eitaa logo
💥 قرارگاه بصیرتی شهید مهدی کوچک زاده
895 دنبال‌کننده
53.3هزار عکس
35هزار ویدیو
213 فایل
از ۹ آذر ۱۳۹۴ در فضای مجازی هستیم.. #ایتا #سروش_پلاس #هورسا #تلگرام #اینستاگرام #روبیکا جهت تبادل بین کانال ها : @Yacin7 کانال دوم ما در #ایتا ( قرارگاه ورزشی ) @Vshmk33 کانال سوم ما در #ایتا ( قرارگاه جوانه ها ) @Jshmk33
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌رستورانی با طراحی متفاوت در ترکیه 🇹🇷 با رعایت پروتکل‌های بهداشتی...!!! @bshmk33
داوینچی میتوانست از راست به چپ بنویسد.او این کار را معمولا به این منظور انجام میداد که کسی از رمز و راز کارهایش باخبر نشود @bshmk33
در شهر کورک ایرلند یک قلعه وجود دارد و مردم معتقدند اگر یکی از سنگ های آن قلعه رو بدین صورت بوس کنند نفوذ کلام و محبوبیت پیدا میکنند! بعد از 600 سال این رسم برای اولین برا چند ماه تعطیل شد و هم اکنون بعد از ماها باز شده است! بعد از این کارمندی که برای بوسیدن کمک میکند ماسک خواهد داشت و بعد از هر بوسه دیوار ضد عفونی میشود! مردم هم از بازگشایی قلعه استقبال زیادی کردند! انسان هم موجود عجبیه حقیقتا!😐🚶‍♂ @bshmk33
چارلی چاپلین اولین بازیگر تاریخ است که عکسش روی مجله تایم چاپ شد! نکته جالب راجع به او این است که او چشمانش آبی رنگ بود و چون در فیلم های سیاه سفید بازی می کرد کسی تا سالها نمی دانست! @bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... 📚فرازی از خطبه غدیر …هان مردمان ! من پیام خدا را برایتان آشکار کرده ، تفهیم نموده ام ؛ و این علے است که پس از من شما را آگاه مےکند ؛ اینک شما را مےخوانم که پس از پایان خطبه برای انجام بیعت با او و اقرار به امامتش ، با من و سپس با او دست دهید @bshmk33 هورسا ما ⬇️⬇️ Hoorsa.com/bshmk33 اینستاگرام ما ⬇⬇ instagram.com/bshmk33
♨کفران نعمت ♻امام صادق (ع) میفرماید: در گذشته قومی بود که در کنار رودخانه بزرگ و پر آبی زندگی می کردند و در نعمت غوطه ور شده بودند. آن چنان که مغز گندم را تهیه می کردند و از آن، نانی درست می نمودند که به عنوان وسیله تطهیر نجاست مورد استفاده قرار می دادند و به وسیله آن، نجاست کودکان خود را پاک می نمودند. تا جایی این کار را انجام دادند که کوهی بزرگ از این نان های نجس فراهم آمد! روزی مردی صالح بر آنها عبور کرد و در این هنگام، زنی مشغول پاک کردن نجاست کودکش به وسیله نان بود. آن مرد به آنان گفت وای بر شما، از خدا بترسید و نعمتی را که به شما ارزانی داشته تغییر ندهید. آن زن در جواب او گفت گویا تو می خواهی ما را از گرسنگی بترسانی، هان! تا زمانی که آب رودخانه ما جاری است، به هیچ وجه ترسی از گرسنگی نداریم. آنگاه امام صادق (علیه السلام) فرمود پس خداوند عزتمند بر آنها خشم آورد و آن رودخانه را بسیار کم آب نمود و باران را از آنان دریغ فرمود و گیاهان زمین را نرویاند. پس آنها آنچه در اختیار داشتند خوردند. سپس در اثر گرسنگی، مجبور شدند از آن کوه نان استفاده نمایند و آن نان های نجس را به طور دقیق با ترازو بین خود تقسیم کنند. 📚 بحارالانوار، ج۱۴، ص۱۴۴ @bshmk33
🌸🍃🌸🍃 دختر جوانی بود که همه انگشت به دهانِ زیبائی اش بودند. چشم هایش می توانست هرکسی را از پا بیاندازد. داستان از آن جا شروع شد که میان کنیزها آمدند و به او گفتند: «خلیفه با تو کار مهمی دارد.» خودش را به نشیمن مرصّع خلیفه رساند و فقط خودش بود و او. تا کسی از این خلوت آگاه نشود. به سختی توانست، نگاهِ سنگینِ خلیفه را بشکند: - خلیفه بزرگ، کاری با من داشتند؟ - گفته ام تو را به زندان ببرند! چشم هایش از غمزه در آمد و گرد شد. خودش را جمع کرد و طوری که بتواند دل خلیفه عباسی را نرم کند صدا زد: «بارالها! مگر از این کنیز بی چاره چه سر زده است که هارونِ بزرگ، این چنین، به کمین عقوبتش نشسته است؟!» خلیفه، خنده ای زد و گفت: «نه دخترک! تو مجرم نیستی! مجرم، پیر مردی است که در زندان، منتظر چشم های توست!» و دوباره خنده اش به آسمان رفت. کنیز تا به خودش آمد؛ دید او را به زیباترین لباس های کاخ، آراسته اند و قدم به قدم به زندان، نزدیک می کنند. درهای زندان را یکی پس از بقیه، برایش گشودند و راه رو ها را و چال های نمور را. دالان ها، تاریک و تاریک تر می شد و خلوت و ترس ناک تر. فقط گاهی ناله هائی به گوشش می خورد یا همان هم دیگر نه! حالا جلوی پایش را هم درست نمی دید. نزدیک سیاه چالی بزرگ، زندان بان گفت: «همین جاست!» و او را تنها گذاشت. با آن لباس های رنگارنگ و افسونگر، به سختی از پله های سیاه چال پایین رفت. سعی می کرد به ترسش غلبه کند و خودش را برای آن «وظیفه خطیر» آماده کند. آن پایین، پایش به زنجیر بزرگی گیر کرد و جیغ کوتاهی کشید. نزدیک بود زمین بخورد. پارچه ای لابلای زنجیرها تکانی خورد. انگار که کسی در سجده باشد. کنیزکِ زیبا نزدیک پارچه آمد و دورِ آن چرخی زد و براندازی کرد. فکر کرد شاید آن «زندانی» خواب باشد. دلش نیامد حرفی بزند. رفت گوشه ای نشست تا بیدار شود.  چند ساعتی گذشت. با خودش فکر می کرد که چرا مرد تنهای این سیاه چال، سجده گونه می خوابد. گاه چشم هایش سنگین می شد اما هر بار می خواست حرفی بزند؛ می دید آن مرد نورانی، به نماز دیگری برخواسته است. مردی که در این رنجِ سیاه چال، عجیب تکیده و شکسته شده بود. خواب نداشت. خوابی در کار نبود. نه برای او، نه برای مرد... می خواست بلند شود و چرخ زنان، چشمان لرزان مرد زندانی را به خود بدزدد. همان طور که از او خواسته بودند. اما هر بار، دلش جلوی پایش می افتاد و نمی گذاشت. از بالای سیاه چال، دری باز شد و نور به چشم هایش حمله کرد. چشم هایش هنوز به نور و غبار، عادت نکرده بود که شنید دو نفر با هم پچ پچ می کنند. یکی شان به دیگری گفت: «این مرد را می شناسی؟» گفت: «نه! جناب فضل. شما رئیسِ زندانید. من چه می شناسم؟!» گفت: «نادان! این مولای تست.ابوالحسن موسی بن جعفر! هر وقت او را نگاه می کنم؛ به سجده است. ظهر که می شود یکی از نگهبانان وقت ظهر را به او خبر می دهد. او به ناگاه بر می خیزد و بدون تجدید وضو به نماز می ایستد. می فهمم که این مدت نخوابیده و به سجده بوده است. باز مشغول نماز و سجده می شود تا موقعی که برایش افطار می آورند.» آن مرد گفت: «جناب فضل بن ربیع! مبادا دست به کاری بزنید که نعمت ها از دست تان برود. مواظب باشید که به این خاندان نمی توان بدی کرد.» گفت: «خیالت راحت باشد! چند بار از من خواسته اند که او را بکشم. ولی من جوابی نداده ام. حتی اگر مرا بکشند، دست به خونِ «موسی الکاظم» آلوده نخواهم کرد. برویم... برویم کنیزک را با او تنها بگذاریم بل که کمی او را سر ذوق بیاورد!» و رفتند. مدّتی بعد در باز شد و کسی افطاری آورد. حضرت وضویی ساخت و نماز و افطار. بعد هم مشغول ذکر شد. کنیزک طاقتش طاق شد: «آقای من! آیا کاری نداری که برایت انجام دهم؟» حضرت نگاهی به خاک زیر پای کنیز کرد و فرمود: «من به تو نیازی ندارم.»  👇👇👇