" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_330 حتی منم گاهی اوقات محرم خودش نمیدونست و چیزی به من نمیگفت ! +حامد !
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_331
خیره شده بودم بهش و جون از بدنم رفته بود .!
+د...داوود !!!
دستمو به ماشین گرفتم تا مانع از افتادنم بشه !!
+ح...حامد برو عقب دیوونه !!
بروعقب میگم.!
وایستادنش لبه دیوار برابر شد با از کار افتادن قلبم !
_آرام نامردی کردا ..
فکر نکن یادم میره !
خنده از سر دیوانگی سر داد و دوباره گفت:
_میخواستمش بخدا !
به علی قسم میخواستمش !
خودش رفت !
خودش نموند !
من خاک برسر بخاطر یه قضاوت کوچیک ...
قهقه ای سر داد و گفت؛
_قضاوت کوچیک؟
اگه کوچیک بود که نمیرفت!
نگاهی به اطراف انداختم !!
کی اینا اینجا جمع شده بودن؟!
تموم همسایه ها از کوچیک تا بزرگشون یه گوشی دستشون بود و درحال فیلم گرفتن بودن !
+حامد دیوونه نشو ! برو عقب !!
_دیوونم کردین داداش !
من عاشق آرام بودم !
ولی نامردی کرد !
بچمو کشت !
ترسید پاشد گورشو گم کرد که گیر من نیوفته آره؟
ترسیده بودم !
هراتفاقی ممکن بود بیوفته!
عصاهام با صدای بدی از دستم افتاد که داد زدم:
+ببند دهنتو حامد !
گمشو پایین !
اگه تو مردی و مردونگی سرت میشه ؛ دست ازین سوسول بازیات بردار !
با کشتن خودت هیچی درست نمیشه !
چشمام دنبال داوود بود اما مگه پیدا میشد؟
انگار کور شده بودم و بس!!!
سمت راهرو رفتم که
با صدای جیغ و داد های جمعیت، ترسیده برگشتم !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_331 خیره شده بودم بهش و جون از بدنم رفته بود .! +د...داوود !!! دستمو ب
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_332
#آرام
_یعنی چی که حالش خوب نیست !
به قرآن مجید اگه بلایی سرش بیاد ، دودمانتو به باد میدم منیژه !!
-آقا رحم کنید به بچه هام ! به خدا کاری از دست من برنمیاد !
بیماری قلبی دارن !
وضع قلبشون اصلا خوب نیست !
اگه دوباره ازهوش برن ، ممکنه بچشون هم ..
_هییش !!!
اخم کوچیکی کردم و تکونی خوردم ..
حرفهای زنه برام دردناک بود و از خواب عمیق، بیدارم کرد !
ارسلان حرفش رو قطع کرد و اومد سمتم !
حالت تهوع بدی داشتم و سردرد امونمو بریده بود !
_داری میمیری ولی دست ازین کارات برنمیداری!!
زبونم بند اومده بود و انگار تموم دهنم پر بود و راه گلوم بسته شده بود !
بیخیال جواب دادنش شدم و چشمامو بیحال بستم.!
پوف کلافه ای کشید که صدای رومخش دراومد :
_برو منیژه ! اون دختره یتیم رو هم از عمارت من پرتش کن بیرون ! نبینمش !!
با یادآوری ماهک سریع نشستم رو تخت و توجهی به درد بدنم نکردم !!!
+صبر کن !
ارسلان کلافه برگشت که چشم دوختم بهش !
+یه تار مو از سر اون دختر کم بشه با من طرفی !
اخم غلیظی کرد ..
_منیژه بیرون !
+دو...دوباره بگم؟
منیژه دستاشو به هم قفل کرده بود و مثل بید میلرزید !!
ارسلان سمتم خیز برداشت و اومد کنارم !!
خم شد کنار گوشم و لب زد:
_دلت تنگ شده برای شکنجه؟ ایندفه به بچت هم رحم نمیکنم ها !!
پوزخندی زدم و نزدیکش شدم ..
+توهم فکر نکنم دلت بخواد همه از گندکاریآت باخبر بشن !؟
قاچاق دخترو .. قتل های زنجیره ای و ...
بازم بگم ؟
البته ..
نیشخندمو پررنگ تر کردم !
+نیازی به گفتن هم نیس !
هرکی بایه بار نشست و برخاست باتو ؛ متوجه ذات کثیفت میشه !
عصبی بود و از شدت حرص نفساش تند شده بود!
قرمزی صورتش لبخندی رو لبم آورد که کفری داد زد:
_منیژه !
دختره رو بیارش اینجا !
-چشم آقا !
منیژه توی یک ثانیه از اتاق رفت که ارسلان برگشت سمتم !
نزدیکشدنش ، تک تک سلولام رو قلقک میداد !
ترسیده بودم !
اما مگه میتونستم پوزخندمو از گوشه لبم پاک کنم؟!
تمام عصبانیتش ختم میشد به همین پوزخند !
فاصله مون دوسانت هم نبود !
_ فعلا کاری بهت ندارم آرام !
اما اینو بدون !
بخوای غلط اضافه کنی ، به قرآن بهت رحم نمیکنم !
چشممو روی تموم احساسات و آرزوهام میبندم !
اگه میبینی کاری بهت ندارم فقط بخاطر بچه ایه که تو شکمته!
فکرنکنم دلت بخواد که بچت بمیره؟
دندونامو روهم فشردم تا بغضم نشکنه !
چی میگفت؟
با احساسات یه مادر بازی میکرد؟
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_332 #آرام _یعنی چی که حالش خوب نیست ! به قرآن مجید اگه بلایی سرش بیاد ،
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_333
لبخندی زد و سری تکون داد:
_هوم؟! دلت میخواد؟
+خیلی پست و عوضی هستی !
خواست چیزی بگه که با باز شدن در به طور وحشتناکی ، ارسلان خودشو کشید عقب ..
_طویله ست مگه !
-ببخشید آقا ! این دختره راه نمیاد !
با دیدن وضعیت ماهک ؛ لحظه ای قلبم از کار افتاد!
خونسردی ارسلان خونم رو به جوش آورده بود!
+دستت بشکنه ارسلان !
با پرت شدن ماهک جلوی پام توسط ارسلان ، به خودم اومدم !
نگاه خیره ای انداختن و درو قفل کردن و رفتن !
کشوندمش سمت تخت که به سختی دراز کشید!
+ماهک ؟ دختر صدامو میشنوی؟
سری با درد تکون داد که دستمو قفل شکمم کردم !
درد دلم بیش از حد بود و توان حرف زدنو ازم گرفته بود!
ماهک رو باید چکار میکردم؟
خیره شدم بهش !
زیر جفت چشماش کبود شده بود و کنارلبش براثر ضربه ، پاره شده بود و خون میومد !
موهاش دورش ریخته بود و روسریش باز بود!
روی صورتش رد انگشتای مردونه و قدرتمند ارسلان پیدا بود!
حالا صورت زیبا و سفیدش ، به بدترین شکل ممکن شده بود!
دستمو روی سرش گذاشتم که آخی زیر لب گفت !
+ماهک ؟ ماهک خوبی؟ جاییت درد میکنه؟
خودش رو به بغل گرفت و گفت:
_خ..خانوم ...د..دیدید گفتم م...میفهمه !
ه...هنوزم و...ولم نمیکنه !
م..میخاد م..منو بکشه !!
وای خ..خانوم...
اگه ب..بلایی سر مام..
+هییش ! آروم باش ماهک !
هیچ غلطی نمیتونه بکنه !
هقی زد که کنارش دراز کشیدم !
+ماهک آروم باش !
هیش !
تو به مامانت ...به بابات !
فکر کن !!
یکم دیگه صبوری کنی ، میتونی بری پیششون !
مث قبل !
دستمو روی دستش گذاشتم که تو خودش جمع شد ..
میدونستم درد زیادی رو داره تحمل میکنه !
اما کاری از دستم برنمیومد !
تنها لعنت فرستادن به خودم و ارسلان !!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_333 لبخندی زد و سری تکون داد: _هوم؟! دلت میخواد؟ +خیلی پست و عوضی هستی
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_334
با درد بلند شد ..
خیره شد بهم و گفت:
_خانم !
شما هیچی از زندگی من نمیدونین !
پس الکی جمله های کلیشه ای برای امید دادن به من نگید!
این آدم از من متنفره !
موقعی ک حاج حسین حرف از ازدواج من با این آدم زد ، زمینو زمانو بهم دوخت تا منو به عقدش درنیارن !
من تواین عمارت هیچ نقشی جز خدمتکار ارباب ندارم !
البته ..
آخی زیر لب گفت که اخمی کردم !
_البته سختی های من خیلی بیشتر از سختی های یه خدمتکاره !
لبشو به دندون گرفت و مثل مار به خودش میپیچید !
+ب..براچی ازتو متنفره؟
_چون معتقده هیچکس جای یلدا خانوم رو نمیتونه براش بگیره !
+ی...یلدا ؟
جیغ خفه ای کشید که سریع سمتش رفتم !
_خانوم ... خانوم دلم درد میکنه !!
آخ خانوم ...
خانوم توروخدا یکاری کنید دارم میمیرم !
جییییغ ..
سمت در رفتم و دادی زدم :
+ارسلان !
ارسلان درو باز کن !
ارسلان ماهک حالش بده !
ارسلان !
ترسیده بودم !
ماهک بیحال و بیحال تر میشد و مطمئن بودم داره از هوش میره !
جیغی زدم و گفتم:
+تورو روح مادرت باز کن درو !
ارسلان !!!
در با شدت باز شد و چهره عصبی ارسلان نمایان شد!
_ببند دهنتو !
چه مرگته !
+حالش بده !
داره از هوش میره !
_به جهنم !
+ مرتیکه عوضی ! این دختر چیزیش بشه خونش گردن توئه !
_الله و اکبر ..
منیژه !!!
منیژه کدوم گوری رفتی !
جیغ زدم :
+منیژه کدوم خریه !
دختره داره میمیره آشغال !
یکاری بکن !
نگاهی به ماهک انداختم و ناامید نشستم رو تخت !
صورت رنگ پریدش نشوندهنده دردی بود ک تو وجودش شعله کشیده بود!
اشکام به راه افتاده بودن و نمیدونستم باید چیکار کنم !
اونقدر تو افکار خودم غرق شده بودم که خالی بودن اتاق و نبود ماهک مثل پتکی توسرم خورد !
هقی زدم و خودمو روی تخت انداختم که دلم تکونی خورد ..
نمیدونم !
شاید اثرات دوری از حامد بود!
وگرنه حقیقت های پنهان شده ی توی این عمارت مهم بود؟
نه ... نبود !
من دردم حامد بود !
حامدی که نمیدونستم در چه وضعیتیه !
پشیمونه یا خوشحال !
رادین !!
داداشم !
هیچکس در نبود من ، وجود نداشت تا زیر پر و بالشو بگیره !
تموم روزش ختم میشد به سایت !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_334 با درد بلند شد .. خیره شد بهم و گفت: _خانم ! شما هیچی از زندگی من ن
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_335
تموم حرفا و رفتارای حامد ، مثل فیلمی از جلوی چشمام رد شد!!!
__دهنتو ببند آرام ! حالم از صدات بهم میخوره!
_اون بچه نبایدم به دنیا میومد!
_پاتو از زندگیم بکش بیرون!
_درسته یکم دیر از هرزگی و نجس بودنت خبردار شدم!
سرمو توبالش فرو کردم تا صدای گریم بیرون نره !
به خودم دلداری میدادم ..
بهش فک نکن آرام ..!
لیاقت تورو نداشت و هزارتا دری وری دیگه !
اما مگه دلم آروم میگرفت!؟
بالاخره پدر بچم بود !
هیچ جوره نمیتونستم دلمو راضی کنم !
چیکار میکردم روح پژمرده ای رو ک روزعقد ...بهترین روز زندگیم ... بهش هدیه دادم تا مراقبش باشه ؟!
اشکامو پاک کردم و خواستم بخوابم ک قفل درباز شد ..!
_پاشو باید بریم جایی !
نگاهی به چهره خونسردش انداختم ..
+دست از سرم بردار !
گمشو بیرون !
_پایین منتظرم ..
تا دودیقه دیگه پایین نباشی ، بهت قول نمیدم جایی روی بدنت سالم بمونه !
جیغی زدم که پوزخندی زد...
+گمشو بیرون !
دست به جیب ،
خیلی ریلکس از اتاق بیرون رفت !!
خونسردیش باعث جلز و ولز خون توی رگام میشد !
فحشی زیرلب نثارش کردم و
سمت کمد خراب شده اتاق رفتم !
درو باز کردم و بادیدن لباسای تمیز و اتو خورده ؛
ابروهام خود به خود بالا رفت !
کمد بوی عطر خاصی رو میداد !
عطری که حسابی به مشامم آشنا بود!!
چشمم سمت مانتوی مشکی
شیکی رفت که همونو برداشتم و پوشیدم !
شالمو با یه شال زرشکی عوض کردم..
دردی که تو وجودم بود ،
برام نگران کننده بود !!
اما توی این وضعیت ، کاری جز غصه خوردن نمیتونستم انجام بدم!
جلوی آیینه رفتم و بادیدن تیپ عجقوجقم ، اشک تو چشام جمع شد !
حساس بودن و بغض کردنم سر کوچک ترین موضوع رو درک نمیکردم !
شاید ..
شاید بخاطر فرشته ای بود که به قلب و روحم نفوذ کرده بود !
مانتو به طرز بد و جلفی توی تنم نشسته بود !
تنها راه حلش چادر بود !
مشغول گشتن کمد شدم اما دریغ از یک چادر !!
کافر بودن یا چی؟؟
نه جانماز و چادر رنگی پیدا کردم و نه چادر مشکی !
پوزخندی زدم که صدای ارسلان از پشت سرم ، باعث دست کشیدنم از گشتن شد !
_دنبال گنج میگردی داخل اون کمد ؟
برگشتم سمتش ..
+آره !! گنجی که کل جد و آبادتون ازش بی بهره ان !
دست هاشو به هم قفل کرد و تکیه ای به دیوار داد !
_او .. حالا اون گنج چی هست ؟؟
+چادر !
تو این عمارت به این بزرگی ... یه چادر پیدا نمیشه؟؟
_ داری درمورد چیزی صحبت میکنی که باعث شد زن و بچم و مادرمو از دست بدم !
دستی به صورتم کشیدم ..
+چه ربطی داره ارسلان !
یه چادر بده به من !
_ندارم !
ازکجا بیارم.؟
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_335 تموم حرفا و رفتارای حامد ، مثل فیلمی از جلوی چشمام رد شد!!! __دهنتو
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_336
+از سر قبرم !
پوزخندی زد ..
_اتفاقا میخام ببرمت همونجا !
کلافه سری تکون دادم که گفت :
_مانتوئه اصلا بهت نمیاد !
خیلی بد وایستاده تو تنت !
صبر کن به منیژه بگم چادرشو بیاره !
از اتاق بیرون رفت و من موندم و دردی که رو دلم سنگینی میکرد !
تحقیر شدن توسط نامردترین آدم روی زمین، سخت بود !
خیلی هم سخت بود !
میدونستم بدترازین ها قراره سرم بیاره !
اما...
حامد ؟!
کی قراره جبران کنی ؟!
کی قراره نجاتم بدی ؟!
اگر اینجا بود مطمئننا جون تو بدن ارسلان نمیذاشت !
نشستم رو تخت و لبامو به هم فشردم تا گریم نگیره !
زود بود برای ضعف نشون دادن ..!
با صدای منیژه ، برگشتم ..
_خانوم ؟ میشه بیام داخل؟!
سری تکون دادم و خیره شدم به چادر ی که تو دستاش بود !
_اینو آقاارسلان گفتن براتون بیارم !
+مرسی ! من تا شب بهتون برمیگردونم !
_لازم نیست خانم ! این برای خودتونه !
+برای من ؟
_بله !
اخمی کردم و چادرو گرفتم !
+ممنون !
_امری ندارید خانم ؟
+ن مرسی !
خواست بره ک گفتم :
+این چادر برای کیه؟
_برای خواهر ارباب زادست !
+اوکی .. میتونی بری !
بعداز رفتن منیژه ، دستی روی چادر کشیدم و بازش کردم !
چادر عربی ساده اما درعین حال زیبایی بود ..
خواهر ارسلانو ندیده بودم اما ممنونش بودم بخاطر این کارش !
وقتو تلف نکردم و چادرو پوشیدم ..
برای اولین بار از اتاق خارج شدم و راهروی طولانی رو طی کردم ..
دلیل استرسمو نمیدونستم ..
شاید بخاطر مواجه شدنم با عمارتی بود که تاحالا ندیده بودم !
به حیاط رسیدم و بادیدن رخ ارسلان ک به ماشینش تکیه داده بود، ذوق و استرسم کور شد !
_چه عجب !
جوابی ندادم و نشستم تو ماشین !
بدون حرف سوار شد و استارت زد و راه افتاد ..
نگهبان سریع درو باز کرد و تا کمر خم شد برای احترام !
اما ارسلان از نگاه کردن به اون بیچاره هم دریغ کرد !
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم !
باید حسابی اینجارو به ذهنم میسپردم !.
هنوزم ک هنوزه ، جرئت این رو داشتم ک برای بار دوم به رادین زنگ بزنم !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_336 +از سر قبرم ! پوزخندی زد .. _اتفاقا میخام ببرمت همونجا ! کلافه سری
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_337
با صدای رومخش ، از قله افکارم پرت شدم ..
_خیلی به خودت فشار نیار !
نمیتونی اینجارو ب ذهنت بسپاری !
پوزخندی زد و شیشه پنجره رو پایین کشید ..
_ مغز کوچیکت توانایی تشخیص اینجارو نداره !
+ج ... جدی؟
خنده مردونه ای کرد که پوزخندی زدم ..
+خب نمیدونم ..
شاید ..
اما اینو خو...خوب می...میدونم مغزم توانایی حل و سردرآوردن از گ...گندایی ک بالاآوردی ، رو داره !
دنده ای عوض کرد و اخمی کرد !
_منظورت چیه؟!
+خ...خوب میفهمی !
_هوم ...آره ..
اونو ک دیر یا زود میفهمم ..
اما اینو بدون ..
من زن لکنت دار تو خونم نگه نمیدارم !
درد قفسه سینم ؛ همزمان شد با نیشخندش !
چی تو وجودش بود که انقدر نامرد بود و نیش میزد قلب خورد شده منو؟!
پلکی زدم و سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم !
اما اونقدری موفق نبودم !
دستی روی شکمم کشیدم و شیشه رو پایین کشیدم ..
با بادی ک به صورتم خورد ، راه نفسم باز شد و حالمو دگرگون کرد !
مهم نبود !!
تحقیر و نیش و کنایه هاش مثل سوزنی بود بین تکه های خورد شده قلبم.!
عادت کرده بودم دیگه !
با زهر نیش های حامد هنوز دلم سر بود و حرفای ارسلان اثری نداشت !
مرده متحرک بودم !
هرچند ..
با فکر کردن به فرشته کوچولوم ، نور کوچیکی ته دلم روشن شد !!
لبخندی زدم و سرمو به پنجره تکیه دادم !
نمیدونم ..
شاید اگر ذوقمو موقع فهمیدن باردار بودنم ، بروزمیدادم .. حامد بعداز خبردروغ سقط بچه ، فکرای بدی درمورد من نمیکرد !
سرزنش کردن خودم برابر بود با پرشدن استوانه بغضم !
دلتنگی من برای حامد الکی نبود !
حالا متوجه شدم ..که چقدر وابستش بودم و نمیدونستم.!
_پیاده شو دیگه !
بدون حرف پیاده شدم و پشت سرش حرکت کردم ...
براچی منو آورده اینجا؟!
میدونستم تلنگری میشه برای ترکیدن بغضم !
اما حرفی نزدم و فقط نگاهمو دوختم به سنگ قبرها !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_337 با صدای رومخش ، از قله افکارم پرت شدم .. _خیلی به خودت فشار نیار !
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_338
_بیا اینجا !
سمت دکه گل فروشی رفتیم که بوی خوش گل ها ، بینیم رو قلقلک داد !
اونقدر غرق رنگای خاص گلا شده بودم که متوجه اتمام خرید ارسلان نشده بودم !
بعداز چنددیقه که حسابی منو گردوند توی قبرستون، سمت سنگ قبری رفت و نشست ...
روی سنگ بزرگی ک روبروی ارسلان بود ؛ نشستم ..
در بطری آب رو باز کرد و روی سنگ ریخت ..
دسته گل رو روی سنگ گذاشت و نشست ..
عینک دودیشو عصبی درآورد و پرت کرد رو سنگ !
مشغول خوندن فاتحه شدم.!
ینی..
چاره ای بجز این نداشتم !!
" یلدا محبی "
"فرزند محمد علی "
"تاریخ وفات : 1401/6/27 "
از تاریخ وفاتش فهمیدم دوسالی هست که فوت شده !
اما...
اسمش برام آشنا بود !
یلدا !
+یلدا کیه ؟
خیره شده بود به سنگ مزار و هیچی نمیگفت !
+خ..خدا رحمتش کنه .. خب .. ا..از ن...نام خانوادگیش م..مشخصه که از اعضای خ..خونوادت نیست !
بازم چیزی نگفت که عصبی گفتم :
+ منو آوردی اینجا که چی بشه ؟
حرفم که نمیزنی !
_وقتی تموم زندگیم زیر خاکه ، چی بگم؟
ازکجا شروع کنم.!؟
خیره شدم بهش !
نباید تند میرفتم !
وجودم میسوخت وقتی بغض و عصبانیت جنس مذکرو میدیدم !
سکوت کردم تا ادامه بده !
_سه سال پیش با اصرارهای مادرم ، اومدم تهران !
برای کارهای مسخره عمارت !
حاج حسین اونموقع مریض بود ..
توانایی انجام هیچ کاری رو نداشت !.
من مونده بودم و یه عمارت و اهالی محل ک روزبه روز کنترلشون سخت تر میشد !
بعداز سه چهارروز ، بالاخره کارهای اداری تموم شد !
اما یه چی ناتموم موند !
قصه من و یلدا !!
گلی رو برداشت و مشغول پرپر کردنش شد .!
_پدرش با پدرم رفت و آمد کاری داشت ..
پدرش رو دیده بودم ..
اما یلدا رو نه ..!
برای کار سفارشی ک حاج حسین گفته بود برم پیش پدر یلدا، .. رفتم و توی کارخونه دیدمش !
لبخند تلخی زد ..
_از اون روز به بعد ... شدم گوش به فرمان پدرش !
هرکاری میگفت انجام میدادم !
ب بهانه های کوچیک و مزخرف میرفتم کارخونه و مخشونو کارمیگرفتم !
تااینکه حاج حسین ، فهمید قضیه ازچه قراره !
برام سوال بود که چرا به پدرش میگه حاج حسین !
اما سعی کردم از این فرصت خوب استفاده کنم و متوجه گذشته ش بشم !!!
_به پدر یلدا گفت .. پدر یلدا هم یه ماموریت کشکی رو به من و یلدا سپرد !
بهانه ای بود برای رسیدن من به یلدا !
توی مسافرت ازش خواستگاری کردم !
عشق ساده ای نبود !
عشق من به یلدا عشق بود !
خیلی زود عقد کردیم و عروسی بزرگی توی عمارت برپا شد !
البته ..
نفس عمیقی کشید ..
_مادرم مخالفت زیادی کرد ..
چون خانواده یلدا یه مرتبه از خانواده ما پایینتر بودن !
از همه لحاظ ..
مالی ... اعتقادی ..
هرچی !
اما من گوشام کر بود و فقط صدای قلبم رو میشنید !
خونه ای تو تهران گرفتم و سریع رفتیم سر خونه زندگیمون !
تااینکه بعد پنج شیش ماه ، فهمیدم یلدا بارداره !
لبخندی روی لبم اومد که با صدای خش دارش ، سریع محو شد !
_خیلی خوشحال بودم !
انگار دنیارو به نامم زده بودن !
اما این خوشحالی کلا دوماه دووم آورد !
بعداز دوماه یلدا حالش بشدت بد شد و من تازه فهمیدم بخاطر افسردگی شدیدش بوده !
بردمش بیمارستان !!
زنگ زدم مادرم ...
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_338 _بیا اینجا ! سمت دکه گل فروشی رفتیم که بوی خوش گل ها ، بینیم رو قل
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_339
_مادرم گفت پیکر برادر یلدا رو بعداز ۲۰ سال بالاخره پیدا کردن !
برادر یلدا شهید شده بود !
خانواده یلدا ایمان و اعتقادات محکمی داشتن و مذهبی بودن!!!
میدونی ..
عشق من و یلدا خیلی پایدار بود !
یلدا فهمیده بود که من از روستا و عمارت خوشم نمیاد !
بخاطر همین حرفی درمورد پیداشدن پیکر برادرش به من نزد !
ریشه افسردگیش همین بود !
دوری از خانواده و دلهره و گریه های زیادش بخاطر برادرش !!
مادرم بعداز شیش هفت ساعت خودشو به بیمارستان رسوند !
اون شب بدترین شب زندگیم بود !!
نمیدونستم غصه وضعیت کشورو بخورم ..
یا وضعیت یلدارو .. که بد و بدتر میشد !
رسیدن مادرم هماهنگ شد با مرخص شدن یلدا !!
شب بود و مردم توی خیابونا و تک تک کوچه ها غوغا کرده بودن !
دست به دامن خدا بودم تا بتونم یلدا و مادرم رو سالم برسونم خونه !
دستی به موهاش کشید و تکونی خورد ..
_دم در بیمارستان وایستادن ک به مادرم گفتم میرم ماشینو بیارم !
رفتم ..
امادیر برگشتم !
خیلی دیر!!!
صدای لرزونش عذابم میداد !
هرچقدر هم که یه مرد بد باشه .. بازهم دیدن گریه و شکسته شدنش ، یعنی مرگ خاموش!!
_تنها صحنه ای که یادمه ...
یلدائه و التماس هایی ک زمزمه میکرد ...!
یلدا چادری نبود !!
چون با عقیده خانوادش بشدت مخالف بود !!
اما اونقدری کافر نبود که شماها بخواید بکشینش !!
توجهی به ضمیر شماها نکردم و دستی به صورتم کشیدم ..
_مادرم بااینکه از یلدا خوشش نمیومد ..اما برای دفاع و دورکردن شما پسفطرتای عوضی کشته شد !
میدونی مادرمو کی کشت؟؟؟
جوابی ندادم که داد زد :
_آره ؟ میدونی ؟
+ن...نه !
_پدر و مادر تو ! پدر و مادر بی همه چیز تو !!!
تویه چنددیقه همه زندگیمو به آتیش کشیدن !
بچمو ازم گرفتن !
مادرمو ازم گرفتن !
تموم امید و زندگیم !!! یلدای منو ازم گرفتن !
میفهمی ؟؟؟
آرنجشو روی صورتش گرفت وهقی زد ...
اشکام روی صورتم جاری شده بودن ..
داستان غم انگیزی بود !
حداقل برای من !
منی که مرتکب جرم نکرده شده بودم و باید تاوان میدادم !
_بعداز چندماه حاج حسین فقط مرگ مادرمو به همه خبر داد !
به همه گفت یلدا طلاق گرفته و کلا از ایران رفته !
مادرم هم مریض بوده و کلی مزخرفات دیگه !
اما هرکاری کرد نتونست منو مثل قبل درستم کنه !
مگه میشد اون صحنه هارو من مرور نکنم.؟!
هرشب کابوس !
هرشب صدای جیغ و داد !
هرشب سرزنش !
هرشب قرص اعصاب و دارو !
اما من هنوزم که هنوزه ازش نگذشتم !
فراموش نکردم !
چون معتقدم بهم زدن زندگی و تلخ کردن کام یکی دیگه تاوان داره !
تاوان !
+لابد ک..کسی ک ..ب..باید ...ت...تاوان بده م..منم !؟
_صددرصد !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_339 _مادرم گفت پیکر برادر یلدا رو بعداز ۲۰ سال بالاخره پیدا کردن ! براد
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_340
+داری اشتباه میکنی !
_اشتباه؟
خنده ای از سر دیوانگی سر داد ..
_نه خانوم نه ..
ببین ..
چقدر عدالت رو میخام قشنگ ایجاد کنم !
زنمو ازم گرفتی ..
زندگیمو ...
عشقمو !
منو محروم کردی از داشتنش!
محرومت کردم از داشتن حامد !
بچمو ازم گرفتی ...
بچتو ازت میگیرم !
مادرمو ازم گرفتی ..
الحمداالله خود به خود مادرت ازت گرفته شد !
+همچین کاری نمیکنی ارسلان !
_زندگی من بازیچه نبود !
+همچین کاری نمیکنی ارسلان !!
_زن و بچه من چه هیزم تری به شما بیشرفا فروخته بودن؟!
+ارسلان ..
_اسم منو به زبون کثیفت نیار آرام !
+توروخدا ارسلان !
بیخیال من بشو !!
بلند شد و دستی به موهاش کشید !
_د لعنتی مگه من خواستم اینجوری بشه؟
مگه من خواستم زن و بچم رو ازدست بدم؟ مادرمو ازدست بدم؟
مگه من خواستم بعداز سال ها توئه نکبتی بیای تو زندگیم؟
مگه من خواستم عاشق توئه عوضی بشم ؟
آره؟
هقی زدم که سمتم خیز برداشت !
_مقصر نیستی ولی باید تاوان بدی !
کس و کارت موقعی که داشتن غلط اضافه میکردن باید فکر اینجاشم میکردن !
چادرم اسیر دستاش شد و سمت ماشین منو کشوند ..!
عصبی پشت رول نشست و راه افتاد .
_لعنت بهت آرام !! لعنت بهت !
ضربه های پی درپی اش به فرمون ، بذر ترس رو تو دلم کاشته بود !
_لعنت بهت که وجودت هم نحسه !
تنها چیزی که اذیتم میکرد حرفای ارسلان نبود !
درد پهلو و قفسه سینم بود که درحال کشتن من بود !
+بس کن ارسلان بس کن !!!
بس کن !!!
دستی به صورتم کشیدم ..
قلبم خودش روبه در و دیوار میکوبید و تقلای نجات یافتن از استرس و نگرانی بود !
باصدای فندک برگشتم سمتش ..
بوی گند سیگارش ؛ خفم کرده بود !
_راستی !
میدونستی حامد خودشو از پشت بوم شوت کرده پایین؟
اخمی کردم ..
+نقطه ضعفم حامد نیس داداش !!
راهو اشتب اومدی !
_حتی اگ تو کما باشه؟!
قصد دیوونه کردنم رو داشت؟!
+چ..چرا چر..چرت میگی !!!
_نه آبجی ..
خنده ای کرد..
_قرص روان گردانی ک براش پست کردم حسابی به جونش نشسته بود !
+خیلی آشغالی !
جیغی زدم ..
+خدا لعنتت کنه !
بابا دست از سرم بردار !
مگه با بدبخت کردن من و آزار دادنم اون زنیکه زنده میش...
با دستی که تو دهنم خورد ، ساکت شدم !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_340 +داری اشتباه میکنی ! _اشتباه؟ خنده ای از سر دیوانگی سر داد .. _نه خ
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_341
_اینو زدم تا حد خودتو بدونی !
اون زنی که ازش داری حرف میزنی ؛ یه روزی تموم دنیام بود که تو زیر گل بردیش !
پس زر زیادی نزن تا خودت و بچتو نبردم پیشش !
قطره اشکی روی دستش چکید که اخماش به هم گره خورد !
با حس طعم خون؛ بی اختیار دستم سمت دستگیره در رفت که زد رو ترمز !
_دختره دیوونه !!
از ماشین پیاده شدم که سریع بطری آب رو جلوم گرفت !
_بگیر !
با حرص آبو گرفتم و مشغول شستن دهنم شدم !
عصبی تکیه داد به ماشین و گفت :
_بار آخرت باشه آرام !
ایندفه بدترشو سرت میارم !
فحشی زیر لب نثارش کردم که رفت و پشت رول نشست !
دستمال کاغذی از جیب شلوارم درآوردم و گوشه لبم گذاشتم ..
بدون حرف سوار شدم ک راه افتاد سمت عمارت کوفتی ..
_________________________
#رادین
سرمو روی عصام گذاشتم ..
+رسول میری یه مسکن برام بگیری؟
قرصام همرام نیست !
_باشه داداش ..
رسول رفت و آقا محمد کنارم نشست ..
_رادین خوبی؟
+بله آقا..
فقط یکم پاهام درد میکنه !
_رادین ..
+جان؟
_حامد باهات حرف نزد؟
+نه آقا ! من رفتم داخل .. دیدم اصن اوضاع خوبی نداره !
هرچی سوال پرسیدم حرف زدم هیچ واکنشی نشون نداد !
تا اینکه ...
بحثمون شد !...
سرمو انداختم پایین که پوفی کشید...
+ببخشید آقا ..
_چیو ببخ...
با باز شدن در اتاق ؛ سمت در خیز برداشتیم !
_آقای دکتر حالش چطوره؟
-کدوم مریض؟
_همونی که الان اوردنش دیگه !
-آهان ..
همون پسر جوونه ؟!
+بله !
_اوضاع خوبی نداره ..
به علت مصرف قرص روان گردان ، مجبوریم معدش رو شست وشو بدیم !
با شنیدن حرف دکتر ؛ ناخودآگاه روی صندلی نشستم !!!
روان گردان ؟!
حامد مگه اهل اینجور کارا بود؟
_قرص روان گردان؟
آقای دکتر اشتباه میکنید !
سری به حالت تاسف تکون داد ..
-نه جناب ! اثر قرص ها هنوزم که هنوزه روی مغزش هست !
لطفا سریعتر رضایت نامه روامضا کنید تا شست و شوی معده انجام بشه !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_341 _اینو زدم تا حد خودتو بدونی ! اون زنی که ازش داری حرف میزنی ؛ یه رو
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_342
-بله حتما !
زبونم بند اومده بود و آقامحمد بعداز نگاه سنگین؛ سمت پذیرش رفت برای امضا !
حامد چیکار کردی باخودت !؟
ناامید نشستم رو صندلی که باصدای ویز ویز رسول و داوود سرمو برگردوندم ..
+چخبرتونه ؟
داوود : بابا ولم کنین دیگه اه .
من حالم خوبه ! این کوفته ها چیه به من وصل میکنین؟
+سرمه !... کوفته نیست !
رسول نیشش باز شد و دستشو قفل دست داوود کرد !
_بزار کمکت کنم نمیتونی راه بری !
داوود : رسول ولم کن ! میزنم تو سرت تو بجای حامد بری اونجا بخوابی ها !
رسول اخمی کرد و بیخیال داوود شد !
_آها راستی ! حامد چیشد ؟ دکترش اومد؟
+آره... باید معدشو شست و شو بدن !
_چرا ؟
داوود : خیلی حالش وخیمه؟؟
+قرص روان گردان استفاده کرده ..
دکترش گفت اوضاعش زیاد خوب نیست !
رسول نوچی گفت و دستی به موهاش کشید ..
داوود کنارم نشست که رسول گفت :
_ من نمیفهمم ...
اون یالغوز قرص خورده چپه شده !
تو چرا اینور چلاق شدی !
داوود با نیش باز و هیجان زیاد چشم دوخت به رسول !
-وای داداش اونجا نبودی که !!
رادین که خشکش زده بود تو اون لحظه !
وایستاده بود تو حیاط و مخ حامدو کار گرفته بود !
منم از فرصت استفاده کردم خودمو رسوندم به بالا پشت بوم !
اومدم حامدو بیارمش پایین !
بی وفا نمیدونم چی دستش بود ، پرت کرد سمتم دستمو داغون کرد ..!
رسول پقی زد زیر خنده ...
+رسول! هییش !
داوود از خجالت سرخ شده بود ..!
_یکاری رو نمیتونی درست انجام بدی پسر ؟!
+ن رسول .. اشتباه نکن !.جون حامد رو نجات داد !
اگ داوود نبود ؛ الان حامد باید تو سردخونه میبود نه بخش !
رسول صورتشو گرفت و ریز میخندید !
+رسول قرصا چیشد؟
_آ خوب شد یادم انداختی ... بیا !
قرصارو از جیبش درآورد ..
+رسول آب میاری برام !؟
سری تکون داد و سمت آبسرد کن رفت ..
رو کردم سمت داوود ..
+داداش کار بزرگی کردی ها!
مشغول بازی با باند دستش شد و خجالت وار لب زد ..
_کاری نکردم ...
فقط امیدوارم دیگه ازین غلطا نکنه!!
+نه ... نمیکنه .. تو مراقب دستت باش !
لبخندی زد که گفتم :
+جدی دستت چیشد؟!
_بابا من اومدم حامدو از پشت هولش بدم سمت عقب !
نمیدونم چی تو دستش بود..
فرو کرد تو دستم ..
که کلا دستم از دست رفت !
+آهان .. سعی میکنم که متوجه بشم .
ممنون .
خنده ای کرد که لبخندی زدم ..