" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_337 با صدای رومخش ، از قله افکارم پرت شدم .. _خیلی به خودت فشار نیار !
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_338
_بیا اینجا !
سمت دکه گل فروشی رفتیم که بوی خوش گل ها ، بینیم رو قلقلک داد !
اونقدر غرق رنگای خاص گلا شده بودم که متوجه اتمام خرید ارسلان نشده بودم !
بعداز چنددیقه که حسابی منو گردوند توی قبرستون، سمت سنگ قبری رفت و نشست ...
روی سنگ بزرگی ک روبروی ارسلان بود ؛ نشستم ..
در بطری آب رو باز کرد و روی سنگ ریخت ..
دسته گل رو روی سنگ گذاشت و نشست ..
عینک دودیشو عصبی درآورد و پرت کرد رو سنگ !
مشغول خوندن فاتحه شدم.!
ینی..
چاره ای بجز این نداشتم !!
" یلدا محبی "
"فرزند محمد علی "
"تاریخ وفات : 1401/6/27 "
از تاریخ وفاتش فهمیدم دوسالی هست که فوت شده !
اما...
اسمش برام آشنا بود !
یلدا !
+یلدا کیه ؟
خیره شده بود به سنگ مزار و هیچی نمیگفت !
+خ..خدا رحمتش کنه .. خب .. ا..از ن...نام خانوادگیش م..مشخصه که از اعضای خ..خونوادت نیست !
بازم چیزی نگفت که عصبی گفتم :
+ منو آوردی اینجا که چی بشه ؟
حرفم که نمیزنی !
_وقتی تموم زندگیم زیر خاکه ، چی بگم؟
ازکجا شروع کنم.!؟
خیره شدم بهش !
نباید تند میرفتم !
وجودم میسوخت وقتی بغض و عصبانیت جنس مذکرو میدیدم !
سکوت کردم تا ادامه بده !
_سه سال پیش با اصرارهای مادرم ، اومدم تهران !
برای کارهای مسخره عمارت !
حاج حسین اونموقع مریض بود ..
توانایی انجام هیچ کاری رو نداشت !.
من مونده بودم و یه عمارت و اهالی محل ک روزبه روز کنترلشون سخت تر میشد !
بعداز سه چهارروز ، بالاخره کارهای اداری تموم شد !
اما یه چی ناتموم موند !
قصه من و یلدا !!
گلی رو برداشت و مشغول پرپر کردنش شد .!
_پدرش با پدرم رفت و آمد کاری داشت ..
پدرش رو دیده بودم ..
اما یلدا رو نه ..!
برای کار سفارشی ک حاج حسین گفته بود برم پیش پدر یلدا، .. رفتم و توی کارخونه دیدمش !
لبخند تلخی زد ..
_از اون روز به بعد ... شدم گوش به فرمان پدرش !
هرکاری میگفت انجام میدادم !
ب بهانه های کوچیک و مزخرف میرفتم کارخونه و مخشونو کارمیگرفتم !
تااینکه حاج حسین ، فهمید قضیه ازچه قراره !
برام سوال بود که چرا به پدرش میگه حاج حسین !
اما سعی کردم از این فرصت خوب استفاده کنم و متوجه گذشته ش بشم !!!
_به پدر یلدا گفت .. پدر یلدا هم یه ماموریت کشکی رو به من و یلدا سپرد !
بهانه ای بود برای رسیدن من به یلدا !
توی مسافرت ازش خواستگاری کردم !
عشق ساده ای نبود !
عشق من به یلدا عشق بود !
خیلی زود عقد کردیم و عروسی بزرگی توی عمارت برپا شد !
البته ..
نفس عمیقی کشید ..
_مادرم مخالفت زیادی کرد ..
چون خانواده یلدا یه مرتبه از خانواده ما پایینتر بودن !
از همه لحاظ ..
مالی ... اعتقادی ..
هرچی !
اما من گوشام کر بود و فقط صدای قلبم رو میشنید !
خونه ای تو تهران گرفتم و سریع رفتیم سر خونه زندگیمون !
تااینکه بعد پنج شیش ماه ، فهمیدم یلدا بارداره !
لبخندی روی لبم اومد که با صدای خش دارش ، سریع محو شد !
_خیلی خوشحال بودم !
انگار دنیارو به نامم زده بودن !
اما این خوشحالی کلا دوماه دووم آورد !
بعداز دوماه یلدا حالش بشدت بد شد و من تازه فهمیدم بخاطر افسردگی شدیدش بوده !
بردمش بیمارستان !!
زنگ زدم مادرم ...