#روایت دوم
پرسان پرسان و با سختی بالاخره آدرس را پیدا کردیم...
پیاده می شوم،ورودی در ایستاده ام...
در باز می شود،از دل آپارتمانی متوسط،خانمی با دل بزرگ دیده می شود...
اشاره می کند بیا تو...
یک جفت گوشواره را کف دست گرفته ست...
می گوید هدیه و یادگاری پدر مرحومم ست...
می دهم برای جبهه مقاومت...
به امید پیروزی...
باید دختر باشی تا بدانی دل کندن از هدیه پدر یعنی چه...
باید دختر باشی تا بدانی گوشواره ای که پدر به گوش دختر می اندازد،یعنی چه...
باید دختر باشی تا بدانی هدیه ی پدر،بویِ دست هایِ پدر را می دهد...
بانویی را دیدم که با اشکِ چشم، رایحه ی پدرش را تقدیمِ جبهه مقاومت می کرد...
#همدلی_طلایی
––––· • —– ٠ ✤ ٠ —– • ·–––
🇮🇷 @Iranehamdel_kermanshah