بسم رب النور ✨
دل برآمده ای از ماجرای امروز...📝
(قسمت اول)
از صبح ذهنم مشغول بود. بعد از یک هفته بالا و پایین شدن، سرانجام امروز شهید ما را لایق دید که سر به خانه اش بزنیم. نگران بودم و استرس داشتم، میترسیدم که اتفاقی بیفتد و نتوانیم این رزق کثیر را بدست آوریم. علاوه بر آن، استرس اینکه با خود چه ببریم و چه شکلی ببریم، نگذاشت آسوده بخوابم و از صبح مرا به بازار کشاند تا چیزی در خور خانواده شهید بیابم، غافل از آنکه بی بی حضرت معصومه (سلام الله علیها) را دست کم گرفته بودم...
بالاخره بعد از کند و کاو بازار، فرش متبرک حرم حضرت عباس(علیه السلام) به همراه تربت و آب سرداب ایشان را ضمیمه هدیه ها کردم. حالا خیالم راحت شده بود. بالاخره....
بعد از یک روز پر تنش، بالاخره به زمان رفتنمان نزدیک میشدیم. از همان اول به دلم افتاده بود بی بی جان ما را تنها به خانه مادر شهید نمیفرستد. بی بی جان پرچمشان را هم همراه ما فرستادند تا سفیرشان در روز پاقدم مبارکشان به شهرمان باشد، بماند که ناچار شدیم برای این رزق، یک ساعت و نیم تاخیر داشته باشیم...
تا برسیم صلوات میفرستادم. دعا دعا میکردم باعث زحمت نشده باشیم. شهید را مورد خطاب قرار میدادم و گلایه میکردم که تقصیر بی بی جان است که دلش نمی آید در این روز جشن، تنهایی ما را به در خانه مادرشان بفرستد! مگر نه ما که اهل دیر کردن نبودیم🤧
بالاخره رسیدیم. از قبل چند نفر از بسیج محله که با ما هماهنگ کرده بودند رسیده بودند.
عجیب مادر شهید آرام بود. و من نم اشک را در اعماق نگاهش میدیدم...
#دل_برآمده
#بسیج_دانشجویی_دانشگاه_قم
@Bkh_Qom
دل برآمده ای از ماجرای امروز... 📝
(قسمت دوم)
وقتی که دستان چروکیده و نرمش را لمس کردم، مهرش به دلم افتاد. انقدر که نفهمیدم کنارش نشسته ام و همینطور در حال حرف زدنم و همه اطرافیانم را فراموش کردم و نگذاشتم انها با حاج خانم سلام و احوال پرسی کنند.
دستان حاج خانم پر از مهر بود. حواسش به همه بود، حتی نوه ٣-۴ ساله کوچکش.
خواهر شهید از برادرش گفت. از پسر عمو ها، شوهر خواهر ها و سایر اقوام که انها ها هم یکی یکی یا شهید شدند یا جانباز. از درد های مادرش گفت. از بار های غمی که پشت هم شانه نحیف ولی محکمش را خم کرد. از اینکه تا چهار سال پیش که سکته کنند، خودشان با عصا راه میرفتند...
از روضه های خانه شان گفت. از اینکه حاج خانم هنوز نذر هر ساله را ادا میکند. و من همان جا قول گرفتم که دختر های دانشجو را بیاورم تا مراسم بگیرند. حاج خانم روضه خیلی دوست داشت...
رفتن چقدر سخت بود. و من همانجا خیال خودم را راحت کردم و گفتم که قرار است زیاد مزاحمشان شوم. آنها هم خوشرو تر از این حرف ها بودند. مانند شهیدشان...
راستی، به برکت شهید حسن کمالی نیستانی، بچه های خوابگاه معصومیه دانشگاه قم هم، میزبان سفیر بی بی جان شدند. چه دیدار پر برکتی!
#دل_برآمده
#بسیج_دانشجویی_دانشگاه_قم
@Bkh_Qom