❌هنگامی که تروریستها حتی در قلب دمشق آشوب به پا کرده بودند، خوشبینترین تحلیلگران نیز تصور نمیکردند که روزی ورق برگردد.
🔹امروز، با بحرانی شدن تنشها بین حزبالله و اسرائیل و بشارت پیروزی قطعی در پیام سید مقاومت، شرایط سال ۹۱ را به یاد میآورم.
🔸تاریخ این لحظات را ثبت خواهد کرد.
👤ابوهدی
➯@Bshmk33
🔴 بازگشت انفعال
خدا را صدهزار مرتبه شکر که با رژیم نحس و نجس صهیونیستی رابطه سیاسی نداریم
وگرنه بایستی یک پیام هم برای آن ها ارسال می کردیم به این مضمون که ببخشید سفیر ما در اقدامی نسنجیده با صورتش به مواد منفجره شما ضربه زده و اسباب تکدر خاطرتان را فراهم نموده است!!!
دلم برای امیرعبدالهیان سوخت ...
✍ "قاسم اکبری"
#وزیر_خارجه_احمق
#دالتونهای_سیاسی
#برادران_شیطان_بزرگ...!!
➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃منظره دیدنی تنگه خیرود
📌نوشهر، مازندران
➯@Bshmk33
93784a2a5de5b36c29c3719633a4a16e.mp3
2.11M
🎶 آهنگ همشاگردی سلام
#مدرسه
🌿@Jshmk33
➯@Bshmk33
إِلَهِی أَنْتَ كَمَا أُحِبُّ
فَاجْعَلْنِي كَمَا تُحِبُّ!
خدایا؛ تو همان هستی
که من دوست دارم،
مرا همانی کن که
خودت دوست داری..🤍
➯@Bshmk33
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـعـرفـی_شــهــدا
شهید حاج علی محمدی پور
نـام پـدر :جواد
تـاریخ تـولـد :1338
دقوق آباد شهرستان رفسنجان
تاریخ شهادت:1365/10/19_ شلمچه _کربلای5
📚کتاب «عبور از کویر» پیرامون خاطرات و زندگی سردار عارف شهید حاج علی محمدی پور می باشد.
🌷 #خـــاطـــره_شـــهــیـــد
نحوه ی شهادت خودش را هم گفت
بچه های گردان دور حاج علی جمع شده اند و او دارد سرنوشت بچه ها را بیان می کند:
حسین برادرم ،چه بخواهد و چه نخواهد، شهید خواهد شد.
نجمیان، سید کاظم و برادرش، مهدی امراللهی و غلام نهویی هم شهید می شوند.
جواد کامرانی و عباس علیزاده زخمی می شوند.
رضا قربانی، محمود حسن زاده دو دوست با وفا، با هم شهید می شوند.
ثمره نه شهید می شود و نه مجروح.
همۀ پیش بینی ها ی حاج علی درست از کار در آمد. او حتی نحوه ی شهادت خودش را هم گفت.
این عملیات برای من آخرین عملیات خواهد بود. من دیگر بر نمی گردم. خواب دیدم پرچمی را داده اند به دستم.من پرچم را می برم تا برسانم به دژ، ولی به آن نمی رسم. می دانم که نرسیده به دژ، شهید و از زندان دنیا رها خواهم شد.
در سال 63 هنگام عملیا ت بدر ، فرمانده گروهان بود، سپس جانشین فرمانده گردان شد .عملیات کربلای 5که شد،خدا اورا طلبیدوپیش خودش برد.آن موقع علی یکی از زبده ترین فرمانده گردانهای لشکر41 ثارالله بود.
شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان
و #شهید_حاج_علی_محمدی_پور صـلوات🌼
➯@Bshmk33
همیشه غبطه خوردهام
به حالِ کسانی که وقتی از تو
یاد میشود:«تَفیضُ أعینهم من الدمعِ»
چشم هایشان، غرق اشک میشود ...
#امامزمان ♥️
➯@Bshmk33
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
🌸اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
➯@Bshmk33
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت سی و دوم
▫️نگاهم از وحشتِ نشسته در کلماتش به تپش افتاده بود و دیگر جرأت نمیکردم تصویر را باز کنم.
▪️نبض نفسهایم به تندی میزد و باید میدیدم این عاشق دیوانه باز چه هدیهای برایم تدارک دیده که با دستان لرزانم عکس را دانلود کردم و از آنچه دیدم، قلبم از تپش ایستاد.
▫️انگار جریان خون در رگهایم متوقف شده باشد، تمام تنم یخ زده و دندانهایم از ترس به هم میخورد.
▪️نگاهم از نفس افتاده بود، سرم از درد میسوخت، به مرگ خودم راضی شده بودم و او امانم نمیداد که پیام بعدی را فرستاد: «این چند روز که خبری ازت نشد، خیلی بهم سخت گذشت. مجبور شدم خودم رو با فتوشاپ سرگرم کنم!»
▫️و او با همین فتوشاپ میخواست آبروی من و مهدی را به باد دهد و امشب کاری جز کشتن من نداشت که پیدرپی پیام میداد: «فکر کن همین عکس رو بفرستم برای زنش!»
▪️تصاویر صورت ما را روی عکس زشتی که شاید از اینترنت پیدا کرده بود، تعبیه کرده و حاصل مهارت شیطانیاش به قدری طبیعی درآمده بود که حتی خودم شرم میکردم دوباره نگاه کنم.
▫️از شدت وحشت، به نفسنفس افتاده بودم و او ندیده، فهمیده بود چه بلایی سر دلم آورده که پس از چند لحظه تماس گرفت.
▪️انگشتانم بهشدت میلرزید، به زحمت تماس را وصل کردم و همین که نفسهای وحشتزدهام را شنید، صدایش از غصه آتش گرفت: «نترس آمال! من نمیخوام عذابت بدم، به شرطی که تو هم منو عذاب ندی!»
▫️دیوانگیاش به سرحدّ جنون رسیده بود که مثل کودکی به گریه افتاد و میان هقهق گریه التماسم میکرد: «آمال! من دوستت دارم، به خدا انقدر دوستت دارم که زندگیام رو بهخاطر تو نابود کردم! باور کن طوری عاشقت شدم که هرکاری ازم برمیاد!»
▪️و نیت کرده بود هرطور شده این طعمه را شکار کند که با تیغ تهدیدی جدید به جانم افتاد: «مطمئن باش اولین عکس رو تو فلوجه پخش میکنم، تو بیمارستان، بین همکارات! اونوقت ببینم روت میشه بازم بری سر کار؟ ببینم پدرت جرأت میکنه تو درمانگاه شهر بشینه و مریضا رو ویزیت کنه؟ مجبورتون میکنم از فلوجه آواره بشید! بعد این عکس رو با همه توضیحات میفرستم برای زن اون یارو !»
▫️روی تختم افتاده بودم، سرم را زیر پتو فرو کرده بودم تا پدر و مادرم صدایم را نشنوند و مثل کسی که در حال جان کندن باشد، ناله میزدم: «توروخدا تمومش کن! من دارم سکته میکنم، بسه عامر! آخه گناه من چیه که انقدر زجرم میدی؟»
▪️صدایش از گریه خیس خورده بود و به سختی شنیده میشد: «گناهت اینه که هفت ساله منو دیوونه خودت کردی! ایندفعه این قصه مثل همیشه تموم نمیشه؛ یا من تو رو بدست میارم یا زندگیات رو نابود میکنم!»
▫️او با هر چه تیر در چنتۀ بیرحمیاش داشت، قلبم را هدف گرفته و بین هر زخمی که به دلم میزد، عاشقانه به دست و پایم میافتاد تا هم خودم و هم او را از این معرکه نجات دهم اما با اینهمه جام زهری که جرعهجرعه در جانم پیمانه میکرد، چطور میتوانستم همراهش شوم؟
▪️نمیشد جایی شکایت کنم، میخواستم در برابرش مقاومت کنم و بهخدا هر روز هزار بار میمُردم و زنده میشدم تا یک شب در راه برگشت از بیمارستان راهم را بست.
▫️اینبار به قصد شلیک تیر خلاصش دوباره به فلوجه آمده بود که تا از بیمارستان خارج شدم، صدای بوق اتومبیلی نگاهم را به سمت خودش کشید.
▪️عامر با همان لبخند لبریز از درد به انتظارم نشسته بود و من از دیدن دوبارهاش، قدمهایم قفل زمین شد.
▫️بلافاصله از اتومبیل پیاده شد و خیال میکرد اینجا هم میشیگان است که با رفتاری متواضعانه به سمتم آمد و پیش از هر کلامی، جعبۀ کوچک جواهری را مقابلم گرفت.
▪️از هر حرکتش میترسیدم و او در برابر نگاه نگرانم جعبه را گشود؛ در تاریکی شب و نور چراغهای حاشیۀ خیابان دیدم برایم انگشتری پُر از نگین هدیه آورده و همزمان زبان ریخت: «اگه الان آمریکا بودیم، باید اینجوری ازت خواستگاری میکردم!»
▫️چشمانش از اشک پوشیده و لبهایش میخندید: «اینجا نمیشه از این کارها کرد، وگرنه زانو میزدم و دوباره ازت خواستگاری میکردم!»
▪️بیش از یک هفته بود که هر روز ملک عذابم شده بود، زندگی را برایم جهنم کرده و حالا با یک انگشتر میخواست از من خواستگاری کند که تمام خشم و وحشتم تا سرانگشتانم دوید و با یک ضربه، انگشتر و جعبه را با هم کف خیابان پرت کردم.
▫️آیینۀ چشمان خیسش در هم شکست، نگاهش تا مسیر پرتاب انگشتر روی زمین رفت و من فقط میخواستم از حضور این دیوانه فرار کنم که به سرعت به راه افتادم و او با تمام قدرت به چادرم چنگ زد و بیملاحظۀ خیابان و مقابل بیمارستان، فریاد کشید: «تا من نگفتم هیچجا نمیری!»
▪️با یک تکان مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که رنگ خون شده و از خشم آتش گرفته بود، خرناس کشید: «خودت خواستی!»...
📖 ادامه دارد...
➯@Bshmk33
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت سی و سوم
▫️گوشۀ چادرم در یک دستش مانده بود؛از شدت وحشت انتقامش،قدرت هر حرکتی را از دست داده و او با دست دیگر موبایلش را از جیبش بیرون کشید.
▪️تمام تنش از عصبانیت میلرزید و میخواست همینجا جانم را بگیرد که موبایل را به سمت صورتم گرفت و عاجزانه رجز خواند:«این گروه همکارات تو بیمارستانه،درسته؟اولین عکس رو اینجا میفرستم!بعد برای پدرت و بعد تو پیجهای بزرگ اینستاگرام که آشنا دارم!»
▫️من از ترس تمام تنم رعشه گرفته و او از این تهدید آخر دهانش آب افتاده بود که پاکت نامهای نشانم داد و با تکتک کلماتش مثل مار نیشم زد: «این عکس هم ارسال میشه درِ خونۀ اون پسره تا زنش ببینه! البته قبل از اون انقدر تو اینترنت پخش میشه که کل ایران دیده باشن چه برسه به اون زن بدبخت!»
▪️مقابل چشمان وحشتزدهام عکس را آمادۀ فرستادن در گروه همکارانم میکرد و انگشتش روی دکمۀ ارسال قرار گرفته بود که رمق از قدمهایم رفت و مقابل پایش روی زمین افتادم.
▫️قلبم بهسختی میتپید،نفسم در قفسۀ سینه میلرزید،چشمانم به درستی جایی را نمیدید و نه فقط آبروی خودم که حیثیت پدر و مادرم و زندگی مهدی در خطر بود که با انگشتان لرزانم به کفش و شلوارش چنگ میزدم و با نفسهایی بریده التماس میکردم:«توروخدا نفرست!هرچی تو بگی، هر کاری بگی انجام میدم، فقط نفرست!»
▪️کاسۀ سرم از درد پُر شده و احساس میکردم قلبم آتش گرفته است؛ چشمانش را میدیدم اما دیگر صدایش را نمیشنیدم و با حس بدی شبیه جان کندن، مقابل قدمهایش از هوش رفتم.
▫️نمیدانم چقدر طول کشید اما وقتی چشمانم را گشودم روی تخت اورژانش بیمارستان بودم و اولین چیزی که دیدم، نگاه نگران عامر بود.
▪️با دلواپسی کنار تختم ایستاده بود و دیدم گوشۀ پاکت نامه از جیب کتش بیرون مانده است که تمام رگهای قلبم از درد در هم رفت و او آهسته صدایم زد: «آمال؟»
▫️هنوز میترسیدم که لبهای خشکم را به زحمت از هم گشودم و بیصدا پرسیدم: «فرستادی؟»
▪️از اینهمه وحشتی که روی دلم آوار کرده بود، نگاهش آتش گرفت؛ روی صندلی کنار تختم نشست، با هر دو دست سرش را گرفت و با لحنی خفه خودش را نفرین کرد: «لعنت به من!»
▫️انگار مقصر تمام این پریشانیها من بودم که سرش را بالا گرفت و خیره به چشمانم لعنتم کرد: «لعنت به تو که مجبورم میکنی عشقم رو زجر بدم!»
▪️مطمئن بودم این عشق، مجنونش کرده و من دیگر طاقت تحمل اینهمه وحشت را نداشتم؛ حتی از تصور اینکه عکسم با آن وضعیت بین همکاران و آشنایان پخش شود، جانم به لبم میرسید.
▫️از بیآبرویی پدر و مادرم در این شهر، بند به بند بدنم میلرزید و میترسیدم زندگی مهدی که برای نجات من با جان خود بازی کرده بود، ویران شود که پس از هفت سال تسلیم عامر شدم.
▪️پدر و مادرم متحیر مانده بودند چرا باید دوباره دامادی او را بپذیرند و خاطرِ خانوادۀ عامر و نورالهدی به قدری برایشان عزیز بود که به ازدواج ما رضایت دادند.
▫️حالا تنها وعدۀ عامر برای دلخوشیشان این بود که با چربزبانی تعهد میداد: «من به خاطر آمال دیگه آمریکا نمیمونم. یه سفر دوتایی میریم، وسایلم رو جمع میکنم و برمیگردیم عراق تا آمال کنار شما باشه!»
▪وعدهای که حتی اگر حقیقت داشت از وحشت همراهی با عامر ذرهای کم نمیکرد و من جنازۀ متحرکی بودم که دنبال او کشیده میشدم؛ از این زندگی هیچ چیز نصیبم نشده و فقط میخواستم آبرویم برایم بماند و زندگی عزیزانم تباه نشود.
▪️اینبار نه کنج حرم بهشتی کاظمین که در خانۀ خودمان دوباره پای سفرۀ عقدش نشستم و با جاری شدن خطبه عقد، قدم به جهنم عامر گذاشتم.
▫️نوالهدی در عزای ابوزینب، حالی برایش نمانده بود تا بپرسد چرا بعد از اینهمه سال راضی به همسری برادرش شدم و بهترین رفیق من بود که تا فرودگاه همراهیمان کرد.
▪️اتومبیل در سرمای شب زمستانی سوم ژانویه ۲۰۲۰ در تاریکی مسیر فرودگاه بغداد میرفت و من به حجلۀ مرگم کشیده میشدم که سرم به پنجرۀ ماشین مانده و حرارت نفسهای غمزدهام روی شیشه حک میشد.
▫️پدر و مادرم به همراه نورالهدی عقب نشسته و عامر پشت فرمان، سرمست از آنچه به دستش افتاده بود، مدام خوشزبانی میکرد تا فقط یک لبخند از من بخرد که غرش وحشتناکی گوشم را کر کرد و زمین زیر چرخهای ماشین لرزید.
▪️مادرم بیهوا جیغ زد، نورالهدی زیرلب دعا میخواند، پدرم بیخبر از همهجا به عامر توصیه میکرد آهستهتر براند و من دیدم در انتهای مسیر و در باند مقابل، زمین مثل آتشفشان میجوشد و آتش از کف جاده به آسمان شعله میکشد.
▫️عامر سرعت ماشین را کم کرده و آهسته به محل حادثه نزدیک میشدیم؛ از همین سمت دیدیم اسکلت دو ماشین در خیمهای از آتش میسوزد و خبر نداشتیم چه جانهای عزیزی از این آتش به آسمان پرکشیدهاند...
📖 ادامه دارد...
➯@Bshmk33
Kamran Molaei - Eshghe Birahm.mp3
11.68M
🎙کامران مولایی
🎼 عشق بی رحم
➯@Bshmk33