•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_223
#ارسلان
تقریبا دوهفته بود که مشهد بودم !
نه خبری از آرام بود و نه خبری از برادرش!
کلافه گوشیو چنگ زدم و شماره میلادو گرفتم...
+الو !
_جانم ! سلام !
+سلام و زهرمار ! میلاد منو مسخره کردی؟
_هووو چته تو باز ! قرصاتو خوردی؟
+حرف نزن میلاد!
اینجا نه خبری از آرامه نه رادین!
پس کوشن این دوتا!
مگه نگفتی اینجان!
مگه نگفتی خبر خوب داری و کای مزخرفات دیگه!
پس کو!
_ارسلان! باید برگردی! خبر مهمی دارم برات!
+زر بزن همینجا!
_اینجا نمیشه....بایدبیای !
+تف تو روحت میلاد!
گوشیو قطع کردم وشروع کردم به جمع کردن وسیله هام...
بعدازتسویه از هتل زدم بیرون و اسنپ گرفتم..
کرایه رو قیمت بالایی زدم که بعداز چنددیقه رسید...
حوصله اتوبوس و تاکسی و...نداشتم..
با این ماشینه و رانندش حال کرده بودم!
تا خوده تهران جیکش درنیومد!
حتی ضبطشم روشن نکرد!
همینقدر باشعور و فهمیده!
چرت کوچیکی زدم که گفت:
_داداش چنددیقه دیگه میرسیم به همون آدرسی که زده بودی!
+دمت گرم .
بعداز یه ربع دم عمارتم پیادم کرد و رفت..
وارد عمارت شدم...
واقعا عاشق این خونه بودم!
خونه تو تهران ، حکم دشت سرسبز خونه تو شمال رو برام داشت!
_به به آقا ارسلان رسیدن بخیر!
+ببند حوصلتو ندارم!
_اووو چه بداخلاق...
+خبرتو بگو !
_والا...خبر خوبی نیست...حالا بیا بریم بالا...
رفتیم تو اتاقم که دست به سینه وایستادم وسط اتاق...
+میگی یاجنازتو خاک کنم همینجا؟
_تند نرو!.
دستی به موهاش کشید و مکث کرد..
_حامد زندست ارسلان!
خیره شدم بهش و پقی زدن زیر خنده...
+خب بسه خر شدم... کارتو بگو .!
_شوخی ندارم باهات ارسلان ! حامد زندست!
داد زدم..
+ چرا چرند میبافی به هم ! مگه نگفتم یجوری از سر راه برداریدش که نفسش بند بیاد !
_گفتی ! ولی اونا از ما زرنگ ترن!
+زرنگ تر نیستن! تو و اون باند مزخرف و آبکیت خنگید !
صندلی رو با پام پرت کردم اونور و داد زدم:
+عرضه هیچکاری رو نداری ! اون پسره آشغال لجن هممونو دور زده !
نشستم روتخت و سرمو گرفتم بین دستام.!
کارد میزدی خونم درنمیومد!
_آرام همه چیو بهشون گفته!
بلند شدم و روبروش وایستادم!
+چی!؟؟؟؟
_دعا کن تا الان پیدامون نکرده باشن! سریع کارتو جم و جور کن باید بریم ترکیه ! هماهنگ کردم اوکیه همش!
یقیشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار..
دندونامو روهم فشار دادم و داد زدم..
+نفس پسره رو میگیری میلاد ! نزار کنار آرام ببینمش ! اونوقت ...
_عقد کردن!
Delaram|دلارام
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_404 یه نفس سرکشیدم و ضبطو کلافه خاموش کردم .. گوشیمو برداشتم ک دیدم دار
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_405
دستمو قفل دستگیره در کردم و هرچه در توانم بود ،
روی در پیاده کردم ..
با باز شدن در ،
روح به تنم برگشت !
بوی خاک و داغی ماشین،
چسبیده بود به ریه هام و نفسمو بند آورده بود ..
خودمو از ماشین کشیدم بیرون و
نشستم کنار گادریلی که حالا کج و کوله شده بود ..
_آراااام !!!!
با صدای عصبی ارسلان ،
نگاه ترسونم رو بهش دوختم !
_گمشو اینور !!! بجنب !!!
نگاهی به اطراف انداختم و سرفه ای کردم !
جمعیت مردم، بیشتر میشد و
سرفه من هم بیشتر...
فکری که دور سرم میچرخید،
برام وحشتناک بود !
ممکن بود بخاطر همین ریسکم،
جونمو از دست بدم !
ولی ..!
دستمو به ماشین گرفتم و
مانتومو گرفتم تو مشتم !
زیرلب یاعلی گفتم و
سمت مخالف ماشین ارسلان ، دوییدم !
ولی مگه چیزی از مسافت کم میشد؟!
انگار خواب میدیدم و
هرچی میدوییدم ، تکون نمیخوردم !
هرچی که توان تو بدنم بود رو به پاهام سپردم و قدمامو تند تر کردم !
_صبر کن عوضی ! کجا میری !
نیم نگاهی انداختم و
توجهی به نگاه های خیره جمعیت نکردم !
اونا چ میدونستن از وضعیت و بخت سیاه من؟
با صدای جیغ و داد ناگهانی مردم ،
برگشتنم همزمان شد با صدای گوش خراش شلیک ..!
سرمو آروم روی زمین فرود آوردم و
متوجه خالی شدن دورم شدم ..!
تنها چیزی که فهمیدم درد و سوزش کتفم بود و دیگر هیچ ..!
__________________________
#ارسلان
کلت رو روی پیشونیش گذاشتم و دندون قروچه ای کردم .:
+ دکتر یاشار! دکتر قلابی ! دکتر کم عقل !
مث اینکه خیلی دلت میخواد با نگهبانای جهنم ، هم سفره بشی ! نه؟
دستای لرزونش رو روی دستم گذاشت
که داد زدم:
+دستتو بردار !
فقط نیم ساعت یاشار !
فقط نیم ساعت !
نیم ساعت فرصت داری بهوشش بیاری !
وگرنه خودت و زن و بچتو باهم میفرستم به درک !
همه اطلاعات من تو مغز همین دختره !
کلت رو روی میز پرت کردم که صداش بلند شد..
_چرا نمیفهمی ارسلان !
خون زیادی ازش رفته !
همین نیم ساعتی که داری ازش حرف میزنی هم خیلی دیره برای درمان !
نه امکانات مجهزی دارم و نه خون !
جون بچه تو شیکمش هم درخطره !
بعید میدونم تا نیم ساعت دیگه دووم بیاره !
اونوقت تو به فکر اطلاعاتتی ؟؟
+ببند دهنتو آشغال !
پس تو اینجا چه کاره ای؟
تورو براچی آوردم تواین خرابشده؟