم نخواد با کسی بگردم!! من سریش تر از این حرفهام.
اصلن تو رفاقت جنبه ندارم. مورد داشتم طرف یه سلام داده بوده بهم اونم محض کارت عضویت بسیج اینقدر سریشس شدم که از بسیج کلن انصراف داده بود بخاطر مزاحمت های من!!!
-تو دختر بی نظیری هستی. با تو بودن سعادت میخواد .
بادی به غبغب انداخت وگفت:
-بله خودمم میدوووونم. پس لیاقت خودت رو اثبات کن. سعادت رو من تضمین میکنم!
دلم میخواست همه چیز رو براش تعریف کنم ولی واقعا نمیتوانستم.
اعتراف به گناهان بزرگم در مقابل دختر پاکدامنی مثل فاطمه کار مشکلی بود.
گفتم: شاید یک روز که شهامتش رو داشتم اعتراف کردم!
او پاسخ داد:
-مگه اینجا کلیساست که میخوای اعتراف کنی؟!
اگه اعتراف به گناه داری که اصلاً به من ربطی نداره!
بقول حاج آقا مهدوی اگر خدا میخواست گناه ما رو دیگرون بدونن وبفهمن که ستارالعیوب نمیشد؟
اگر خواستی باهام درددل کنی من سنگ صبور خوبیم و رازدار نمونه ای.
اما اگر اعتراف به گناهه نمیخوام بشنوم. همه ی ما گنهکاریم!
باز هم فاطمه با یک جمله ی قصار دیگه حالم رو دگرگون کرد و اشکم جاری شد.
او آرام نوازشم میکرد. میان نوازشهاش سوالی ذهنم را درگیر کرد. رو کردم بهش پرسیدم :حاج اقا مهدوی همون طلبه ایه که پیشنماز مسجده؟!
تا اسم حاج آقا مهدوی را آوردم فاطمه نگاهش محترمانه شد و گفت:
-ما بهشون طلبه نمیگیم. ایشون یکی از نخبه های فقهه. مدرس قرآن و سخنور قدریه. ایشون سال گذشته هم حاجی شدند.
دلم میخواست بیشتر از او بدانم. گفتم:
-ایشون در برخورد اولشون با من خیلی رفتار خوبی داشتند. من که هیچ وقت محبتشون یادم نمیره. چقدر خوبه که همچین آدمهایی در اجتماع داریم....
ادامه دارد ...
✍#ف_مقیمی
#بیدارباش
http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h