5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🎥 کودکان ایرانی و عراقی به چالش موشکهای ایرانی پیوستند*
@Farsna - [Link](https://farsnews.ir/seyed_morteza/1755023557379675153)
8.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اربعین وکربلا با یاد رهبر ..
📝 خاطره عجیب محمود احمدی نژاد
او در کتاب خاطرات دوران ریاست جمهوری خود می نویسد:
در سال سوم از دوره دوم ریاست جمهوری ام ، برای یک سفر استانی به ساری رفته بودیم
در بازگشت وقتی در فرودگاه ساری میخواستیم سوار هواپیما شویم ، دیدم پسری در گوشه سالن مشغول فروختن چیزی است
مشتری چندانی ندارد و خیلی مغموم است ، دلم برایش سوخت
گفتم جلو بروم و ببینم چه می فروشد و اگر بشود کمی از او خرید کنم
به محافظان اشاره ای کردم و همه به طرفش رفتیم
رفتم جلو و با او دست دادم ، با لبخندی مصنوعی تحویلم گرفت . نگاهی به روی میزِ جلوی اون پسر کردم و دیدم دو مدل قوطی واکس یکی قهوه ای روشن و یکی مشکی جلوی اوست
خواستم چیزی از او خریده باشم که پولی هم توی جیبش کرده باشم ، سه تا قوطی از واکسهای قهوه ای روشن و سه تا از مشکی ها برداشتم و به محافظم دادم و رو به پسرک کردم و گفتم:
خسته نباشی پسرم ، آفرین به تو که با کسبِ حلال ، روزیِ پاک در میاری
باز هم لبخندی مصنوعی و بی روح تحویلم داد
با خودم گفتم محال است مرا نشناخته باشد ، ولی با این حال درحالی که دست در جیب کتم می کردم که پول او را پرداخت کنم به او گفتم مرا میشناسی؟
خیلی ریلکس و بی تفاوت گفت:
آره ، احمدی نژادی
با اینکه از این طرز بیانش کمی دلخور شدم ولی لبخندی تحویلش دادم و گفتم:
آفرین من احمدی نژادم
خدمتگزار شما
کارت بانکی ام را به طرفش گرفتم و پرسیدم چقدر شد؟
پسر با یه جور بی تفاوتیِ آزار دهنده کارت را از دستم گرفت و گفت:
رمز؟
رمز را بهش گفتم و اون هم کارت کشید و رسیدش را با کارت بهم پس داد
درحالی که زیاد از برخوردِ سرد و بی تفاوتش راضی نبودم ، ولی کارت و رسید را از او گرفتم وخواستم برگردم که چشمم به مبلغ افتاد!
دو میلیون تومن!!
برگشتم و به او گفتم:
این یک دزدی محرز و فسادِ عیان است ، حالا چون توی فرودگاه هستی دلیل نمی شود که شش تا قوطی واکس را اینطور گرون و بی قاعده بفروشی!! چه خبره؟
مگر شهرِ هِرته؟
پسرک درحالی که با گوشه ی چشم و با نیشخندی معنادار مرا می نگریست بدون هیچگونه علائمِ ترس یا نگرانی در صورتش گفت:
متأسفم واسه اونهایی که به تو رأی دادند!
درحالی که خودم و محافظ هام از تعجب شاخ درآورده بودیم و هیچ کس هیچی نمی گفت و فقط بادهن باز نگاهش می کردیم
آخر سر گفت:
اینها خاویاره ، خاویار خزر ، اون قوطی زرده خاویار طلاییه و این مشکیه خاویار سیاه
هیچی دیگه نایلون را برداشتم و رفتم طرف هواپیما