eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.3هزار دنبال‌کننده
893 عکس
240 ویدیو
13 فایل
Live for ourselves not for showing that to others!😌🌗👀 'تنها‌خُداست‌کهِ‌می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗✨. تولــدمــــون:6مهر1402🎂 -----------------~-----------------
مشاهده در ایتا
دانلود
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_337 با صدای رومخش ، از قله افکارم پرت شدم .. _خیلی به خودت فشار نیار !
•{🖤🤍}•• ‌ _بیا اینجا ! سمت دکه گل فروشی رفتیم که بوی خوش گل ها ، بینیم رو قلقلک داد ! اونقدر غرق رنگای خاص گلا شده بودم که متوجه اتمام خرید ارسلان نشده بودم ! بعداز چنددیقه که حسابی منو گردوند توی قبرستون، سمت سنگ قبری رفت و نشست ... روی سنگ بزرگی ک روبروی ارسلان بود ؛ نشستم .. در بطری آب رو باز کرد و روی سنگ ریخت .. دسته گل رو روی سنگ گذاشت و نشست .. عینک دودیشو عصبی درآورد و پرت کرد رو سنگ ! مشغول خوندن فاتحه شدم.! ینی.. چاره ای بجز این نداشتم !! " یلدا محبی " "فرزند محمد علی " "تاریخ وفات : 1401/6/27 " از تاریخ وفاتش فهمیدم دوسالی هست که فوت شده ! اما... اسمش برام آشنا بود ! یلدا ! +یلدا کیه ؟ خیره شده بود به سنگ مزار و هیچی نمیگفت ! +خ..خدا رحمتش کنه .. خب .. ا..از ن...نام خانوادگیش م..مشخصه که از اعضای خ..خونوادت نیست ! بازم چیزی نگفت که عصبی گفتم : + منو آوردی اینجا که چی بشه ؟ حرفم که نمیزنی ! _وقتی تموم زندگیم زیر خاکه ، چی بگم؟ ازکجا شروع کنم.!؟ خیره شدم بهش ! نباید تند میرفتم ! وجودم میسوخت وقتی بغض و عصبانیت جنس مذکرو میدیدم ! سکوت کردم تا ادامه بده ! _سه سال پیش با اصرارهای مادرم ، اومدم تهران ! برای کارهای مسخره عمارت ! حاج حسین اونموقع مریض بود .. توانایی انجام هیچ کاری رو نداشت !. من مونده بودم و یه عمارت و اهالی محل ک روزبه روز کنترلشون سخت تر میشد ! بعداز سه چهارروز ، بالاخره کارهای اداری تموم شد ! اما یه چی ناتموم موند ! قصه من و یلدا !! گلی رو برداشت و مشغول پرپر کردنش شد .! _پدرش با پدرم رفت و آمد کاری داشت .. پدرش رو دیده بودم .. اما یلدا رو نه ..! برای کار سفارشی ک حاج حسین گفته بود برم پیش پدر یلدا، .. رفتم و توی کارخونه دیدمش ! لبخند تلخی زد .. _از اون روز به بعد ... شدم گوش به فرمان پدرش ! هرکاری میگفت انجام میدادم ! ب بهانه های کوچیک و مزخرف میرفتم کارخونه و مخشونو کارمیگرفتم ! تااینکه حاج حسین ، فهمید قضیه ازچه قراره ! برام سوال بود که چرا به پدرش میگه حاج حسین ! اما سعی کردم از این فرصت خوب استفاده کنم و متوجه گذشته ش بشم !!! _به پدر یلدا گفت .. پدر یلدا هم یه ماموریت کشکی رو به من و یلدا سپرد ! بهانه ای بود برای رسیدن من به یلدا ! توی مسافرت ازش خواستگاری کردم ! عشق ساده ای نبود ! عشق من به یلدا عشق بود ! خیلی زود عقد کردیم و عروسی بزرگی توی عمارت برپا شد ! البته .. نفس عمیقی کشید .. _مادرم مخالفت زیادی کرد .. چون خانواده یلدا یه مرتبه از خانواده ما پایینتر بودن ! از همه لحاظ .. مالی ... اعتقادی .. هرچی ! اما من گوشام کر بود و فقط صدای قلبم رو میشنید ! خونه ای تو تهران گرفتم و سریع رفتیم سر خونه زندگیمون ! تااینکه بعد پنج شیش ماه ، فهمیدم یلدا بارداره ! لبخندی روی لبم اومد که با صدای خش دارش ، سریع محو شد ! _خیلی خوشحال بودم ! انگار دنیارو به نامم زده بودن ! اما این خوشحالی کلا دوماه دووم آورد ! بعداز دوماه یلدا حالش بشدت بد شد و من تازه فهمیدم بخاطر افسردگی شدیدش بوده ! بردمش بیمارستان !! زنگ زدم مادرم ...