eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.3هزار دنبال‌کننده
895 عکس
240 ویدیو
13 فایل
Live for ourselves not for showing that to others!😌🌗👀 'تنها‌خُداست‌کهِ‌می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗✨. تولــدمــــون:6مهر1402🎂 -----------------~-----------------
مشاهده در ایتا
دانلود
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_342 -بله حتما ! زبونم بند اومده بود و آقامحمد بعداز نگاه سنگین؛ سمت پذی
•{🖤🤍}•• ‌ با اومدن آقا محمد؛ ساکت شدیم .. _داوود بهتری؟ -بله آقا ! خوبم . _رادین... نیم ساعت دیگه میتونی بری ببینیش ! من و بچه ها میریم سایت ! من میام سرمیزنم ! +باشه آقا ! خدافظ ! _خدافظ ! داوود: خدافظ ! +خدافظ اقای دهقان فداکار ! خنده ای کرد و با آقا محمد و رسول رفت .. کلافه از روی صندلی بلند شدم و سمت پذیرش رفتم .. +ببخشید آقای حامد هاشمی رو آوردن تو بخش؟! _یه لحظه .. بله... اتاق دویست و یازده سمت چپ .. +ممنون ! عصاهامو تو مشتم گرفتم و بعدازچند دیقه ، وارد اتاق شدم .. بادیدن دکتر که درحال معاینه ش بود ؛ دستپاچه شدم... _بیرون تشریف داشته باشید ! سری تکون دادم و جلوی در وایستادم که دکتر سریع اومد .. _خیلی حواستون بهش باشه .. سیستم ایمنیش بشدت ضعیف شده!! نسخه ای که نوشتم ، داروهای قویی ان .. به خورد و خوراکش اهمیت بده زود سرپا میشه .. یه سرما خوردگی خفیف هم داره که با مصرف داروها خوب میشه ! امشب بعد ازبین رفتن اثر مسکن ها ، درد معده و دردهایی مث همین ، میاد سراغش .. مسکن زیاد تزریق بشه بهش ، براش خوب نیست .. +آقا معدش چیزیش نشد؟ _نه .. چون بار اولش بوده طوری نشده .. اما اگریکم دیگه دیر میرسوندینش بیمارستان ممکن بود هم یه بلایی سر خودش بیاره ... هم سکته قلبی .... خلاصه رفیقشی... هواشو داشته باش ! دورانی که داره تجربه میکنه ‌، بیشترین بار زیادی از غم و درد رو دوششه ! +کدوم دوران ؟ _زیرلب اسم یه خانومی به نام آرام رو ناله میکنه ! نمیدونم .. شاید دارم اشتباه میکنم .! سکوت کردم و عمق وجودم برای وضعیتش ؛ آتیش گرفت ! _خب رفیق من برم .. امری بود درخدمتم ! +تشکر ! وارد اتاق شدم و نشستم رو صندلی .. رد اشک هاش که حاصل از درد و درگیری ذهنش بود ، روی صورتش نقش بسته بود .. میفهمیدم .. حال الانش هیچ فرقی با حال دوسه سال پیش من نداشت ! درد همون درده ! تنها ظاهرش رو عوض میکنه و جولون میده تو داستان آدما ! نفس عمیقی کشیدم و خیره شدم به سرمش .. قطره قطره درحال پرشدن بود ... +حامد!؟ واکنشی نشون نداد که تکونش دادم .. +حامد!؟ داداش بیدار شو ... چشماشو به زور باز کرد و دستشو روی معدش گذاشت ! قیافش از درد مچاله شد که دستشو گرفتم !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_343 با اومدن آقا محمد؛ ساکت شدیم .. _داوود بهتری؟ -بله آقا ! خوبم . _را
•{🖤🤍}•• ‌ _آخ ... آخ دارم میمیرم رادین .. +به درک . تو برو قرص بخور دردشو بکش .. من اینجا غصه تو بخورم . نفسشو حبس کرد و آرنجشو روی صورتش گذاشت .. +بار آخرت باشه حامد! دفه بعد خودم به شهادت میرسونمت ! لباشو به هم فشار داد که خیره شدم بهش .. درد زیادی رو داشت تحمل میکرد... سعی کردم چیزی نگم و نمک روی زخم نشم ! +حامد به من گوش میدی؟! آب دهنشو قورت داد و پتوشو توی مشتش فشرد .. +آرام زنگ زده بود ! خیز برداشت سمتم که از درد به خودش پیچید ! _چی... چی گفت ! داره میاد مگه نه؟ اشک تو چشام جمع شد ... +نه داداشم ! _پس کی میاد؟ مگه روز عقد نگفت تا ابد کنارت میمونم؟ مگه نگفت !!؟؟؟ مگه نگفت تا ابد عاشقت میمونم !؟ نگفت هیچوقت نمیزارم ازم دور بمونی؟! صداش هی بالاتر میرفت و بغض من هم بیشتر گلومو فشار میداد !!! سمتش رفتم و درازش کردم رو تخت ! +هیش !!داداش آروم باش ! داد آخرش هماهنگ شد با وارد شدن پرستارا ! _مگه نگفته بود !!! بهم بگو ! به خدا گفته بود ! یادمه ! دیوونه نیستم رادین ! +بسه ! آروم باش ! با هجوم پرستارا سمت حامد و مشغول شدنشون به آروم کردن حامد؛ ازاتاق زدم بیرون .. اکسیژن رو وارد ریه هام کردم و دستی به صورتم کشیدم .. راه رفتن با عصای لعنتی بدجوری رومخ و سخت بود!!! با خارج شدن یکی از پرستارا از اتاق؛ سمت در رفتم .. +خانوم؟ حالش بهتره ،؟ _لطفا داخل اتاق نرید تا استراحت کنن .. حالشون بخاطر فشار عصبی ، بد شد !! آرام‌بخش بهشون زدیم ، یکم استراحت کنن ؛ شاید بهتر بشن ! تا شب دکترشون برای معاینه و سفارش دستورات پز‌شکی میان .. +ممنونم ! _خواهش میکنم .. نفسی از سر آسودگی کشیدم و روی صندلی دراز کشیدم .. خوبی این بیمارستان این بود که اتاق ها دیدی نسبت به هم نداشتن و ازین بابت راحت بودیم !! چشمامو روهم گذاشتم تا شاید از گز گز پاهام ، کاسته بشه .. طولی نکشید که به خواب عمیقی فرورفتم ... _____________________ جیغی از سر کلافگی کشیدم .. +زنیکه دارم بهت میگم ماهک من کجاست ! چرا چرت و پرت تحویل من میدی ! _ای خانوم چرا انقد اذیت می... با اومدن ارسلان ، حرفش نصفه موند ! -چخبره اینجا؟ سمتش رفتم و نفس عمیقی کشیدم! +ماهک کجاست ! دختره بیچاره دوروزه پیداش نیست ! چه غلطی کردی ارسلان ! خونسرد و بیخیال سیبی از ظرف روی میز برداشت ک گاز زد... _فرستادمش پیش ننش .. +انتظار نداری که باور کنم؟ تو آدمی نیستی که ب همین راحتی از آدما دست برداری ! مثل کنه میچسبی و هیچ‌جوره نمیشه جدات کرد ! خنده ای کرد و به منیژه اشاره ای زد .. +با توام ! _هاااااان ! آرام ول کن دیگه ! +تا نفهمم ماهک رو کجا بردی ، ولت نمیکنم ! _یک بار به آدم یه چیو میگن میفهمه ! توچه موجود عجیب غریبی هستی که هیچ جوره حرفم تو کلت نمیره ؟ دندون قروچه ای کردم و حرصی لب زدم: +کفر منو درنیار مردک ! اون دختره گناه داره ! انقدر اذیتش نکن !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_344 _آخ ... آخ دارم میمیرم رادین .. +به درک . تو برو قرص بخور دردشو بکش
•{🖤🤍}•• ‌ خودشو پرت کرد رو مبل و لم داد و تلویزیون رو روشن کرد .. _گناهو من داشتم که شدم بازیچه دست حاج حسین و این دختره عوضی ! جلوی تلویزیون وایستادم و با گستاخی تمام گفتم : +آها ! اونوقت منی که بازیچه دست تو و این حسای مزخرفت شدم چی؟ نمیدونم اینهمه جرئت و قوت از کجا اومده بود! نگاه بدی بهم انداخت و عصبی گفت: _گمشو کنار ! نمیبینی دارم تلویزیون میبینم؟ +جواب منو بده ! تلویزیونو خاموش کرد و کنترل رو پرت کرد رو میز ! _داری میری رو مخم ! خیره شدم بهش که بلند شد و روبروم ایستاد .. _حس من اگه مزخرفه اوکی ! اما اونقدر خودتو بالاگرفتی که متوجه نفرتی که ازت دارم نشدی ! صورتمو ازش برگردوندم که چونم، اسیر دستاش شد ! _گفته بودم اگ دهن باز کنی و هرچی دارم و ندارم رو بریزی رو دایره اون مامورا ... مثل بختک میوفتم رو زندگیت ! فشار دستاش ، لحظه به لحظه بیشتر میشد و اشک تو چشام جمع شده بود!!! +و....ول ..ولم کن ! _اشتباه کردی ... داری تاوانشو میدی ! پس زر اضافه نزن ! بار دومه که دارم تذکر میدم ! تو کار من دخالت نکن ! دستشو با ضرب ول کرد و رفت ! نشستم رو مبل و مشغول ماساژ صورتم شدم ! زورش اندازه گاو بود ! فکم خورد شده بود ! دلم برای ماهک پرسه میزد و دعا دعا میکردم که بلایی سرش نیاورده باشه ! دوروز گذشته بود و توی این دوروز ارسلان ؛ دست از سرم برداشته بود ! گیر های کوچیک و تیکه و نیش هاش ، ادامه داشت ! تحقیر من جلوی خدمتکارا هم شده بود سرگرمیش ! اما من از ترس اینکه بلایی سر بچم بیاره، سکوت میکردم و تو عالم خودم سیر میکردم! تو عالم خودم ، استرس و اضطراب.. بغض و گریه .. پشیمونی و سرزنش... و .. موج میزد ! البته خداروشکر میکردم که حداقل برای دوروز توی این عمارت نحس، آزاد بودم ! لااقل میتونستم برای خودم فکر کنم و تو خودم باشم ! دلم حسابی برای حامد تنگ شده بود ! حامدی که مطمئن بودم تا الان متوجه حقیقت شده و پشیمونه ! اما .. پشیمونی برای قلب خورد شده من ، فایده ای هم داشت؟! میتونستم بعد رهایی از این خراب‌شده؛ ببخشمش؟! زندگیمو دوباره بسازم ؟! همه چی رو برای دختر قشنگم، فراهم کنم؟! تموم سوالای‌تو‌ذهنم؛ بخاطر سردرد و سرگیجه‌ای‌که داشتم ، بی جواب موند .. +گلی ...؟ گلی کجایی؟! _جونم خانوم؟! +میشه یه مسکن و یه لیوان آب بیاری اتاقم؟ ممنون میشم .! _بله خانوم حتما .! تشریف ببرید.. خدمتتون میارم .. +ممنون .. وارد اتاقم شدم و خودمو روی تخت رها کردم .. این اتاق چهارکنج و وایبش هم برام خسته کننده بود! بهانه گیر شده بودم و فقط دلم میخواست جیغ بزنم و گریه کنم! خودم رو میتونستم گول بزنم ؟! نه .. من حامد رو میخواستم ..! دلم براش پر میکشید!!! ..
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_345 خودشو پرت کرد رو مبل و لم داد و تلویزیون رو روشن کرد .. _گناهو من
•{🖤🤍}•• ‌ اشکامو پاک کردم و از درد و کوفتگی بدنم که اثرات مریض شدنم بود ؛ به خودم میپیچیدم... با صدای در بی حوصله لب زدم؛ +بیا تو... گلی با یه سینی غذا و کلی خوراکی دیگه وارد اتاق شد.. +من بهت چی گفتم؟ گفتم مسکن بیار! رفتی برامن آشغال آوردی؟ _چخبرته؟! همینو کم داشتم ! ارسلان ریز به ریز کارا و حرفامو زیر نظر داشت و منو میپایید +به تو ربطی نداره ! گمشید بیرون .. _لیاقت محبت و خوبی نداری! اما لج بازیت کاری رو پیش نمیبره ..! منم اینهمه کوفت و زهرمار برای تو نیاوردم ! برای اون بچه طفل معصوم آوردم ! توکه نه سقفی بالاسرته ! نه پناه امنی ! پس بخور و حرف نزن ! خداتم شکر کن که بهت جا و مکان دادم! توی عمرت انقد تشکیلات ندیده بودی ! اینهمه آدم که گوش به فرمان من باشن! پوزخندی زدم و شروع کردم به ماساژ دادن دستام که از درد درحال ترکیدن بود! +آره .. چوپون هم دورش شلوغه ! لبخند محوی زد و سینی غذارو از گلی گرفت .. سمت تخت اومد و روی تخت گذاشت .. کنار گوشم آروم گفت: _حیف که این دختر خدمتکار خصوصیته ! دلم نمیخواد هرروز بحث و دعوا تواین عمارت برپا بشه‌، بخاطر نافرمانی و بی نظمی این دختر .. وگرنه جوابتو یه جوری دیگه میدادم ! نقش چوپون و گوسفند رو قشنگ حالیت میکردم ! لبخندی زد .. _غذاتو تا تموم نکردی؛ پایین نمیای .. اینم اضافه کنم .. بار دیگه جلوی بقیه اینجوری بامن حرف بزنی ، چندتا عضو تز داداشت رو ب دستور من برات پست میشه .. سیاست داشته باش و دلبری کن تا ‌یکم ازت حساب ببرن ! سری ب حالت مسخره تکون دادم که دوباره لبخندی زد! مشنگ روانی ! +میشه بری بیرون ارسلانم؟! ارسلان خیلی خونسرد سمت در رفت و اشاره ای ب در اتاق زد... _گلی .. میتونی بری.. -چشم آقا .. با خروج گلی از اتاق، ارسلان در اتاقو قفل کرد و مشغول بازکردن دکمه های پیراهنش شد ! چشمای خستمو بهش دوختم که گفت: _نامردی که تو و اون آدمای دوروبرت درحقم کردین رو میخام تلافی کنم ...
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_346 اشکامو پاک کردم و از درد و کوفتگی بدنم که اثرات مریض شدنم بود ؛ به
•{🖤🤍}•• ‌ بی‌اختیار بلند شدم و سمت در قدم برداشتم !.. در قفل بود و تلاش های من برای باز کردنش ، بی فایده ! +درو باز کن حا..حالم خوب نیست ! خیلی جدی و خونسرد ، پتو و بالشتی از کمد دیواری درآورد و روی زمین انداخت .. دراز کشید و پتورو دورش پیچوند .. _خودتو زیادی بالاگرفتی آبجی .. خنده ای کرد... _فردا صبح محضر وقت گرفتم .. شناسنامه جدید گرفتم برات تووپپ .. بله رو که گفتی دوسه روزی میریم ماه عسل .. بالاخره هرچی باشه ، تازه عروس این عمارتی .. دستم رو دستگیره خشک شد و برگشتم سمتش ! نشستم رو تخت و خیره شدم بهش!! _اینجوری مث عزرائیل بالاسرمن نشین ..بگیر یه چرت بزن باید بریم خرید .. +خسته ن..نشدی ازین همه چرت و پرت گفتن؟ همینجوری ب...برای خودت میبری و می..میدوزی؟ _شروع شد باز؟! عقد کنیم باهم راحت باشیم حداقل ! لبخند شیطونی تحویلم داد که جیغ زدم: +غیرتت کجا رفته بیشر*ف؟؟ من شوهرم اون ور داره از دوری من دق میکنه ! بچم داره از شدت استرس پس میوفته ! بعد تو اینجا نشستی داری چرت و پرت بهم میبافی؟ خجالت نمیکشی تو؟! قلبم تند تند میزد و گویی میخواست از کار بیوفته ! _هرچقد میخوای جیغ بزن .. ولی دیگه دیره .. محضر رزرو شده .. همه برا جشن دعوت شدن .. میدونی که ..!!؟ اهالی این عمارته و عقاید مزخرفشون .. برای عروس ارباب زادشون ، حسابی برنامه ریختن ! چشمام از شدت عصبانیت درحال دراومدن بود! چی داشت میگفت؟! شوخی میکرد یا چی؟ میخواست حرص منو دربیاره؟ +ب...ببین ! اگه بر..برای شوخی داری چرت میگی ، اصلا شوخی خوبی نیست ! تکونی خورد و بالشتشو میزون کرد .. _اصلنم شوخی ندارم ! فردا ساعت ۹ قرارمون . میبینمت .. زیادم حرف بزنی ؛ حوصلم سرمیره .. اونوقته که خودتو بچتو باهم تبدیل به غذای جیمز میکنم .. +جیمز کدوم خریه؟ _خر نی .. همه چیز منه .. پسرمه .. +پسر؟ مگه تو پسر داری؟ _آره .. چهارسالی میشه که دارم .. شخصیت باحالی داره ! ندیدیش؟ +ن...نه ! تعجب کرده بودم ! ارسلان پسر داشت و من نمیدونستم؟! سمت پنجره خیز برداشت و پرده پنجره رو کنار زد .. _بیا ببین عمرمنو ! کنارش وایستادم و انگشت اشارشو دنبال کردم .. با رسیدن به کلبه کوچیکی که برای خونه سگ بود، کفری پرده رو کشیدم ! +دیوونم کردی ا..ارسلان ! بس کن !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_365 بی‌اختیار بلند شدم و سمت در قدم برداشتم !.. در قفل بود و تلاش های م
•{🖤🤍}•• ‌ خنده ای کرد و با پیرهن جذب سفید رنگش ، دوباره به بالش و پتو پناه برد .. نشستم رو تخت .. +هوی ! ا..این م..مزخرفاتی که گفتی ، د..دروغ بود دیگه !؟ _نه خانومم . کاملا راست و حقیقی بود . +ارسلان بس کن ! من دلم پیش حامده ! حامد شوهرمه ! ازش بچه دارم ! بچم چندماه دیگه بدنیا میاد ! چرا انقدر ذاتت کثیفه تو؟ چرا درک نداری؟ غیرت نداری؟ چسبیدی به منی ک دلم پیش یکی دیگه گیره؟. بابا خوش به غیرتت ! _تموم شد؟ +نه ! _پس زودتر تموم کن خوابم میاد ! +برو تو اتاق خودت ! اینجا اتاق منه ! با حالت ضرب از جاش بلند شد و نشست کنارم ! _یه بار دیگه بگو چی گفتی !؟ +گ...گفتم اینجا اتاق منه ! برو اتاق خودت بکپ.! خنده ای از سر مسخره کردن من سر داد .. _اوهوع ! اتاق من ! ازکی تاحالا اینجا شده اتاق تو؟ +از همون موقعی که ... ادامه حرفم تو ذهنم اکو شد .. +همون موقعی که زن و بچت به دیار باقی پیوستن ! لبمو گاز گرفتم و نفس عمیقی کشیدم .. رو یلدا حساس بود .. نباید دست رو نقطه ضعفش میزاشتم ! سوالی بهم خیره شد و در آخر گفت: _اینجا خونه منه ! عمارت منه ! هرجادلم بخواد میخوابم ! کسی ..گ..وه میخوره برای من تایین تکلیف کنه ! فهمیدی؟! +اوک ! پس من میرم ! سمت در رفتم که با یادآوری قفل بودنش ؛ برگشتم سمتش ! +چه حسی داری ا...از عذاب دادن و خاکشیر کردن اعصاب من؟ لبخندی زد و خودشو روی تخت ولو کرد .. _همون حسی ک تو از دوری حامد داری ..! بی حرف خیره شدم بهش و نشستم پشت در .. +خیلی پستی .. _میدونم .. +خیلی مریضی ! _اونم میدونم .. +فک میکنی با عذاب دادن من و یتیم کردن بچم ، زن و بچه و مادرت ز...زنده میشن!؟ پوزخندی زد و خیره شد به سقف ! _نه .. ولی دلم خنک میشه .. آروم میگیرم . ! جیغی زدم .. +وای ! بس کن ! بس کن ارسلان بس کن ! پدر و مادر منم فوت شدن ! باعث و بانیشم کسایی بودن که بخاطر عقده ای بازیشون ، مسبب مرگ صدها نفر شدن ! منم باید برم ازشون انتقام بگیرم؟ عذابشون بدم؟ _هرجور راحتی .. خودت مختاری ... هرکار عشقت کشید بکن .. مث من .! من با داداشت و حامد هنوز کار دارم !...! باتوهم که اووف .. اصل کاری و قلب هندونه .... نفس عمیقی کشید . _باید قانع کنن منو ! اگه تونستن یه دلیل .! فقط یه دلیل برای اینکه چرا زن و بچه من رو کشتن ، آوردن.. من از زندگیتون گم میشم بیرون !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_366 خنده ای کرد و با پیرهن جذب سفید رنگش ، دوباره به بالش و پتو پناه بر
•{🖤🤍}•• ‌ ترجیح دادم بحث رو کشش ندم! چون اونی که آسیب میدید، من بودم نه اون! +اوکی ! برو بیرون ! _راحتم .. +من ناراحتم! _ناراحت نباش... فردا منو بدست میاری بهم میرسی ... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: +تو خواب؟ سگ حامد می‌ارزه به صدتای تو ! کفری بلند شد و سمتم خیز برداشت! مثل رفتارای قبلیش؛ ریلکس بهش خیره شدم .. قلبم از جا داشت کنده میشد .. اما به روی خودم نیاوردم! _اینو تو کلت فرو کن آرام ! خودت خوب میدونی خاطرت برام عزیزه ! دلم نمیخاد نه روی تو نه روی اون بچه حتی یه خط هم بیوفته!! اگه میبینی انقدر دارم آتیش میگیرم ، بدون داغ دلم تازه شده ! نمیخام توروهم ازدست بدم ! و توهم حق نداری رو حرف من نه بیاری! +تو کیه منی؟ ننمی؟ بابامی؟ کی هستی که برام تعیین تکلیف میکنی؟ _من هیچی تو نیستم ! اما حق نداری رو حرفم نه بیاری؟ +چرا خب ؟! روانی کردی منو ! دیوانه روانی ! _ببند دهنتو ! بادادی که زد ، پلکام باز و بسته شد! _مقصر همه اینا خودتی ! خودت باعث شدی که یه راهی برای جاکردن خودت تو قلبم، پیدا بشه ! من بعد یلدا حتی یه نیم نگاه هم به دخترای دورو برم نکردم ! پس حالا دهنتو گل بگیر و روی حرف من حرف نزن ! چون مسئولی درقبال این کارت!! بلند شدم و روبروش وایستادم! +کدوم کارم؟ _کاری کردی که من حتی نتونم اسم یلداروهم بیارم ! نتونم برم سر خاکش! چون دلم جای دیگست ! چون زدم زیر قولم ! قولی که بهش داده بودم! +به من هیچ ربطی نداره ارسلان ! تو حق نداری زندگی منو با خودخواهی و نامردی نابود کنی ! حامد شوهرمه ! میفهمی؟ یا بی غیرتی تو خونته؟ دستاشو تو جیب شلوارش کرد که بازوهای باشگاهیش، جلوه خاص‌و‌جذاب‌خودشونو به نمایش گذاشتن ! _مگه من چیم ازاون ایکبیری کمتره؟ +همه چیت ! عقل که نداری ! خل هم که هستی ! اخلاق هم که نداری ! میمونه یه تیپ .. که حامد از تو خیلی شیک تره ! _پول و ماشین و خونه چی؟ اخمی کردم! +منظورت چیه؟ _متاسفم ! برای خودم نه ها ! برای تو ! تویی که با یه انگشتر عقیق آشغالی خر شدی ! +درست صحبت کن! حد و حدود خودتو بدون ارسلان ! _مگه دروغ میگم؟ اول زندگیت تورو به خونه ای برد که از طرف دولت بهش داده بودن ! البته خب حقشه اون خونه .. بالاخره باید با چهارتا دستگیری آدمای بدبخت فلک زده ، بهش یه خونه هم بدن ! عصبی بود .. چشماش قرمز بود و رگه‌های پیشونیش درحال ترکیدن بود! _ماشینش هم که دولت داده ! خانوادشم اونقدر خسیس و گدا و گودوله بودن که عرضه خرید یه نیم ست طلابرای توهم ند‌اشتن! بعد تو ... هعی خدا .. خنده ای از سر حرص کرد .. _با چهارتادونه قربون صدقه و انگشتر پونصد تومنی ، خر شدی و وا دادی ! +یه سوال بپرسم ازت؟ _بپرس ! لااقل از وجود همچین آدم بی مصرفی تو زندگیت آگاه میشی ! +پول زیاد و کمبود غیرت ؟ یا غیرت و عرضه زیاد و پول کم؟ پوزخندی زد .. _فردا میبینمت !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_367 ترجیح دادم بحث رو کشش ندم! چون اونی که آسیب میدید، من بودم نه اون!
•{🖤🤍}•• ‌ خواست بره که محکم گفتم : +صبر کن.! کله شقیم آخر کار دستم میداد ! خونم به جوش اومده بود ! نمیدونم چرا عصبی بودم !.. +نون درآوردن از راه حلال و .. _بسه اه اه اه ! باز رفتی بالا منبر؟ +خفه شو ! گوش کن! حامد هرچی باشه از تویی که خونه خراب کنی خیلی بهتره! تویی که ذره ای معنی عشق و وابستگی حالیت نیست ! ذره ای مهربونی و رحم تو وجودت نیست! غیرت روهم که بیخیال ! کلا باهاش قهری! ولی بزار یه چیزی رو بهت بگم! اون دختری که تو ازش حرف میزنی ، خیلی خوشبخت بوده که زودتر رفت زیرخاک و روی نحس تورو دیگه ندید! مخصوصا بچت ! بچه ای که اگر میومد باید تواین دنیا از دست تو عذاب میکشید ! خجالت میکشید از دورو بریاش بخاطر اینکه تو باباشی! _میخای توروهم خوشبخت کنم؟! آب دهنمو قورت دادم .. _جوری که روی نحسمو نبینی؟! نقطه ضعفم دستش بود! هی به بازی میگرفت و تن و بدن منو میلرزوند ..! _حامد هم فک نکنم بابای خوبی باشه .. نظرت چیه جفتتون برید زیر خاک تا از داشتن اون تحفه خجالت نکشید؟! +ل...لعنت بهت ! نیشخندی زد و گفت؛ _از فردا میشی زن قانونی خودم ! اونوقت درستت میکنم! +خیال باطل ! کلافه دستی به موهاش کشید و سمت تخت رفت .. نشست و خیره شد بهم ! _آرام !به مردونگیم قسم ! زندگی خوبی برات رقم میزنم ! داداشتم میاریم پیش خودمون ! این بچه رو هم روی چشمام میزارم! نمیخام دوباره بحث کنیم ! ولی یکم فکر کن! حامد با چهارتادونه عکس و حرفای کذب من تموم زندگیتو به کامت تلخ کرد! اگه بهت اعتماد داشت ! اگه دوستت دا‌شت ! هیچوقت بهت شک نمیکرد! یا میومد باهات حرف میزد! اصن .. اینارو بیخیال ! منو تو میتونیم پدرمادر خوبی برای بچت باشیم! ینی .. بچمون!! خیره شده بودم بهش!!! شوکه شده بودم ! تمام حرفاش حقیقت داشت و من تاحالا بهش فکر نکرده بودم! حامد ازم خسته شده بود!! اواخر بارداریم و بعداز خبر دروغ سقط بچم، منو مثل یه اسباب بازی میدید ! منو نمیخواست ! اگر میخواست می‌موند! مقصرمن نبودم ... بودم؟ نمیدونم .. شاید بودم و خبر نداشتم .. مقصر بودم چون دوسش داشتم !!
•{🖤🤍}•• ‌ _آرام ؟ سری تکون دادم .. _قبول کنی کل عمارت رو شیرینی میدم ! پوزخندی زدم .. +باید فکر کنم ! _باشه ! من رفتم ... شب میام دوباره .. +نیای بهتره .. _میام .. بای .. لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت! روی تخت دراز کشیدم و خیره شدم به سقف .. بدنم سر شده بود و تکون خوردن بشدت برام سخت بود! امان ازتو حامد .. امان ازتو که داغونم کردی با این کارات ! چیکار میکردم؟! نامردی تو خونم نبود .. یعنی دلم نمیومد ازش جدا بشم ! هرچند تا الان فهمیده چه گندی زده تو زندگیمون ! اما فایده ای داشت؟! میتونست با خرید چسب رازی قلب خورد شده من رو به هم بچسبونه؟! نمیشد ! به والله نمیشد! من داغون بودم! از طرفی ارسلان فکرم رو درگیر کرده بود و از طرف دیگه حامد دلمو سمت خودش کشونده بود! روحم هم پیش این بچه بود! دختری از جنس خودم! از قلبی که نازک نارنجی بود و سادگی و مهربونی جزوی از امید تپشش محسوب میشد! امیدوار بودم تابان من قوی بار بیاد ! نامرد و محکم ! تواین دنیا نامردی نکنی و محکم نباشی ؛ باختی ! با فکری که به سرم زد ، لبخندی زدم !!.. جنس آدما کلا همینه ! با آدما بازی میکنن ! بازی کردن با آدما و نامردی چه حسی داره ؟! بلند شدم و سمت میز آرایشی رفتم ! شالمو درآوردم و موهامو شونه کردم .. با مدل خاصی موهامو سفت بستم... نگاه کلی به ست کامل آرایشی که رنگ خاص و زیبایی داشت ، انداختم .. دلم یه تغییر میخواست .. اما دردی ک کل وجودم رو اشغال کرده بود ، نمیزاشت ! لباسامو با لباسایی که تو کمد کنج اتاق بود عوض کردم .. دستی رو لباسام کشیدم و نگاهی ب خودم انداختم .. لباسای شیک و جمع و جوری بود ! نفس عمیقی کشیدم و از اتاق زدم بیرون .. _سلام خانوم ! +سلام عزیزم ! ارسلان کجاست ؟ _رفتن تو اتاقشون! ممنونی گفتم و سمت اتاقش قدم برداشتم .. تو این سه چهارروز از همه جای این خونه سر درآورده بودم .. تقه ای به در زدم و بعداز بفرمایید ارسلان وارد اتاق شدم ..
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_369 _آرام ؟ سری تکون دادم .. _قبول کنی کل عمارت رو شیرینی میدم ! پوزخند
•{🖤🤍}•• ‌ با حس بوی گند سیگارش ، شالمو جلوی دماغم گرفتم! +توکه اینهمه سیگار میکشی چرا نمیمیری؟! _چون تو هنوز زنده ای! بلد بود چجوری منو ساکت کنه ! +برای بحث نیومدم! _بشین پس ! نشستم روی صندلی تحریرش .. در بالکن رو باز کرد و نفس عمیقی کشید.. -میشنوم ... +قبوله! _برگشت سمتم .. _چی قبوله؟ پوکر نگاش کردم که لبخندی زد .. _آهان ... نشست روی تخت و خیره شد بهم .. +اما یه شرط دارم ! _با یه بچه پاشدی اومدی تو خونه من شرط هم میزاری؟! ایندفه اعصابم خورد نشد ! ریشه تموم عصب ها و رگای مغزیم ، از بیخ کنده شد ! پوزخندی زدم .. +من اومدم ؟! یا آوردی؟ چیزی نگفت که با لحن محکمی گفتم .؛ +بزار یه چیزی رو بهت بگم ارسلان ! خوب تو گوشت فروکن ! بخوای دیقه به دیقه منو جلوی خدمتکارا و پدرت تحقیر کنی یا زخم زبون بزنی ، ساکت نمیشینم.! جوری راه رسیدن به هدفات رو لیز میکنم که با مخ بیای رو زمین ! پس حد و حدود خودتو بدون ! فکر نکن چون باردارم و قلبم از کار افتاده ، میتونی هر غلطی که بخوای بکنی! شرطمم همینه ! اینکه کاری به خانوادم و بچم نداشته باشی! _امر دیگه؟! +دارم جدی حرف میزنم! _خانوادت منظورت حامده؟ +صددرصد ! به اضافه داداشم و بچم ! _تو وقتی زیر سقف من زندگی میکنی قرار نیست نگران یه مرتیکه دیگه باشی! +توهم داری منو تحمیل به انجام این کار میکنی ! _تحمیل؟کدوم تحمیل؟ +فکر کردی نمیدونم قراره چه گ..وهی بخوری؟ منتظر جواب نه شنیدن از منی تا شروع کنی به عذاب دادن من و خانوادم !!! _ایده خوبیه .. اصلا بهش فک نکرده بودم .. دستی رو پیشونیم کشیدم .. _من دیگه کاری به اون تحفه ها ندارم ... البته درصورتی که بهم کاری نداشته باشن !! +منظورت چیه؟ _به پروپام نپیچن ... خنده ای کرد .. _مامور نفوذی نفرستن من و عمارتمو احمق فرض کنن !!! ایناهم شرطای من بود .. +اوکی ... اما این ب من مربوط نمیشه ! اینو یادت نره .. یه تار مو از بچم کم بشه روزگارتو سیاه میکنم !!!! کاری کنی ک به میلم نباشه ، خودمو گم وگور میکنم ! _وای خیلی ترسیدم .. خنده ای کرد ... _خوشگلی یا اخلاق خوبی داری که انقدر خودتو دست بالا میگیری؟ +جفتش ... فعلا .. از اتاق اومدم بیرون و توجهی به پررو گفتن ارسلان نکردم .. نمیدونستم کاری که دارم میکنم درسته یانه ! اما اینو خوب میدونستم ک عاقبت خوبی نداره !!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_370 با حس بوی گند سیگارش ، شالمو جلوی دماغم گرفتم! +توکه اینهمه سیگار م
•{🖤🤍}•• ‌ نگاهی به پذیرایی انداختم و سمت اتاقم رفتم .. توی این چهار پنج روز دلم درحال ترکیدن بود از شدت خستگی ! وایب خونه پراز انرژی منفی بود! شایدم بخاطر وجود ارسلان بود! لباسامو با لباسای شیک بیرونی عوض کردم و کیف کوچیکی که توی کمد بود رو برداشتم ... تاحالا توی روستا زندگی نکرده بودم! چشم باز کرده بودم تصویر تهران تو چشمام قاب شده بود و آلودگی هوارو وارد ریه هام کرده بودم! از خونه خارج شدم و سمت در حیاط قدم برداشتم .. دستمو قفل دستگیره درب حیاط کردم که باصدای داد نگهبان خون تو رگام یخ بست! _هوی خانم کجا میری !صبر کن ببینم! برگشتم سمتش .. +هوی تو کلات! چه طرز حرف زدنه ! _ سرتو انداختی پایین داری میری ! کی بهت اجازه خروج از عمارتو داده؟ +اجازه من دست شماها نیست! دست خودمه! خودم هروقت دلم بخواد میرم ! هروقت بخوام هم برمیگردم! به تو و امثال تو هیچ ربطی هم نداره! _الان تکلیفتو روشن میکنم! خواست بره سمت اتاقکش که با صدای ارسلان میخکوب شد! -بهت نگفته بودم با زن من درست حرف بزنی؟ _س...سلام آقا ! خ..خوبین؟ توجهی نکردم و گفتم؛ +درو باز کن میخام برم! _نمیشه .. برو بالا! +مث جن ظاهر شدی و خودتو قاطی بحث من و این یالغوز کردی! دستورم میدی؟! طرح خنده روی صورت نگهبان نقش بست! لبخندی از سر قدرت زدم .. ارسلان ابرویی بالا داد و اشاره ای به راهرو کرد .. _برو ! لحن محکمش ، جایی برای پافشاری من نزاشت .. کفری سمت اتاق خراب شدش ، قدم برداشتم ... خودمو انداختم تو اتاق و درو قفل کردم ..! بدجور ضایعش کرده بودم و مطمئنا میاد و غر میزنه! در اتاقو قفل کردم و کیفو پرت کردم گوشه اتاق ! حال و حوصله ای برام باقی نمونده بود! اخلاق ارسلان بشدت گند بود و مطمئن بودم حتی یک روز هم نمیتونستم باهاش زندگی کنم! هرچند .. من نقش فیلمی رو به عهده گرفته بودم که کارگردانش ارسلان بود! نقش مزخرف و آدم بده ی فیلم رو قراربود بازی کنم ! سناریو و جز به جز دیالوگاش رو حفظ بودم! آدم جدیدی از من ساخته شده بود! آدمی که حامد از من ساخت ! بی دلیل متهمم کرد و برام حکم صادر کرد! وجودم از هرگونع حسی خالی بود ! انگار منی وجود نداشت ! تنها به ارسلان فکر میکردم! اینکه نباید بااحساساتش بازی میکردم! اما مگه روزی رو یادم میرفت که با دورکردن حامد از من و تصادفش ، رفتم زیر سرم و دنیا رو سرم خراب شد؟
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_371 نگاهی به پذیرایی انداختم و سمت اتاقم رفتم .. توی این چهار پنج روز د
•{🖤🤍}•• ‌ تصمیمم رو گرفته بودم .. باید عملیش میکردم ! تنها چیزی که لازم بود این بود ... که با ارسلان مهربون باشم و رو اعصابش بندری نرم !! اما بغضی که توی گلوم بود ، اجازه فکرکردن رو بهم نمیداد!! صدای در ‌با صدازدنای ارسلان یکی شد ! پاهای لرزونم رو سمت در کشوندم و درو باز کردم ... +چ..چتههه! نگاه خیره ای بهم انداخت و انگار تو نگاهم ترس بیش ازحدمو دید! سرشو پایین انداخت و گوشی سمتم گرفت! _گوگل و اینستا و برنامه های سرگرم کننده داره! قدمی به جلو برداشت که آب دهنمو قورت دادم! ترس وجودم رو فرا گرفته بود و نمیدونم از چی این موجود عجیب غریب ترسیده بودم! درو بست و با جدیت تمام لب زد: _آرام ! به ارواح خاک یلدا ! اگه خطایی ازت سر بزنه ، خودت و بچت رو باهم میفرستم جهنم ! شب مهمون دارم! دوست ندارم بگن زن ارسلان ... عروس این عمارت حتی یه گوشی هم نداره ! پس حواستو خوب جمع کن ! پاتو کج بزاری ‌، باختی ! هم خودتو ! هم حامدو ! هم بچتو! گوشیت کنترل میشه ! ریز به ریز کارایی که انجام میدی ! گوشیو گرفت سمتم که با دستای لرزونم ازش گرفتم ..! _شب ساعت ۸ بیا پایین ! سری تکون دادم و با رفتنش ، نفس عمیقی کشیدم! سمت تختم شیرجه زدم و پتورو روی خودم کشیدم .. حالم ازش بهم میخورد! مثل برده ها باهام رفتار میکرد و زبون من بخاطر وجود تابان ‌، کوتاه بود! بغض داشت خفم میکرد و هرلحظه منتظر قطع شدن نفسم بودم! پوزخندی به گوشی زدم .. مدلش زیاد برام مهم نبود ... اما مشخص بود خیلی گرون قیمته! منم با دستور گرفتن از اون گردن کلفتا و کشتن جوونای بی‌گناه و هزارتا کثافط کاری دیگه میتونستم بهترین وسایل مادی رو داشته باشم! اما ذاتم خراب نبود! ارسلان وجودش سراسر نحس بود ! مثل حامد نبود .. لبخند تلخی زدم ... حامد !؛) حامد مظلوم و ساده بود!! اونقدری که بخاطر همین ساده بودنش ، همدیگه‌رو ازدست دادیم! دل من مثل دوکفه ترازو بود ! یه کفه‌ش ، دلتنگی بود ... و کفه دیگش تیکه های خورد شده قلبم !!! فکر کردن بهش ، حالمو خوب میکرد ! اما با کارایی که کرده بود، بدجور از چشمام افتاده بود ! کارم همین بود! هرشب و هر روز و هرساعت و هردقیقه ... بهش فکر میکردم ! خاطره های شیرین و شوخی هایی که باهام کرده بود رو مرور میکردم!! فکر به هیچی نمیتونست خوشحالم کنه جز خودش ! فکر اینکه دوباره ببینمش ! نمیدونم ... شاید قسمت بوده:)! من و حامد اونقدری دلامون پیش هم گیر بود که فقط خدا عالمه ! اما داشتم دیوونه میشدم ! چیشد که اینجوری شد ؟! چیشد که الان از شدت دلتنگیش ، قلبم داره پر میکشه؟!