پاییز
اتحاد جنون آمیز رنگ و نور است
چه خوب گفت اخوان ثالث
پادشاه فصلها پاییز...🔥
➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه رهبر معظم انقلاب به
#شهید سیدحسن نصرالله در مواقع سخت...
#سید_حسن_نصرالله
#وعده_صادق
➯@Bshmk33
هر موقع به بهشت زهرا میرفت؛😊
آبی بر میداشت و قبور شهدا رو میشست!
میگفت:
با #شهدا قرار گذاشتم که
من غبار رو از روی قبرهای آنها بشورم و آنھـٰا هم غبار گناه رو از روی دلِ مـن بشورند...
#شهید_رسول_خلیلی...🌷🕊
➯@Bshmk33
داستانی از ملاقات با امام زمان ع - @haghshenas_hozeh.mp3
1.34M
🔸داستانی از ملاقات امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🎙آیت الله #حق_شناس (ره)
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
➯@Bshmk33
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
🌸اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
➯@Bshmk33
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت پنجاه و پنجم
▫️حلقۀ ظریف و سادهای که با سلیقۀ خودم خریده بودیم، دستم کرد و میخواست در همین لحظات اولِ محرمشدن حرف دلش را بگوید که سرش را نزدیک صورتم آورد و آهسته زیر گوشم زمزمه کرد: «من نمیتونم محبت تو رو جبران کنم، اما هر کاری میکنم که قشنگترین لحظهها رو برات بسازم.»
▪️آیینه چشمانش با حریری از اشک میدرخشید و میفهمیدم چه حال سختی دارد که دلش سوخته و با تمام دردهای مانده روی سینهاش صبورانه میساخت تا به روی من بخندد.
▫️اعضای خانوادهها برای تبریک دورمان جمع شده و چشم من دنبال زینب بود مبادا در این شلوغی احساس غربت کند که او را روی پایم نشاندم و مهدی با مهربانی پیشنهاد داد: «نیم ساعت تا اذان مغرب وقت داریم، بریم زیارت؟»
▪️شاید هر دو حرف برای گفتن فراوان داشتیم و هیچجا مثل حرم نمیشد که با لبخندی دلبرانه و با اشارۀ چشمم، پذیرفتم.
▫️زینب را از آغوشم گرفت، هدیههایی که برایمان آورده بودند به مادرم سپردم و با هم از جا بلند شدیم.
▪️میهمانان از این اتاق گوشۀ صحن بیرون میرفتند و آخرین نفر پدر و مادر فاطمه مقابل در منتظر ما ایستاده بودند.
▫️مادرش رویم را بوسید و نمیتوانست عراقی صحبت کند که آنچه در دلش بود، سید گفت: «دل بچۀ منو شاد کردی، انشاءالله در دنیا و آخرت خدا دلت رو شاد کنه.»
▪️دستم هنوز در دست مادر فاطمه مانده بود و سید با محبت ادامه داد: «تا خونهتون آماده بشه و زینب رو ببرید، ما اینجا میمونیم و کنارش هستیم.»
▪️سپس به سمت دو گنبد زیبای کاظمین چرخید و با خوشزبانی توصیه کرد: «حالا برید رزق زندگیتون رو از بابالحوائج و بابالمراد بگیرید.»
▫️شانه به شانۀ هم از اتاق خارج شدیم و به سمت حرم به راه افتادیم؛ یکی دو هفته تا آغاز بهار مانده و انگار هوای حرم از همین حالا بهاری شده بود که نسیم خنک و خوشرایحهای از سمت رواقها صورتم را نوازش میکرد و از قدم زدن روی فرشهای حرم، حال دلم بهشتی شده بود.
▪️زینب در آغوش پدرش، پوشیده در پیراهن صورتی و پُر از شکوفهای، شبیه فرشتهها شده و من از این لحظه باید جای خالی مادرش را پُر میکردم که رو به حرم، تمنا میکردم یاریام کنند و همزمان صدای مهدی در گوشم نشست: «برای من خیلی دعا کن!»
▫️به اندازۀ طول چند فرش تا ورودی رواق راه بود و از اینجا بانوان و آقایان از هم جدا میشدند اما مهدی نظر بهتری داشت: «همینجا کنار هم بشینیم زیارتنامه بخونیم.»
▪️از کتابخانه میان صحن، کتابی دست گرفت و میان یکی از قالیها تعارف زد تا بنشینم و خودش کنارم روی دو زانو نشست.
▫️زینب خودش را سمت من کشید و احساس کردم کمی خسته شده که کمکش کردم روی پایم بخوابد و مهدی با صدایی آهسته قرائت زیارتنامه را آغاز کرد.
▪️سلام اول را که خواندم، طوری قلبم به لرزه افتاد که یقین کردم امام کاظم و امام جواد (علیهماالسلام) پاسخ سلامم را با مهربانی دادند و از همین احساس، چلچراغ اشکم در هم شکست.
▫️با هر دو دست صورتم را پوشانده و نمیخواستم مهدی شاهد گریههایم باشد که انگار به اندازۀ تمام این سالها، غصه و مصیبت در دلم بود و حالا در پناه ائمه و در کنار مردی که قول داده بود مردانه کنارم باشد، میتوانستم بار دلم را زمین بگذارم.
▪️از هقهق گریههایم، صدای مهدی هم به لرزه افتاده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، به سختی کلمات زیارتنامه را ادا میکرد و من فقط از خدا میخواستم در عوض روزهای سخت و سیاهی که سپری کرده بودم، دل مهدی را آرام کرده و عشق من را به قلب او هدیه کند.
▫️از شدت گریه و لرزش بدنم، زینب سرش را از روی پایم بلند کرد و نمیخواستم یک لحظه دل کوچکش بلرزد که بلافاصله در آغوشش کشیدم و با همین لحن گریان و همان آهنگ همیشگی، نامش را زیر گوشش میخواندم.
▪️زیارتنامه که به آخر رسید، آسمان چشمانم از اینهمه بارش بیوقفه، سبک شده و دلم انگار به اندازۀ وسعت این عالم باز شده بود که با چشمانم به روی مهدی خندیدم و قلب او همچنان شکسته بود که با لبخند غمگینی پرسید: «برای منم دعا کردی؟»
▫️چشمان خودش هم مثل دو لاله قرمز شده و شاید سینهاش سنگینتر از این حرفها بود و نمیتوانست مثل من راحت زار بزند که با لحنی لطیف پاسخ دادم: «فقط برای تو و زینب دعا کردم عزیزم.»
▪️از قند و نبات آمیخته در کلامم، برای اولین بار چشمانش درخشید و شاید از تهِ دل خندید و همزمان آوای اذان مغرب در آسمان حرم پیچید که هر دو از جا بلند شدیم، دست به سینه رو به حرم سلام دادیم و برای اقامۀ نماز از هم جدا شدیم.
▫️بنا بود فردا برای دیدن خانهای که مهدی در بغداد برایم در نظر گرفته بود، دوباره به این شهر بیاییم اما تا آماده شدن خانه فعلاً منزل پدرم بودم که به همراه خانواده تا فلوجه برگشتم و شب از فکر مهدی خوابم نمیبرد...
📖 ادامه دارد...
➯@Bshmk33
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت پنجاه و ششم
▫️میدیدم میخواهد به ظاهر هم که شده، عاشقی کند اما در همین چند ساعت پس از محرم شدنمان، حتی نتوانست یکبار نامم را صدا بزند و زبانش برای ادای هیچ واژۀ محبتآمیزی نمیچرخید و میترسیدم همیشه همینطور با دلم غریبه بماند.
▪️ساعت ۹ صبح بود که دنبالم آمد؛ زینب روی صندلی عقب ماشین منتظرم بود و میخواستم احساسش را محک بزنم که در عقب را باز کردم تا کنار زینب بنشینم و او روی دستگیره، دستم را گرفت.
▫️فهمیده بود میخواهم واکنشش را ببینم و با لبخندی ساختگی سر به سرم گذاشت: «اون شب که نامحرم بودیم جلو نشستی، حالا میخوای بری عقب؟»
▪️دستم روی دستگیره و زیر دستانش مانده و با این شوخی رندانه حسابی غافلگیرم کرده بود که خندیدم و او از یادآوری لحظات آن شب پس از هفت سال باز هم شرمنده شد.
▫️انگار وحشت چشمانم به خاطرش مانده و هنوز دلش برای تنهاییام در آن لحظات میلرزید: «حلالم کن اونشب انقدر ترسیده بودی!»
▫️از اینکه با لحنی صمیمی حرف میزد، در دلم قند آب میکردند و دوست داشتم باز هم از احساسش برایم بگوید که با مهربانی درِ جلو را برایم باز کرد و من همانطور که سوار میشدم، جواب شوخیاش را دادم: «اون شب تو منو جلو سوار کردی اگه دست خودم بود میرفتم عقب!»
▪️روی صندلی نشستم، پایین چادرم را جمع کردم تا لای در نماند و او همزمان که در را میبست با هوشمندی زیر پایم را خالی کرد: «خانم اون ماشین یه کابین بود، اصلاً صندلی عقب نداشت!»
▫️در بسته شد و من کیش و مات شیطنتش مانده بودم چه پاسخی بدهم تا سوار شد، استارت زد و همزمان با راه افتادن ماشین، با حسی عجیب حرف را به حال و هوای غریب همان شب برد: «هیچوقت فکر نمیکردم کارمون به اینجا برسه.»
▪️نمیدانست من از همان شب عاشقش شدم و حالا همان مرد، همسر و محرمم بود که پس از سالها، سفرۀ ترس آن لحظات را برایش باز کردم: «من داشتم از وحشت سکته میکردم، حاضر بودم بمیرم اما از دست اون وحشی نجات پیدا کنم.»
▫️از ترسی که به تنهایی تحمل کرده بودم، چند لحظه با دلسوزی نگاهم کرد و حالا همسرش بودم که از تصور تصمیم حیوان داعشی، چشمانش از غیرت آتش گرفت و زیرلب حرفی زد که نفهمیدم.
▪️ابروهایش در هم رفته و احساس میکردم از اینکه حرف آن شب را پیش کشیده، به شدت پشیمان شده است که پنجره را پایین کشید تا هوای تازه حالش را عوض کند و به مدد اعصابش، با سرانگشت روی فرمان ضربه میزد.
▫️صورتش سرخ شده و سکوتش بهقدری پُر از خشم و خشونت بود که دیگر کلامی نگفتم تا پس از چند دقیقه آرامتر شد و خودش سرِ صحبت را از منزل جدیدمان شروع کرد: «سعی کردم یه خونهای پیدا کنم که از هر نظر راحت باشی، ولی اگه نپسندیدی بگو تا بازم بگردم و هر خونهای دوست داشتی بگیرم.» و هنگامی که به خانه رسیدیم، حقیقتاً از هر نظر باب میلم بود.
▪️خانهای یک طبقه و دلباز که دور تا دورش رو به حیاط و کوچه، پنجره بود؛ با آشپزخانهای جادار و کابینتهایی سفیدرنگ که روشنایی خانه را بیشتر میکرد.
▫️در زندگی قبلی مجبور بودم در منزل مجردی عامر و با وسایل همسر سابقش زندگی کنم اما مهدی میخواست این خانه را با سلیقۀ خودم بچینم که هر روز با هم خرید میرفتیم؛ تخت و کمد و وسایل اتاق خواب و تجهیزات آشپزخانه و فرش و مبل و پرده و هرآنچه لازم داشتم، در یکی دو هفته خریدیم و در روزهای اول ماه مبارک رمضان و در نخستین روز بهار، زندگی مشترکمان آغاز شد.
▪️زینب هر روز سرحالتر میشد، بهتر غذا میخورد، چند کلمه بیشتر حرف میزد و همین تغییر، برای نشاندن برق شادی در چشمان مهدی کافی بود اما نه بهقدری که غم فاطمه را از قلبش ببرد و نه به اندازهای که حتی یک لحظه برایم عاشقی کند.
▫️هر شب حسابی به خودم میرسیدم، با خوش سلیقگی چند رنگ غذا و حلوا درست میکردم، سفرۀ افطار مفصلی میچیدم و منتظر بازگشتش به خانه، چندبار در آینه تمام جزئیات صورت و لباسم را بررسی میکردم و او در همان نگاه اول، قلب چشمانش میشکست.
▪️احساس میکردم هر بار درِ خانه را به رویش میگشایم، به جای من فاطمه را میبیند که یک لحظه با حسرت نگاهم میکرد، بعد به زحمت میخندید و با احساسی ساختگی حالم را میپرسید اما نمیتوانست یک لحظه دستم را بگیرد یا حتی یک کلمه عاشقانه بگوید و من هر روز، به امید فردا مقابل اشکم شکیبایی میکردم که خواسته بود به قلبش فرصت دهم و نمیدانستم در این برزخ بیاحساسیاش تا چند روز دیگر عذاب خواهم کشید.
▪️شاید اگر مهربانی بینهایتش نبود، یک لحظه هم نمیتوانستم طاقت بیاورم و او هر بار که متوجه دلخوریام میشد با همین محبت بی حد و اندازه عذر تقصیر قلب شکستهاش را میخواست: «بهخدا من شرمندتم، هر کاری بتونم میکنم که این زندگی همونجوری بشه که تو میخوای.»...
📖 ادامه دارد...
➯@Bshmk33