•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_304
سرفه ای کردم و کیف مجلسیمو برداشتم...
حالم بهم میخورد ازین لباس !
پوشیده بود اما سنگین ..
راه رفتن و تکون خوردن
درحالت عادی با وجود این فسقلی برام خیلی سخت بود ...
بخصوص با این لباس که دیگه نمیتونستم تکون بخورم !
علی ورقه ای رو به نگهبان داد که گفت:
_اونجا پارک کنید !
علی سری تکون داد و
ماشین رو طبق گفته نگهبان ، پارک کرد...
_بریم !؟
خیره شدم به در ورودی...!
میدونستم نمیتونم زنده ازونجا برگردم!
۶۰ درصد احتمال داشت
ارسلان هم اونجا باشه!
حتی رادین هم از دهنش پرید و سوتی داد !
اینکه : _آره ...آقامحمد بدجور گیر داده بهمون ..
تیراندازی و ضربه فنی کردن سوژه ها توی ماموریت تو شده برامون کابوس...!
بیخیال سری تکون دادم ...
چقدر باید فکر و خیال میکردم؟
از شدت خستگی تشنه یه
جایی دوراز حامد بودم !
اما مگه فکر تابان تنهام میذاشت؟
گناهی نداشت ..
بجز اینکه پدرش حامده !
اما این بچه که نباید پاسوز من و حامد بشه !
پوفی کشیدم و قدم قدم به سمت ورودی رفتیم ..
صدای آهنگ ملایم که پخش میشد حالمو بد کرده بود !
_آرام خانوم...
حواستون باشه !
شما به عنوان یه خدمتکار اینجایید !
نه به عنوان نفوذی !
علی هست...
خیالتون راحت باشه !
ازهیچی نترسید!
باصدای آقامحمد ایرپادو چسبوندم به گوشم و سکوت کردم...
_سلام آقا هاشم .
از طرف آقای حدادی ، من و خانمم برای خدمترسانی اومدیم !
"سلام پسرم ...
خوش اومدی...
اونجا برید لباساتونو عوض کنید !
به سمت اتاقی که گفت رفتیم ...
پالتومو درآوردم و آویزون کردم تو اتاق..
بیرون رفتم و پشت سرم علی وارد اتاق شد و لباساشو عوض کرد .