•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_196
_کاری داری دخترم؟
+س..سلام!
یه پیرمرد باچهره مظلوم و مهربون سوالی خیره شده بود،
+با اوووم......با واحد آقای هاشمی کارداشتم!هرچی زنگ میزنم جواب.نمیدن!گفتن بیام خونه رو مرتب کنم الان مهمون میاد براشون!
_نسبتی دارین باهاشون؟
آب دهنمو قورت دادم وگفتم؛
+ب..بله دوست دخترشون هستم!
_چی؟
+نه چیزه!!!
همکلاسی دخترشون...یعنی خواهر آقاحامد هستم!
سری تکون داد و خندید:
_بله...بد متوجه شدم...بفرما...
رفت کنار که تشکری کردم..
+ببخشید واحد چندن؟
تعجب کرد!
سوتی داده بودم!
من حتی نمیدونستم واحد چندن!اونوقت گفته بودم دوست نرگسم!
دروغ نگفته بودم! اما هرکی دیگه بود هم شک میکرد!
_واحد ۲ ان!
+ممنونم بااجازه!
سریع از نگاهای مچ گیرانش فرار کردم...
راهرو بوی خاصی میداد!
بوی اسفند !
بوی عطر!
وایستادم پشت در!
دستمو سمت در بردم و ضربه ای به در زدم.
ازشدت استرس و بغض حالت تهوع شدیدی داشتم!
بعد چنددیقه نرگس درو باز کرد.
با دیدن من رنگش پرید!
+س..سلام !
زل زده بود به من و هیچی نمیگفت!
_کیه نرگس بیا اینور..!
با دیدن ناهید خانوم لبمو گاز گرفتم و سرمو!انداختم پایین!
_آ...آرام!
+سلام!
_چجوری...چجوری اومدی!
+به سختی!
_بیا...بیا تو...نرگس بیارش تو!
کفشامو درآوردم و وارد خونه شدم...
نگاهی به نرگس انداختم که بغض کرده بود!
+شرمنده ام!
لبمو گاز گرفتم تا بغضم نشکنه ...
سریع ازکنارش رد شدم و وارد پذیرایی شدم..
_بیا آرام ..چجوری اینجارو پیدا کردی عزیزم؟
+وقت برای ص...صحبت درمورد اینا زیاده!
شما براچی اومدید مشهد؟
نشستیم رو مبل که سرشو انداخت پایین و جواب نداد!
+شرمنده ام ناهید خانوم! اومدم که حلالیت بگیرم! باور کنید از روزی که این اتفاق افتاده حال من و رادین هم خوش نیست! نمی...
با دیدن بابای حامد که از اتاق خواب اومد بیرون بلند شدم..
+سلام !
با دیدن من شوکه شد!!
_سلام! خو...خوش اومدی!
لبخندی زدم که گفت:
_ناهید بیا یدقه!
سمت آشپزخونه رفتن ..!
فضای سنگین خونه داشت نفسمو بند میاورد!
چجوری بگم بابا منم دارم دق میکنم!
بخدا منم داغ دیدم!
چرا نمیفهمید!
از سرد بودنشون تنم لرزید!
مگه من میخاستم اینجوری بشه؟
چنددیقه بعد نرگس با یه سینی چایی اومد و نشست روبروم.