#گپ_روز
#موضوع_روز : «نفرِ دومِ حاضر در یک ماه عسلِ دونفره !»
✍️ رمضان آن سال با تابستان مقارن شده بود. هوا گرم بود و من بسیار تشنه.
شب میلاد امام حسن مجتبی علیهالسلام بود و همه خانهی عمهخانم دعوت بودیم.
هنوز اذان نداده بودند و ما سفره را چیده بودیم در چند تا اتاقِ تو در توی خانهی عمه جان. چون همه در یک اتاق جا نمیشدیم.
• بچهها گوشهی حیاط باهم بازی میکردند. کارمان که تمام شد رفتم روی پله ها نشستم و بازیشان را تماشا میکردم. این کار یکی از علاقهمندیهای زندگیم بوده و هست. همیشه رفتارهای بچهها یک عالمه اشتباههای بزرگ مرا به رخم میکشد و آن روز هم همینطور شد.
• یکی از بچهها عروس شده بود و یکی دیگر داماد و بقیه یا مهمان بودند یا پدر و مادر عروس و داماد. یکی هم راننده ماشین عروس و ....
• توجهم جلب شد به دختر چهار پنج سالهای که نقش عروس را داشت. آنقدر در نقش خودش فرو رفته بود که همه جوره مراقب تمام رفتارهایش بود.
همهی بچهها در حین بازی خوراکیهایی که عمه جان برایشان برده بود را هم میخوردند و به بازی هم ادامه میدادند اما او روی همان صندلی عروس، خیلی متین و باکلاس نشسته بود و به آنهمه خوراکیهای هیجان انگیز حتی نگاه هم نمیکرد.
• وقت سوار شدن در ماشین عروسش که از چند تا پُشتی درست شده بود، به چادری که به کمرش بسته بود و مثلاً لباس عروسش بود دقت میکرد که زیر دست و پای دامادش نماند. حتی از داماد هم مراقبت میکرد که حرکاتش وزین و سنجیده باشد.
• بازیشان که تمام شد و آن چادر را از کمرش باز کرد و روسری سفیدی که شبیه تور به خودش وصل کرده بود را درآورد، شیرجه زد سمت خوراکیها و چند دقیقه بعد لب و لوچهاش رنگ پفک و آلوچهی کوهی و ... را گرفت.
• صدای اذان که بلند شد آنقدر برای تخفیف عطش من نویدبخش بود که بیدرنگ پلهها را دوتا یکی کردم و رفتم کنار سفره و پارچ آب را برداشتم و یک لیوان آب خنک ریختم و لاجرعه سرکشیدم... و لیوان بعدی ... و لیوان سوم!
• لیوان سوم را که به دهانم نزدیک کردم، گویی چهرهی دخترکِ نقش عروس با تمام سرعت در خاطر من ظاهر شد و کوبید به مغزم!
• آن دختر پنج ساله که عروس شده بود مراقب تمام رفتارها و روابط خود در این مهمانی بود. حتی از رفتارهای دامادش هم مراقبت میکرد.
√ و من روزهدار بودم...
نفرِ دومِ حاضر در یک ماه عسلِ دونفره! که نفر اولش خداست.
خدایی که همه جا هست، و چشمانش همیشه با تو همراه است.
• این تشنگی بیش از آنکه به من رضایت و قدرت را تزریق کرده باشد، هوش و حواسم را از توجه به شأن و مقامی که در آن هستم نیز برداشته بود.
√ روزهدار شبیه عروسی است که تمام جشن رمضان بخاطر او برپا شده است.
کلاسی دارد و شأنی، که نباید هر حرکتی را انجام دهد، باید مراقب باشد که سختیهای آن مراسم، او را از شادابی و متانت نیندازد!
• و من به قدر آن دختر پنج ساله نقشم را در ضیافت خدا باور نکرده بودم. وگرنه با متانت بیشتری به سراغ سفره میرفتم.
#رمضان🌙
@Bso_P_N_U_O_K
#گپ_روز
#موضوع_روز : سختترین نقشها را برداشت تا تو خجالتِ کسی را نکشی!
✍ عزیزجان زن باحیایی بود! خیلی باحیا.
آنقدر لطیف که تا وقتی سرِپا بود کمتر کارهایش را به کسی میسپرد. تا میتوانست همهی کارهایش را خودش انجام میداد و زحمت به بچهها نمیداد.
• کمی پیرتر که شد نیازش به بچهها هم بیشتر شد. دیگر بعضی خریدها و کارهایش را مجبور میشد به بچهها بسپرد.
همه بچهها ازدواج کرده بودند و زندگی مستقلی داشتند. اما او اغلبِ کارهایش را از میان بچههایش به یکی از پسرهایش میسپرد. او هر روز عصرها میآمد خانهی عزیزجان و کارهایش را سامان میداد و باهم چای و فَتیر میخوردند و نماز مغربش را که میخواند میرفت سر زندگی خودش.
• همیشه برایم جای سوال بود، با اینکه بیشترِ بچههای عزیزجان دور و برش هستند، چرا این پسرش به او بیشتر نزدیکتر است.
• تا اینکه یکروز عزیزجان بیآنکه بپرسم در میان گپ و گفتهای شیرینش جواب مرا هم داد :
«غلامرضا» تهتغاری ناخواستهی ما بود. وقتی فهمیدم باردارم کلی غصه خوردم اما الآن میفهمم او نعمت خاص خدا برای من بود.
میدانی ننه ؟ او یک جوری به من فکر میکند که کمتر اتفاق میافتد من به او بگویم چه کار رویِ زمین ماندهای دارم.... خودش جلو جلو حدس میزند و کارهایم را انجام میدهد.
اما بعضی وقتها که میخواهم به او چیزی بگویم: انگار همهی تنش گوش میشود تا حرفم از دهانم بیرون نیامده مسیرِ انجام آن را آسان کند و انجامش دهد.
او همیشه عصرها میآید مینشیند تا کار روی زمین مانده را بفهمد از میان حرفهایم! نه اینکه من به او بگویم چه کار دارم.
اینطور نیست که من کارهایم را فقط به او بگویم. او کارها را خودش مییابد و میخرد.
• بیست سال از اون روز گذشت!
سحر امروز گوشهی حرم نشسته بودم و با خودم میگفتم دوازده قرن است که تو به قدر ایجاد یک حکومت جهانی «غلامرضا» نداری!
• «غلامرضا»های تو چجوریاند؟ قطعاً ویژگی مشترکشان همین است که عزیزجان گفت: جلو جلو فکر میکنند که الآن چه کاری روی زمین است و چه کاری میتواند برای یک جهان یتیمِ تو، موثرتر باشد و دست آنها را در دست تو بگذارد.
√ «غلامرضا»های تو همانهاییاند که همیشه سهم سختترین کارها را سریعتر برمیدارند که تو خجالت کسی را نکشی!
√ اینگونه میشود که میشوند محل امن و اعتماد تو .... و روزیِشان از همه بیشتر میشود.
✘ شبهای قدر هم که روزیها تقسیم میشوند؛ «غلامرضا»ها قبلاً سهمشان را بردهاند و بالاترین و سختترین نقشها را گرفتهاند.
کاش من هم یک «غلامرضا» بودم برای پدر دولتِ صالحانِ زمین ...
#ماه ميهماني خدا🌙
@Bso_P_N_U_O_K
#گپ_روز
#موضوع_روز : «عاشق دنبال یک سرنخ میگردد، یک نقطهی گیر، که فکرش را لحظهای از معشوقش جدا نکند.»
سحر دیروز دوشنبه ۲۸ اسفند بود پیام دادم، میتوانم شما را امروز ملاقات کنم؟
باید برای نهایی شدنِ یک کمپین بینالمللی با محوریت آینده جهان، با ایشان مشورت میکردم.
• چند دقیقه بعد جواب دادند: بله من همین الآن حرکت میکنم و خودم را به شما میرسانم. از منزلشان تا دفتر ما بیشتر از دو ساعت راه بود.
• رفتم دفتر و تمام نمودارهایی که برای این جلسه لازم بود را آماده کردم و منتظر ماندم.
تا رسیدند از همین جمله شروع کردند:
چند روز بود منتظر تماستان بودم تا بتوانم تعطیلات عید را روی نقشهراه و نمودارهای اطلاعات این کمپین تمرکز کنم. اما از شما خبری نشد.
بیدار بودم و منتظر اذان صبح که در دلم گذشت به حضرت حجت علیهالسلام عرض کردم: « تعطیلاتی که من نتوانم آنرا خرج شما کنم، و این خلوتیِ دنیا را برای شما خلوت نکنم، چه فایدهای میتواند داشته باشد؟ این اطلاعات به دست من نرسید و فردا آخرین روز سال است. شما به من برنامه بدهید و بگویید این چند روز روی کدام قسمت از این پازل باید کار کنم » ..... که پیام شما رسید!!!
• او میگفت و من حیرت نمیکردم که اگر جز این بود باید حیرت کرد.
اما به حرفهای دل ایشان الان یک روز است که دارم فکر میکنم !!!
✘ اغلبِ ما اینگونه هستیم :
میخواهیم قبل از تعطیلات، همهی کارها را جمع کنیم که در تعطیلات به هیچ چیزی فکر نکنیم!
هیچ چیزی که میگویم؛ یعنی هیــــچ چیزی که مزاحمِ ذهنمان نشود و از حالت غفلتی که بدان مبتلا میشویم بیرونمان نیاورد.
√ اما عاشق اینطور نیست : « دنبال یک سرنخ، یک فکر، یک کار، یک نقطهی گیر، هست که او را از معشوقش جدا نکند!
وقتی همه مشغول روزهای اول سالند او هم مشغول است مثل همه!
لذت میبرد مثل همه!
مهمانی میرود مثل همه!
اما این قلب، این فکر، این جان تعلّق دارد به محبوبش! و دارد چرخ میزند دور آنچه که خرسنگهای پیش پای محبوبش را برمیدارد...
و... او میداند که برداشتن این سنگها، اول نتیجهاش ریزش خرسنگها و خرده سنگهای درونِ خودش هست. همانها که نمیگذارند معشوقش را بیپرده در آغوش بکشد.
✘ از دیروز فکر میکنم با خودم، چقدر خدا مرا عزت داده که چنین عاشقانی را دارم به چشم میبینم و ملاقات میکنم.
حوزه بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور استان کرمانشاه
@Bso_P_N_U_O_K
#گپ_روز
#موضوع_روز : «زنگ بزن آتشنشانی!»
✍ از دو سه روز قبل از عید، عصبانی بود از اینکه خانوادهی پسرخاله احسان هم به افطاری روز اول عید دعوتند!
• اصلاً اعصاب این آدم را نداشت. آخر آنها مثل هم فکر نمیکردند، مثل هم به دنیا نگاه نمیکردند. سبک زندگیشان باهم فرق داشت و هر دو تحمل حضور کسی که اینقدر با او تفاوت داشته باشد را نداشتند و بارها در مهمانیهای مختلف دیده بودم که از وجود همدیگر در عذابند!
• از صبح چند نفری رفتیم کمک مامان.
نشسته بودیم روی ایوان خانهی مامان و سبزی پاک میکردیم که علی رسید. تقریباً «برجِ زهرمار» بود.
• نشست روی ایوان کنار مامان و دستش را بوسید. مامان سرش را به سینه گذاشت و فشرد و گفت: اینگونه سرخ نبینمت مامان!
دینِ ما دین محبت است! حتی با دشمنان. ما اجازه جهاد نداریم مگر برای دفاع .
✘ علی جان جنگ، جنگ است مامان، و ریشهاش هم دشمنی است! حالا میخواهد در جهان بیرون باشد یا در جهان درون. و دشمنی را شیطان ایجاد میکند!
• اینکه تو بخاطر بعضی موضعگیریهای سیاسی و مذهبی با احسان همسو نیستی نمیتواند باعث شود که در درونت با او بجنگی!
• علی گفت: من نمیجنگم که ! حوصلهاش را ندارم.
مامان گفت: وقتی کسی در درونت آنقدر «شلوغی و فشار» ایجاد میکند که نمیتوانی در جایی که هست آرام باشی و این نشاط و شادی را به دیگران انتقال دهی، قطعاً در درونت با او جنگ داری! جز این است؟
اگر جنگ نداری چرا دائماً آمادهباش هستی تا او یا همسرش یک حرکتی بکنند یا حرفی بزنند و تو بخواهی حالشان را بگیری و ثابت کنی اشتباه میکنند.
• گفت : چکار کنم مامان؟ بشینم این کارهایش را تماشا کنم؟
مامان گفت: مهمانی جای دیدار است، جای گشایش احوال است و اجتماع مؤمنین و همدلی آنها برای خدا بالاتر از آن است که تو آن را تبدیل به مرکز مناظره کنی!
√ اگر بتوانی این قورباغه را قورت بدهی و وقتی آمد جوری در آغوشش بگیری که بفهمد قصد جنگیدن نداری و میخواهی این مهمانی را فقط از وجودش لذت ببری و اگر کار به بحثهای الکی رسید به بهانهای خود را مشغول کاری کنی تا ادامهدار نشود، یک سرِ این جنگ خاموش میشود!
و وقتی یک سر خاموش شود، سرِ دیگر ناچاراً خاموش میشود دیگر...
• علی گفت: مامان این کارها که شما میگویی، از من برنمیآید!
من نمیتوانم او را بغل کنم! خیلی سخت است.
• مامان گفت: اگر آشپزخانه ما آتش بگیرد تو چکار میکنی ؟
گفت زنگ میزنم آتش نشانی!
مامان گفت : حالا هم زنگ بزن آتش نشانی...
• با حیرت نگاه کرد به مامان. مامان ادامه داد: نَفْس را هم باید زود خاموش کرد تا بگذارد تو نَفَس بکشی و سالم بمانی! وگرنه کم کم همهی جانت را فرا میگیرد و میسوزاند!
• گفت: الآن چه کنم؟ آتش نشانی از کجا بیاورم؟
مامان گفت: یک عالمه دعای آتش نشانی در صحیفه هست. یا از آنها استفاده میکنی و خاموشش میکنی یا این آتش درون تو را جزغاله میکند و فشارش را همه در جمع باید تحمل کنند.
• علی گفت : من حوصله ندارم مامان.
بعد سراسیمه بلند شد و گفت اصلاً میروم تا نباشم در این مهمانی!
و رفت!!!!!
• سر سفره افطار داشتم به این فکر میکردم چقدر از این آتشها میآید و ما خاموشش نمیکنیم و اجازه میدهیم گُر بگیرد و آنقدر بماند که تمام سلامت روحمان را جزغاله کند.... که در باز شد و علی آمد.
به احترام سفره کسی بلند نشد اما علی رفت نشست پیش احسان و گفت: «آتش نشانی بودم دیر کردم، داداش ببخشید» ....
بعضی دعاهای آتشنشانی در صحیفه جامعه سجادیه:
دعای ۴۸ | دعای ۵۰
دعای ۱۵۵ | دعای ۱۵۶ | دعای ۱۵۹
حرز ۲۲ | حرز ۲۳
(کلیک کنید روی دعا)
#گپ_روز
#موضوع_روز : «داشتم فکر میکردم مثلاً تو آمدهای...»
✍️ هیچ وقت نوشتن «گپ روز» اینقدر سخت نبود که امروز...
داشتم فکر میکردم به خواصی که دور امام حسن مجتبی علیهالسلام بودند و امام خطاب به ایشان فرمود : «من در شما وفا نمیبینم که این صلح را پذیرفتم!»
• و باز فکر میکردم به «وهب نصرانی» که با دین عیسی علیهالسلام از راه رسید و شد ستون لشکر اباعبدالله علیهالسلام و ...
• یک عالمه حرف دارم که نمیشود نوشت!
گاهی دردها آنقدر نگفتنیاند که تا عمق استخوان انسان فرو میروند.
• داشتم فکر میکردم مثلاً تو آمدهای و «نرمترین» و «به اعتماد رسیده ترین» و «اطاعت پذیرترین» و «بی مَن ترین» و «دلسوزترین» و «نگران ترین» و «قائم ترین» آدمها در حلقههای اول و دوم و سوم و .... به تو میپیوندند !
و من ایستادهام و سهمم از همهی این «وصلها» و این «رسیدنها» و این «چشم روشنیها» فقط تماشاست!
• آخر من هنوز خیلی تیزی در جانم دارم که جان تو را نااَمن میکند!
• آخر من هنوز یک عالمه «اما و اگر» دارم ... و یاران تو به کمال اعتماد رسیدهاند!
• آخر من هنوز برای اطاعت چرتکه میاندازم که ببینم صلاح خودم هم هست یا نه !
• آخر من هنوز جاهایی خودم را بیشتر قبول دارم و دنبال «چرا» میگردم!
• آخر من هنوز آنقدر دلسوز و نگران تو نیستم که درد همهی بچههای تو درد من باشد! و بیخواب و بیتابم کند!
• آخر من هنوز دو قدم میروم و باز میخورم زمین ... نمیتوانم در هجوم گرفتاریها قائم بایستم و محل اتکای دیگران باشم !
✘ اما تو که بیایی، کسانی به تو خواهند پیوست که مثل امیرالمؤمنین علیهالسلام باشند، آنطور که وقتی پشت سر رسول الله راه میرفتند فقط یک سایه دیده میشد!
این داستانها را که الکی نقل نکردهاند. ما تا هنوز در برابر امام سایه داریم، مال آن لشکر نیستیم.
• خدایا ما که میدانیم قد و قوارهمان به این حرفها نمیخورد !
ولی جا ماندن از امام، حرف زدنش اینقدر دردناک است، خودش چطوری است دیگر..؟
• آنوقت که انسانهای تراز با این ویژگیهایِ اَمن را از ادیان دیگر جدا میکنی و میشوند امینهایِ او ، مثل «وهب» ...
و ما نیستیم در میان آنان که به معیّتش میرسند حال ما چگونه است؟
• این متن نصفه بماند و به آخر نرسد بهتر است!!!
خدایا در این ساعات اجابت، رحم کن بر ما که جز تو پناهی برای جبران اینهمه ضعف در وجودمان نداریم. شرم داریم از لحظهی نزدیکی که قرار است با اماممان چشم در چشم شویم!
#گپ_روز
#موضوع_روز : «باکلاس در این مراسم شرکت کنید!»
✍ بینالطلوعینِ امروز، در اینستاگرام گلایههای دکتر عباس موزون را در یک لایو سحرگاهی میدیدم که از ناشناخته ماندن قیمتِ برنامه «زندگی پس از زندگی» صحبت میکردند در تغییر ارکانِ تمدن جهان. میگفتند این تجربهها میتواند بسیاری از بخشهای زندگی را ارتقاء بخشد مثل هنر، مثل پزشکی، مثل قوانین اجتماعی، مثل ....
و هنوز نه تنها جایگاه حقیقیاش شناخته نشده که سرشاز از قضاوتهای غیرمنصفانه است.
※ آنقدر دردشان ملموس بود که سلول به سلولِ جانم تیر کشید.
چقدر دقیق بود این گلایهها!
• با خودم گفتم:
نه صرفاُ برنامهی «زندگی پس از زندگی» که اساساً هر کجا که انسان «قدر» خویش را میفهمد از همان نقطه به خودش و به آنچه در پیرامونش میگذرد قیمتی نگاه میکند، و قیمتی استفاده میکند!
اساساً هر کفرانِ (قدرناشناسیِ) نعمتی، مالِ نافهمیِ انسان است. و نافهمی یا کمفهمیِ قیمت یا قدر چیزی باعث میشود که به آن کوچک نگاه میکند و قادر به بهرهگیری از آن نیست!
• قطعاً همینطور است: خبرهایی که تجربهگران از جهان پس از دنیا میدهند میتواند به ارتقاء تمام مدیریتها و سبک زندگیها و رفتارها بینجامد، چرا که از جهانی خبر میدهد که مقصدِ حرکت انسان در این دنیاست و هر چه انسان جغرافیای مقصدش را بیشتر بشناسد مسیرش را درستتر و دقیقتر و متناسب با این مقصد تنظیم میکند.
✘ مهجور ماندن أنبیاء و امامان معصوم علیهمالسلام علّتی جز این دارد آیا؟
وقتی شیعه «قدر» خود را بعنوان یک «انسان» نشناخت: دیگر امام به کارش نمیآمد.
چون قدّ و اندام بدون امام میتوانست بزرگ شود، بدون امام میتوانست ازدواج کند، بدون امام میتوانست شغل داشته باشد و به زندگی اجتماعی برسد... درست مثل حیوانات!
ولی او نمیدانست که باید «باطن سازی» کند نه اندام سازی! اندام سازی مال وقتی بود که در رحم مادرش بود.
• چه کسانی از یک نعمت بیشترین بهره را میبرند؟
آنان که قدر نعمتشان را آنگونه که هست میشناسند!
√ شبهای قدر هم کسانی بیشترین بهره را میبرند که «قدر شناسی» بلد شده اند!
قدرشناسی از چه کسی؟
از «خودِ واقعیِ شان»
نه این خانم و آقا که زندگی طبیعی دارد، بلکه که همان خودِ بی نهایتی که در درونشان امانت گذاشته خدا ....
• «شبهای قدر» شبِ آدمهای قدرشناس است!
آنان که قدر خود را شناختهاند و دیگر ارزان فروشی نمیکنند!
آدمهای وزین ... آدمهای باکلاس!! که دغدغهها و آرزوهای واقعیِ قلبشان هم باکلاس است!
※ و شب قدر ... شب اجابت همین قلبهای با کلاس است!
#ماه مهماني خدا🌙
#شب قدر
#شب سرنوشت ساز🌸
#گپ_روز
#موضوع روز : «او اولین بابای «مهربان نرمو» بود به گمانم»
✍️ نُه سالم بود، شام خانهی آقاجان بودیم.
آقاجان کارگری بود که در زمینهای مردم، کشاورزی میکرد!
گرگ و میش غروب بود که آقاجان از سرکار آمد.
پاهایش را لب حوض شست و آمد روی ایوان، بیسکوییت پتی بورِ پنج تومنیاش را داد به ما و نشاندمان روی پایش تا بیسکوییتمان را بخوریم. من همانموقع حس میکردم که آقاجان یک جاییاش درد میکند امّا فقط یک احساس بود.
• برادرم چهار سالش بود، گفت : آقاجان «شترسواری» بازی کنیم؟
آقاجان بیمکث خم شد و منتظر شد تا او روی شترش جاگیر شود.
خوب که مطمئن شد کج و کوله نیست بچه، حرکت کرد و دور اتاق را صدای شتر درمیآورد و میچرخید. پادشاه هر چند دقیقه یکبار از روی شترش سقوط میکرد و صدای غش غش شان بالا میرفت و دوباره از اول ...
• این کارِ همیشهی آقاجان بود، روزها میخندید و ما تمام شادی و امنیتمان را از او میگرفتیم. ولی من در فضولیهای سحرگاهیام میدیدم که آقاجان روی ایوان حافظ میخواند، مثنوی طالب و زهره میخواند و فقط گریه میکند!.
• آن شب برخلاف همیشه اصلاً دلم نمیخواست بازی کنم.
نشسته بودم لب طاقچه و آندو را تماشا میکردم و به یک عالَمه سوال فکر میکردم.
• چرا آقاجانِ «مهربانِ نرمو» با همه اینقدر فرق داشت؟ چرا بقیه نرمو نیستند؟
و من آن موقع نمیدانستم آدمها کِی و چگونه نرمو میشوند...
یک لحظه از ذهن کودکانهام گذشت اگر آقاجان برود پیش خدا، چی ؟ این یک فکر بود فقط ....
✘ فردا حوالی ظهر مشغول تمرین تاتر بودیم که مربیمان آمد و زیر گوشم گفت : مامان تلفن کرده و گفته بروی خانهی آقاجان.
گفتم :الآن ؟ گفت : بله
گفتم : تمرین تمام شود میروم ! گفت میخواهم تعطیل کنم، زودتر برو.
من با یک عالمه سوال از این کار زشت آقای خلیلی، به سمت خانه آقاجان راه افتادم.
• وقتش بود «آقاجانِ مهربانِ نرمو» را برای بار آخر ببوسم.
آقاجان چشمانش را بسته بود، و دیگر باز نکرده بود. به همین راحتی....
تابوت آقاجان را که از در بردند بیرون، همه دنبالش رفتند، من اما نرفتم.
گریهام نمیگرفت، برخلاف تصورم اصلاً غصه نداشتم، من آقاجان را داشتم کنار خودم درحالیکه او را برده بودند.
• باز نشستم روی ایوان و فکر کردم : که من یک روزی میفهمم چرا آقاجان با بقیه فرق داشت؟
امروز آمدم گپ روز بنویسم: دیدم موضوعی که بچهها برای امروز انتخاب کردهاند «هنر شاد کردن دیگران» است. که یکی از اعمال «عید غدیر» به حساب میآید.
• به خودم آمدم دیدم همان کودک نُه ساله لب طاقچهام که دارد آقاجانش را تماشا میکند و به کلمهی «مهربانِ نرمو» فکر میکند!
و دیدم جواب سوالم را بلدم :
آدم همنشینیاش که با کسی زیاد میشود: فکر کردنش، نگاهش، حرف زدنش، حرکاتش هم به او شبیه میشود!
آقاجان هر سحر با کسی مینشست و دم به دمِ هم میدادند و نجوا میکردند و این عشق گریهاش را درمیآورد که من نمیدیدمش! ولی این بیداریها و همنشینیها اثرش را میگذاشت! او هم مهربان شده بود و هم نرم! ولی نه مثل بقیه... مثل خدا!
حالا میفهمم چرا «علی علیهالسلام» برای یتیمان کوفه با همه فرق میکرد!
او اولین بابای «مهربان نرمو» بود به گمانم.
@Bso_P_N_U_O_K