eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.3هزار دنبال‌کننده
893 عکس
240 ویدیو
13 فایل
Live for ourselves not for showing that to others!😌🌗👀 'تنها‌خُداست‌کهِ‌می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗✨. تولــدمــــون:6مهر1402🎂 -----------------~-----------------
مشاهده در ایتا
دانلود
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_212 رادین اخم غلیظی کرد و اومد جلو... ترسیده خیره شدم به دوتاشون! نزدیک
•{🖤🤍}•• ‌ رادین گفت: _گشنمه...تف...فلافله حیف شد! حامد خندید و پوکر نگاش کرد: _حالا خوبه دوتا گرفتما! بعداز اینکه حسابی زدن توسر و کله همدیگه و غذامونو توپ خوردیم ، چایی دم کردم و نشستیم تو پذیرایی... خیلی جدی پامو انداختم رو پام و شروع کردم به حرف زدن که رادین و حامد خیره شدن بهم: +آقایون...ب..به من دقت کنید ! مخصوصا شما جناب! اشاره ای به حامد کردم و ادامه دادم: +بنده خ..خیلی مشتاقم بدونم که چ...چه برنامه ای د...دارید برای آینده! ر..رادین اول ت...تو بگو! هورتی از چایی رو کشید و استکان رو گذاشت تو سینی... _بنده دراین مورد فکر کردم! که جنابعالی و همسر نچسبتون بعداز عقد میرید سر خونه زندگیتون! بعدشم درآینده انشاالله ماموریتی که بهم سپرده شده رو انجام میدم و درآخر انشآلله شهادت نصیبمون میشه! چندش وار نگاش کردم و گفتم: +دارم جدی حرف میزنم! اونوقت...ک..کدوم ماموریت؟ روکرد سمت حامد .. _مگه نگفتی بهش!؟ حامد رنگش پرید که پریدم وسط حرفش.. +یعنی چی ! قضیه چیه! کدوم ماموریت! دستاشو به هم قفل کرد .. _باید دوسه هفته ای برم آلمان! یه ماموریت بهم افتاده...باید انجام بدم! اخمی کردم و لبه مبل نشستم.. +او..اونوقت باید اینو الان بهم بگی؟ _گیر نده دیگه...گفتی برنامه تو بگو منم گفتم! حامد: خوب حالا نوبت منه ! من برنامه ایده آلی دارما! خوب گوش بدید! اوم..اول اینکه یه خونه تو تهران میگیرم...بعد یه ماشین بهتر میگیرم ...بعدشم خونه رو پراز سر و صدای بچه میکنم...بعد.. _داداش من برم دسشویی...تو به رویاپردازیت ادامه بده... با حرف رادین لبمو گاز گرفتم تا خندم نگیره... +خب ...ا..ادامه بده ! رادین خندید و رفت سرویس... _ام..خب من خیلی برنامه ها دارم....برای عملی کردنشون تنها چیزی ک لازمه یه عشق پایداره! سرمو انداختم پایین... خیلی قشنگ حرف میزد! با صدای مردونش چشمامو دادم سمتش.. _ازمن خجالت میکشی؟ هول شدم .+خو..خوب آره ! همه همینجوری ان! ابرویی بالا داد و گفت: _نوچ! تو مثل همه نیستی! تو تکی! لپام گل انداخت که یادحرف رادین افتادم... +آقا...حامد ما هنوز...هنوز محرم نیستیم! گوشیشو از جیبش درآورد و اخمی کرد: _یه صیغه کوتاه مدت میخونیم! برای اینکه راحت باشیم! +آ...آخه... _لطفا! خیره شدم به گلدون رو میز.. خجالت میکشیدم ! بااینکه خیلی وقته همو میشناسیم و چندین سال همسایه بودیم بازم راحت نبودم! میشه گفت حامد همبازی من بود! وقتی میومد خونمون با رادین درس میخوند و بازی میکرد همیشه حواسش به من بود ! رادین غیرتی میشد و منو راه نمیداد تو بازی .. اما حامد... دلم یجوری بود! نمیدونم از شدت خوشحالی بود! یا از شدت استرس و غم ! هم کلافه بودم هم خوشحال !
•{🖤🤍}•• ‌ کلافه از وضعیت بلاتکلیفی که توش بودم...و خوشحال ازینکه حامد هست! برام شده بود یه رویا ! رویای با حامد! _آرام؟ باصدای حامد به خودم اومدم... چندتا آیه عربی گفت که تکرار کردم.. _بگوقبلتُ! آب دهنمو قورت دادم و سرمو انداختم پایین.. +ق..قبلت! لبخندی زد که بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم... صیغه محرمیتمون رو خوند و تمام!!!... شیرآبو باز کردم و مشتمو پرآب کردم... پاشیدم به صورتم که تنم یخ زد.. ای تو روح این آبگرمکن ! سریع حوله رو برداشتم و صورتمو خشک کردم... اگه رادین بفهمه مطمئنم عصبی میشه! کار اشتباهی کردم؟؟ خب حامد که اول آخر برا خودم بود! با فکر مزخرفم فحشی نثار خودم کردم...ر _چیشده؟ باصدای رادین ترسیده برگشتم.. +هی..هیچی! خیره شد به چشمام... چشماشو ریز و درشت کرد و گفت: _آرام خر نیستم! حامد چیزی گفت؟ +صی...صیغه خوند! _چی!؟ +ببخشید! بخدا گفت فقط بخاطر اینکه راحت باشیم ....اصن ..اصن الان ب...با‌طلش میکنیم! خوبه؟ _آروم باش! صیغه که چیز بدی نیست! عه! آروم تر ! دستمو گرفتم به سینک و تکیه دادم.. دریخچالو باز کرد و حرصی لب زد: _گشنمهههههه ! رو کرد سمت من که دستی به موهاش کشید.. _فاز خر شرک رو برندار! من خودم میخاستم به حامد بگم که یه صیغه موقت بخونه تا روز عقد! اما یادم رفت..بس که پرحرفه !! لبخندی زدم و رفتم تو فکر... صیغه موقت؟ اینی که حامد خوند چی بود؟ +حامد! رفتم پذیرایی که دیدم ولو شده رو مبل.. +پا..پاشو ببینم! _چیشده خانومی! +صیغه ای که خو...خوندی چی بود! بلند شد و رفت پشت مبل وایستاد... _صیغه موقت نبود ! دائمی بود! +چیی؟ سمت آشپزخونه دویید که دمپاییمو درآوردم و پرت کردم تو آشپزخونه... به صدم ثانیه نکشید که صدای داد رادین دراومد .. صدای قهقه های من یکی شد با صدای خنده حامد.. _ یکی کم بود شدن دوتا ! دوتا دیوونه روانی افتادن به هم! حامد: مخش پوکید بنده خدا...آرام این چه کاریه! تا وقتی مشکل با حرف زدن حل میشه چرا خشونت؟ +یه خشونتی من به تو نشون بدم! صبر کن حالا! رادین: چی شده مگه! افتادین به جون هم ؟ من چه گناهی کردم ! +آقا صیغه موقت نخونده! دائمی خونده! اخمی کرد و پس گردنی به حامد زد... دست به سینه وایستادم و رومو کردم اونور.. _داداش چرا میزنید آخه ! آبجی خانوم شما مال منه حرفیه؟ رادین: نه داداش . برو به سلامت! +خاک توسرتون! بی نمکای ترشیده !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_214 کلافه از وضعیت بلاتکلیفی که توش بودم...و خوشحال ازینکه حامد هست! بر
. پارت سم ✅😂 *اینکه من موقع تایپ کردن هم مینویسم هم میخندم از علائم دیوونگیمه✅🗿 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروفای‌مورد‌علاقه‌من: @CafeYadgiry💙💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وایییییی‌تاعرض‌وجودم درکش میکنم:)🥀😂 پ.ن: بنده میز اول و روبروی مراقب بودم:)❤️‍🩹🙂 @CafeYadgiry
گذشت زمانیکه آدما دغدغه چهل تا خونه اونورتر خودشونم داشتن.این روزا دیگه کسی کسیو گردن نمیگیره.یه کوچولو ناله کنی و ضعف نشون بدی و احساس کنن به کمک نیاز داری،باهات عین جذامیا رفتار میکنن.زود دورتو خالی میکنن.شده عین قانون جنگل. ضعیف باشی حذف میشی.پس بجای غر زدن.خودتو بساز و قوی کن... @CafeYadgiry♥️