مـاهــ نشان💫 🇵🇸🕊️
بسم الله الرحمن الرحیم ✍ رامین فرهادی/ کمی قبل هوای یکی از رفقای شهیدم را کرده بودم. هر چه به عکس
بسم الله الرحمن الرحیم
✍ #رامین_فرهادی
قدم آهسته در قطعه ۲۶ راه میرفتم.
دستانم در جیب پالتو بودُ فکرم گرفتار روزمرگی ها. حالُ حوصله ی هیچ چیز را نداشتم. از دستِ خودم و کارهایم برآشفته بودم. فقط و فقط شهدا میتوانستند مرهمی باشند برای این آشفتهبازار. رسیدم کنار مزار شهید مسعود عسگری. دستم را به ضریح بالای سرش گره کردم.حواسَم به اطرافُ اطرافیان نبود. روی دوپا نشسته بودمُ دستِ دیگرم را به روی عکس مسعود میکشیدم. بی اختیار اشک میریختم. بسیار با شهید حرف گفتمُ بعد از مدتی بلند شدم. همانطور که اشکِ چشمانم را پاک می کردم صدای کودکی خردسال به گوشم میخورد.
دیووونه ..
منو عشقم صدا کن
تو به چشمام نگاه کن ..
چشمانم را خوب باز کردم، تا ببینم چه کسیست که شیرین زبانی میکند. فرزندی روی سنگ مزار پدر شهیدش دراز کشیدهُ نگاه می کند به چشمان او! برایش شعر میخواندُ خودش را لوس میکند. هر چه مادرش اصرار می کرد که بلند شده و بروند اما طاها قبول نمی کرد. میگفت با بابا کار دارم. رواندازی که در دست مادرش بود را گرفتُ گفت: میخواهم روی بابا بیاندازم. نزدیکشان نشدم. دوست نداشتم حال خوبِ خانوادگیشان را خراب کرده و بیش از این، خجالت کشیدهُ آب شوم. کمی دورتر ایستادمُ نگاهش کردم. انگار حواسِ من پرت شده بودُ در دنیایی دیگر سِیر میکردم
درد داشت.
درد!
دیدن این نمایش واقعی، دلِ هر سنگدلی را آب میکرد. حتی لحظه ای نمی شد جای این کودک خردسالُ آن خواهر محترمه بود ..
القصه! نتوانستم، درکشان کنم. شانه هایم برای لحظاتی از مسئولیتی که در نبود شهدا داریم سنگینی کردُ خودم را باختم. دمی بعد با صدای خداحافظ بابایی گفتن طاها حواسَم جمع شدُ به خودم آمدم.
آماده رفتن شده بودند.هنگام حرکت کردن، متوجه حضور من شده بودُ دست تکان میداد و من مثال همیشه شرمسارُ خجل.
پ.ن/ به لطف الله چند روز دگر پدر میشومُ این نکته که چطور میشود یک نفر از میوه دلش و زنُ زندگی بگذرد و برود! در ذهنم آشوب به پا کرده!
اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک
ان شاالله در همین جوانی
#مدافعان_حرم
#شهید_محمد_حمیدی
#شهادتم_آرزوست
پ.ن: منبع #سراج_خبری
🍃 @Bkh_Qom 🍃