" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_286 کیفمو پرت کردم سمتش و با صدای تقریبا بلندی گفتم: +مگه من گفتم دچار
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_287
#دو_روزبعد
دوروز گذشته بود و توی این دوروز خودمو تو اتاق حبس کرده بودم!
مثل دیوونه ها با بچم حرف میزدم واشک میریختم!!
اما به خودم میرسیدم!
چون دلم برای اون فسقلی میسوخت!
اون چه گناهی کرده؟
گردنبند رو یه لحظه هم از دستم پایین نمیزاشتم و مدام تو مشتم بود!
عصبی بودم و سردرگم!
دلیل رفتارای حامد بدجور رومخم بود!
_آرام صبحونتو خوردی؟؟
نوچی کردم و سینی غذارو سمت خودم کشیدم...
بی میل خورش قیمه رو روی برنج ریختم ...
با قاشق اول حالت تهوع اومد سراغم که سریع سمت سرویس دوییدم...
غذای دیشب بود و خنگ بازیای من؛ آخر کار دست من و بچه میداد !
دستمو به میز گرفتم وتو آینه نگاهی به خودم انداختم...
زیرچشمم حسابی گود رفته بود ...!!!
آبی به دست و صورتم زدم و از سرویس زدم بیرون...
رادین انگاری رفته بود سایت و من تنها بودم!
باید میرفتم سونوگرافی!
برای تعیین جنسیت !
ذوق کوچیکی ته قلبم داشتم و نمیدونم از کجا اومده بود!
سریع لقمه ای نون پنیر درست کردم و حاضر شدم...
+سلام . من میرم سونو . نگران نشی...
پیامی برای رادین نوشتم و سوییچ ماشینشو برداشتم...
دلم رانندگی میخواست!
باسرعت بالای 80 تا!
ولی حتی حوصله اونم نداشتم!
پوفی ازسرکلافگی کشیدم و سمت بیمارستان روندم...
__________
+سلام ! آرام مستوفی هستم ! وقت گرفته بودم برای سونوگرافی!
_سلام عزیزم کدملی؟
فرمی که پرکرده بودم از قبل رو گرفتم.طرفش که گفت:
_خیله خب...اوکیه عزیزم..بشینید تا نوبتتون بشه!
سری تکون دادم و نشستم رو نیمکت...
بعداز چنددیقه یه پسر تقریبا ۲۳ ساله از اتاق اومد بیرون !
برق زدن صورتش نشوندهنده اشکاش بود!
دختر تقریبا ۱۸ ساله ای پشت سر پسره اومد که ذوق و اشک از چشماش میبارید!
_پوریا چیشدهه؟؟؟
_یلدا قلبش میزد!!
بابا شدمم !
_الهی بگردممم! عمه قربون اون قلبشششش!
پرید بغل دختره که
لبخند محوی زدم و خیره شدم به در اتاق...
_هستی بیا دورت بگردم !
چقدر قشنگ با زنش حرف میزد!
یعنی اگه حامد هم بود اینجوری باهام حرف میزد؟