eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.4هزار دنبال‌کننده
911 عکس
244 ویدیو
13 فایل
Live for ourselves not for showing that to others!😌🌗👀 'تنها‌خُداست‌کهِ‌می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـات🌾: @Tablighat_Deli گپمون‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗✨. تولــدمــــون:6مهر1402🎂 -----------------~-----------------
مشاهده در ایتا
دانلود
•{🖤🤍}•• ‌ سرفه ای کردم و کیف مجلسیمو برداشتم... حالم بهم میخورد ازین لباس ! پوشیده بود اما سنگین .. راه رفتن و تکون خوردن درحالت عادی با وجود این فسقلی برام خیلی سخت بود ... بخصوص با این لباس که دیگه نمیتونستم تکون بخورم ! علی ورقه ای رو به نگهبان داد که گفت: _اونجا پارک کنید ! علی سری تکون داد و ماشین رو طبق گفته نگهبان ، پارک کرد... _بریم !؟ خیره شدم به در ورودی...! میدونستم نمیتونم زنده ازونجا برگردم! ۶۰ درصد احتمال داشت ارسلان هم اونجا باشه! حتی رادین هم از دهنش پرید و سوتی داد ! اینکه : _آره ...آقامحمد بدجور گیر داده بهمون .. تیراندازی و ضربه فنی کردن سوژه ها توی ماموریت تو شده برامون کابوس...! بیخیال سری تکون دادم ... چقدر باید فکر و خیال میکردم؟ از شدت خستگی تشنه یه جایی دوراز حامد بودم ! اما مگه فکر تابان تنهام میذاشت؟ گناهی نداشت .. بجز اینکه پدرش حامده ! اما این بچه که نباید پاسوز من و حامد بشه ! پوفی کشیدم و قدم قدم به سمت ورودی رفتیم .. صدای آهنگ ملایم که پخش میشد حالمو بد کرده بود ! ‌_آرام خانوم... حواستون باشه ! شما به عنوان یه خدمتکار اینجایید ! نه به عنوان نفوذی ! علی هست... خیالتون راحت باشه ! ازهیچی نترسید! باصدای آقامحمد ایرپادو چسبوندم به گوشم و سکوت کردم... _سلام آقا هاشم . از طرف آقای حدادی ، من و خانمم برای خدمت‌رسانی اومدیم ! "سلام پسرم ... خوش اومدی... اونجا برید لباساتونو عوض کنید ! به سمت اتاقی که گفت رفتیم ... پالتومو درآوردم و آویزون کردم تو اتاق.. بیرون رفتم و پشت سرم علی وارد اتاق شد و لباساشو عوض کرد .