eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.3هزار دنبال‌کننده
907 عکس
241 ویدیو
13 فایل
Live for ourselves not for showing that to others!😌🌗👀 'تنها‌خُداست‌کهِ‌می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـات🌾: @Tablighat_Deli گپمون‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗✨. تولــدمــــون:6مهر1402🎂 -----------------~-----------------
مشاهده در ایتا
دانلود
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_194 چشمم به گنبد که خورد اشکام سرازیر شدن! قدمامو آروم برداشتم ... وارد
•{🖤🤍}•• ‌ باصدای جیغ بلندی چشمامو باز کردم.. _آبجی؟ آبجی خوبید؟ آبجی صدامو میشنوید؟ ازشدت درد قفسه سینم نمیتونستم تکون بخورم! چشم گردوندم دنبال کسی که میخاستم! +حا..حامد؟! _آبجی حامد کیه! به زور خودمو جمع و جور کردم .. اشکم دراومده بود! نفسم درنمیومد و درد قفسه سینم بدجور اذیتم میکرد! _عزیزم خوبی؟ سری تکون دادم و بلند شدم ... هرجارو نگاه میکردم خبری از حامد نبود! سمت در خروجی قدم برداشتم ... _آبجی اگر حالتو.. +خوبم! باید برم! توی حیاط فقط میگشتم دنبآل حامد! سرمو برگردوندم که قیافه آشنایی به چشمم خورد! نرگس و ناهید خانوم ! خواستم صداشون کنم اما زبونم بنداومده بود! امام رضا قربونت برم! چادرمو کشیدم جلو و خیلی آروم دنبالشون رفتم! از حرم خارج شدن و رفتن سمت بازار! چادرمو درآوردم و گذاشتم تو کولم...! جلوی انگشترفروشی وایستادن که سریع رومو برگردوندم.. +آقا..آقا ببخشید قیمت سوهان هات... غیب شدن نرگس و مامانش مث پتکی خورد تو سرم! بدوبدو سمت انگشتر فروشیه رفتم که دیدم اومدن بیرون ! خم شدم و بند کفشامو بستم تا نشناسن! _حامد عقیق دوست داره مادرمن لج نکن! با حرف نرگس خیره شدم به جای خالیشون! چی گفت؟ پاهام دیگه یاری نمیکرد! آروم پشتشون میرفتم... بعداز ۲۰ دیقه چرخیدن توی بازار سمت ماشینی رفتن و سوار شدن.. سریع نشستم پشت رول .. زیاد از حرم دورنشده بودیم که پیچیدن تو یه کوچه و وارد ساختمونی شدن... ماشینو پارک کردم و پیاده شدم.! کل کوچه رو دید زدم و روبروی ساختمون وایستادم! خدایا چیکار کنم من الان! کدوم زنگو بزنم؟ خدایا چرا... "ناشکری نکن آرام! کار امام رضا رو ببین که باعث شد خونشونو پیداکنی!" استرس تک تک سلولامو درحال خوردن بود! دستام رو انقدر بهم دیگه فشارداده بودم که سر شده بودن! وایستادم جلو در که بعدازچنددیقه آقایی از درو باز کرد..
•{🖤🤍}•• ‌ _کاری داری دخترم؟ +س..سلام! یه پیرمرد باچهره مظلوم و مهربون سوالی خیره شده بود، +با اوووم......با واحد آقای هاشمی کارداشتم!هرچی زنگ میزنم جواب.نمیدن!گفتن بیام خونه رو مرتب کنم الان مهمون میاد براشون! _نسبتی دارین باهاشون؟ آب دهنمو قورت دادم وگفتم؛ +ب..بله دوست دخترشون هستم! ‌_چی؟ +نه چیزه!!! همکلاسی دخترشون...یعنی خواهر آقاحامد هستم! سری تکون داد و خندید: _بله...بد متوجه شدم...بفرما... رفت کنار که تشکری کردم.. +ببخشید واحد چندن؟ تعجب کرد! سوتی داده بودم! من حتی نمیدونستم واحد چندن!اونوقت گفته بودم دوست نرگسم! دروغ نگفته بودم! اما هرکی دیگه بود هم شک میکرد! _واحد ۲ ان! ‌+ممنونم بااجازه! سریع از نگاهای مچ گیرانش فرار کردم... راهرو بوی خاصی میداد! بوی اسفند ! بوی عطر! وایستادم پشت در! دستمو سمت در بردم و ضربه ای به در زدم. ازشدت استرس و بغض حالت تهوع شدیدی داشتم! بعد چنددیقه نرگس درو باز کرد. با دیدن من رنگش پرید! +س..سلام ! زل زده بود به من و هیچی نمیگفت! _کیه نرگس بیا اینور..! با دیدن ناهید خانوم لبمو گاز گرفتم و سرمو!انداختم پایین! _آ...آرام! +سلام! _چجوری...چجوری اومدی! +به سختی! _بیا...بیا تو...نرگس بیارش تو! کفشامو درآوردم و وارد خونه شدم... نگاهی به نرگس انداختم که بغض کرده بود! +شرمنده ام! لبمو گاز گرفتم تا بغضم نشکنه ... سریع ازکنارش رد شدم و وارد پذیرایی شدم.. _بیا آرام ..چجوری اینجارو پیدا کردی عزیزم‌؟ +وقت برای ص...صحبت درمورد اینا زیاده! شما براچی اومدید مشهد؟ نشستیم رو مبل که سرشو انداخت پایین و جواب نداد! +شرمنده ام ناهید خانوم! اومدم که حلالیت بگیرم! باور کنید از روزی که این اتفاق افتاده حال من و رادین هم خوش نیست! نمی... با دیدن بابای حامد که از اتاق خواب اومد بیرون بلند شدم.. +سلام ! با دیدن من شوکه شد!! _سلام! خو...خوش اومدی! لبخندی زدم که گفت: _ناهید بیا یدقه! سمت آشپزخونه رفتن ..! فضای سنگین خونه داشت نفسمو بند میاورد! چجوری بگم بابا منم دارم دق میکنم! بخدا منم داغ دیدم! چرا نمیفهمید! از سرد بودنشون تنم لرزید! مگه من میخاستم اینجوری بشه؟ چنددیقه بعد نرگس با یه سینی چایی اومد و نشست روبروم.
بسم‌الله.
گوگولی‌ژان🗿😂 @CafeYadgiry🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه‌میگفتن‌بچه‌دار‌,که‌بشن دیگه‌آدم‌میشن... *وقتی‌بچه‌دار‌میشن:)* 🤌😂 @CafeYadgiry🌚