°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_173 _اگه تو دوست دختر اين استادِ نيستي پس عكساي عمه ي من تو دوربين
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_174
به قدري حالم بد شده بود كه انگار كر شده بودم و حتي صداي پچ پچا و خنده هاي بچه هاي كلاس و هم نميشنيدم و به ظاهر خيره به فرزين اما در واقع تو دريايي از پريشوني غرق شده بودم كه يه دفعه سوييچش و از جيبش درآورد و گرفت جلوي چشمام:
_پس بزن بريم!
و بعد هم دستي براي بيتا و اميرعلي تكون داد و قبل از اينكه من چيزي بگم از كلاس زد بيرون.
تو محوطه ي دانشگاه پشت سرش رفتم تا اينكه بالاخره به پاركينگ رسيديم.
راه افتادم به سمت پرايد خوشگلم كه صداش و شنيدم:
_فكر نميكني با اين ماشين من و گم كني؟
و به ماشين لوكس و درجه يكش اشاره كرد:
_به نظرم باهم بريم بهتره!
نگاه سردي بهش كردم و تو ماشينم نشستم بايد بهش ثابت ميكردم كه ماشينم از صدتا فراري فراري تره!
البته از اين فراري اسباب بازيا كه با مواد درجه ي ١٠ساخته ميشد!
تو اين اوضاع به افكارم خنديدم و خواستم ماشين و روشن كنم كه اين آلبالوييِ قشنگ دوباره رو سياهم كرد و هر صداي عجيبي كه بود از خودش در كرد اِلا صدايِ خوشِ روشن شدن!
همچنان داشتم زور ميزدم كه فرزين آروم به شيشه ي پنجره كنارم زد و با خنده سري برام تكون داد:
_اگه اين پشتكار و زمان كنكور داشتي حتما الان يه دانشگاه بهتري قبول شده بودي
و صداي خنده هاي نحسش بالا رفت كه با دهن كجي اداش و درآوردم و دوباره استارت زدم كه در ماشين و باز كرد:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
در لحظه های دلتنگی
حال مرا
از خودت بپرس
من
به تو بستگی دارم...
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
من به قربان خدا ❣
چون که مرا غمگین دید ❣
بهر خوشحالی من ❣
در دلم انداخت تو را ...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_174 به قدري حالم بد شده بود كه انگار كر شده بودم و حتي صداي پچ پچا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_175
من اعصاب ندارم ٢ساعتم وايسم ابو قراضه ي تو درست بشه،با ماشين من ميريم...واسه يه بارم كه شده دست از لجبازي بردار دوست دخترِ جديدِ استاد!
و با لبخند كجي منتظر نگاهم كرد كه بي توجه بهش از ماشين پياده شدم و رو صندلي عقبِ ماشين فرزين كه يه كمي با ماشين من فاصله داشت نشستم و طولي نكشيد كه راه افتاديم به مقصدي كه نميدونستم كجاست،
اما دلم بدجوري شورش و ميزد...
شور اتفاقات امروز...
حرفاي بچه ها و حالا تو يه ماشين بودن با فرزيني كه بعد از پيشنهادات مكررش و پس زدناي من به دشمن خونيم تبديل شده بود...
با يه موزيك مزخرف تو خيابوناي شهر ويراژ ميداديم و فرزين از تو آينه چشمام و داشت درمياورد كه تو آينه واسش سري تكون دادم:
_چيه؟
از تو آينه چشمكي بهم زد:
_چرا اين استادِ؟
گيج گيج نگاهش كردم كه ادامه داد:
_من گزينه بهتري نبودم؟
و به مسير روبه روش چشم دوخت كه زدم زير خنده!
نميدونم چرا با وجود اينكه عماد بهم گوش زد كرده بود كه كسي نبايد چيزي بفهمه آب و از سرم گذشته ديدم و بين خنده هام گفتم:
تو حتي يه تارِ موي عمادم نميشي
و حالا با يه لحن كاملا جدي ادامه دادم:
اصلا ديگه واسم اهميتي نداره كه تو يا هركس ديگه اي راجع به من چه فكري ميكنيد،دور بزن بريم دانشگاه!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.
در برکهٔ آغوشِ«شـب»من💖
آن ماه همیشه روشنی،تـو!🌙
#مهناز_نجفی
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_175 من اعصاب ندارم ٢ساعتم وايسم ابو قراضه ي تو درست بشه،با ماشين م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_176
نگاه گذرايي بهم انداخت و جواب داد:
_حالا چرا بااون؟
و خنديد
كه كوبيدم به صندلي:
_دور ميزني يا همينجا پياده شم؟
و در و باز كردم كه نعره زد:
_چيكار ميكني ديونه سر همين پيچ دور ميزنم!
يه كمي آروم گرفتم و درحالي كه نفسام و عميق بيرون ميفرستادم منتظر رسيدن شدم...
مونده بودم كه اصلا چرا تحت تاثير فضاي كلاس همراه فرزين اومده بودم و حالا اينطور قاطي كرده بودم و ته دلم از دست عماد دلخور بودم كه با مخفي كاري باعث اين شده بود كه من جلوي بچه ها احساس تنهايي كنم و يه جورايي كم بيارم!
با رسيدن به جلوي در دانشگاه تازه به خودم اومدم و خواستم در و باز كنم كه صداش و شنيدم:
_ماشينت كه خرابه ميخواي بيام درستش كنم؟
با پوزخند جواب دادم:
_النگوهات نشكنه؟
و از ماشين پياده شدم كه پشت سرم پياده شد و اومد سمتم و در حالي كه دستاش و گرفته بود جلو چشمام گفت:
_ميبيني كه النگو ندارم ولي زور بازو دارم واسه تعمير ماشين قشنگت
و با يه لبخند مسخره منتظر نگاهم كرد
كه لبخند دندون نمايي تحويلش دادم:
_زور بازوت و واسه خودت نگهدار
و خواستم برگردم و وارد محوطه ي دانشگاه بشم كه حالا با ديدن عماد كه جلوي حراست ماشينش و نگهداشته بود و چند قدم جلو تر از ماشين و با چند متر فاصله از من ايستاده بود حس و حال بدي يقه ي وجودم و گرفت و به سختي آب دهنم و قورت دادم كه اخم صورتش شديد تر شد و نگاهش و روم ثابت نگهداشت!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
چشم هایت، تمام چیزی ست
که از زندگی میخواهم …
نگاهت را که داشته باشم
هزاران بهانه دارم
برای نفس کشیدن
برای زنده ماندن
برای عاشق شدن
و حتی برای مردن …!
#فرشته_رضایی
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_176 نگاه گذرايي بهم انداخت و جواب داد: _حالا چرا بااون؟ و خنديد ك
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_177
نفس عميقي كشيدم و يه قدم به سمت جلو برداشتم كه حالا با يكبار تكون دادن سرش و دوباره ديدن اخم هاش ته دلم حسابي خالي شد...
سعي كردم خودم و كنترل كنم و دوباره قدم برداشتم و اين بار روبه روش ايستادم كه در كمال تعجب چشم ازم گرفت و با كلافگي نفس عميقي كشيد و به سمت فرزين رفت!
حالا ديگه از شدت نگراني داشتم به نفس نفس ميفتادم كه عماد يقه ي فرزين و گرفت و نميدونم چي تو گوشش گفت و بعد هم با حرص ولش كرد كه فرزين هم از فرصت استفاده كرد و سوار بر ماشين گازش و گرفت و رفت!
داشتم ناخنايي كه با كلي زحمت بلند و مرتبشون كرده بودم رو ميجوييدم كه عماد اومد سمتم!
با چهره اي عصبي تر و دست هاي مشت شده!
ياد حرفاش كه بهم گفته بود دوست نداره با فرزين حتي يه كلمه حرفم بزنم كه ميفتادم سرعت جويدن ناخنم بالاتر ميرفت تا اينكه بالاخره عماد رسيد كنارم!
انگشتم و از دهنم بيرون آوردم و بريده بريده گفتم:
_مَ...من نميخواستم...بيا بريم همه چي رو بهت ميگم عماد!
و بي اينكه منتظر جوابش بمونم رفتم و نشستم تو ماشين كه بلافاصله سوار شد!
سوار شد و حركت كرد!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
۷ میلیارد تن صدا وجود داره ❣
ولی فقط و فقط یکیشونه که ❣
وقتی میشنوی دیوونه میشی ...😍💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_177 نفس عميقي كشيدم و يه قدم به سمت جلو برداشتم كه حالا با يكبار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_178
نفس عميقي كشيدم و يه قدم به سمت جلو برداشتم كه حالا با يكبار تكون دادن سرش و دوباره ديدن اخم هاش ته دلم حسابي خالي شد...
سعي كردم خودم و كنترل كنم و دوباره قدم برداشتم و اين بار روبه روش ايستادم كه در كمال تعجب چشم ازم گرفت و با كلافگي نفس عميقي كشيد و به سمت فرزين رفت!
حالا ديگه از شدت نگراني داشتم به نفس نفس ميفتادم كه عماد يقه ي فرزين و گرفت و نميدونم چي تو گوشش گفت و بعد هم با حرص ولش كرد كه فرزين هم از فرصت استفاده كرد و سوار بر ماشين گازش و گرفت و رفت!
داشتم ناخنايي كه با كلي زحمت بلند و مرتبشون كرده بودم رو ميجوييدم كه عماد اومد سمتم!
با چهره اي عصبي تر و دست هاي مشت شده!
ياد حرفاش كه بهم گفته بود دوست نداره با فرزين حتي يه كلمه حرفم بزنم كه ميفتادم سرعت جويدن ناخنم بالاتر ميرفت تا اينكه بالاخره عماد رسيد كنارم!
انگشتم و از دهنم بيرون آوردم و بريده بريده گفتم:
_مَ...من نميخواستم...بيا بريم همه چي رو بهت ميگم عماد!
و بي اينكه منتظر جوابش بمونم رفتم و نشستم تو ماشين كه بلافاصله سوار شد!
سوار شد و حركت كرد!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
این روزهای خوب چرا بَر من نمیرسند؟
این است که دیگر ،وضعِ حالم،شرحِ حال نیـــست.
#رومینا_معین_زاده
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
شاعران گل گفتهاند
اما برای وصف «تــو»♥️
باز باید
معنی نازکتری پیدا کنم...
#حسین_دهلوی
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
عشق باید دو طرفه باشه❣
یه طرفش تو❣
یه طرفش من😍💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_178 نفس عميقي كشيدم و يه قدم به سمت جلو برداشتم كه حالا با يكبار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_179
با ديدن كافه ماتم برد!
يه كافه آماده ي جشن!
كافه اي كه با سليقه تزيين شده بود و من با ديدن هر گوشش بيشتر متعجب ميشدم كه پوزخندي زد و راه افتاد تو كافه:
_ميبيني يلدا؟ميبيني اينجارو بخاطر من و تو اين شكلي كردن؟
و با يه پوزخند رفت تو اتاقش!
گيج شده بودم...
گيج همه چيز كه پشت سر عماد رفتم تو اتاق و شروع كردم به حرف زدن:
_تو چت شده عماد؟چرا نميذاري من حرف بزنم؟
و رفتم سمتش كه از رو صندلي بلند شد و جواب داد:
_من خوبِ خوبم يلدا فقط ديگه نميخوام چيزي بينمون باشه!
و با صداي بلند تري ادامه داد:
_چون خستم كردي!چون من نميخوام يه همچین زنی بگيرم
و با پوزخند تلخي خواست بره بيرون
كه زود تر از عماد رسيدم و در و بستم و جلوي در وايسادم:
_تو...تو چي گفتي؟
زل زد تو چشمام و شمرده شمرده گفت:
_گفتم نمیخوام
با دوباره شنيدن اين حرف دلم شكست...
يه جوري كه شايد هيچوقت نميتونستم تيكه تيكه هاش و جمع كنم و حالا بغضِ لعنتي اي كه تو مسير گلوم سد زده بود باعث شده بود تا بي هيچ حرفي فقط سعي در كنترل خودم كنم كه مبادا اشكي بچكه و مردي كه روبه روم ايستاده از سر ترحم يه كمي آروم شه!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بمان که عشق ❣
به حالِ من و #تُ غبطه خورَد،❣
بمان که یارِ تو ام ❣
عشق کن که یارِ منى 💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_179 با ديدن كافه ماتم برد! يه كافه آماده ي جشن! كافه اي كه با سليق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_180
خودم و كنترل كردم تا بشنوم...
تا بدونم من به چشم عماد چيم؟
كيم؟
همين زني كه گفت؟
يا شايد هم بدتر!
دستي توي صورتش كشيد و پشت بهم ايستاد:
_من تازه داشتم يه علاقه اي بهت پيدا ميكردم...تازه داشت ازت خوشم ميومد اما گند زدي!
نفس عميقي كشيد و دوباره شروع به حرف زدن كرد:
_دِ توي احمق اگه دلت با اون پسرست خيلي بيخود كردي اومدي تو زندگي من
و حالا همزمان با نعره اي كه زد به سمتم چرخيد:
_همون شبي كه خيلي اتفاقي من خواستگار تو شدم و توهم سر لجبازي حاضر شدي قيد همه چيت و بزني و صيغه ي من بشي بايد ميفهميدم چيكاره اي!
با وجود بغض سنگينم لبخند تلخي زدم كه انگار عصباني تر شد و با قدم بلندي به سمتم هجوم آورد و تو گوشم داد زد:
_حالا كه گند زدي به همه چيز،برو!برو بگو انقدر تنوع طلب بودم كه هم با هم كلاسيم بودم و هم سر يه لجبازي احمقانه صيغه ي استادم شدم...!
و نفساي عصبيش و تو صورتم خالي كرد كه ديگه نتونستم خودم و كنترل كنم و قطره هاي اشك پشت سر هم روي گونه هام سر خورد و سر خورد!
باورم نميشد...
باور نميكردم كه آدم روبه روم عماد باشه!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
تو انقد جاذبہ داری❣
ڪہ یہ لحظه نمیزاری❣
من از فڪرت رها باشم...😍💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
مرد من
تو فقط مرد من بمان
من هم قول می دهم
تا ابد بانوی تمام لحظاتت باشم 😍😘❤️
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_180 خودم و كنترل كردم تا بشنوم... تا بدونم من به چشم عماد چيم؟ كيم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_181
هموني كه چند شب پيش با كلي خنده و صميميت ازم خواست كه تا آخر عمر باهاش باشم و حالا من و يه دختر خراب خوند كه دوست دختر همكلاسيش و صيغه ي استادشه...!
كاش حرفاش راست بود و انقدر داغونم نميكرد...
اي كاش من كسي بودم كه اون ميگفت...
اينكه حرفاش حتي يه درصد از ذهنم عبور نكرده بود بدجوري حالم و بد ميكرد كه آروم زدم به سينش و همين باعث شد تا يه كمي بره عقب.
اشكاي لعنتيم و با دست پاك كردم و قبل از اينكه بخوام در و باز كنم و برم،با صدايي كه ميلرزيد گفتم:
_خيلي خب،خودم هم
با شنيدن صداي بابا انگار دنيا رو سرم آوار شد كه فقط نگاهش كردم و يكدفعه با كشيده شدن دستم توسط مامان جا خوردم و بيشتر از قبل يخ كردم كه مامان با اخم زل زد بهم:
_خجالت نكشيدي يلدا؟از شنيدن حرفاي آقا عماد كه هنوز داره تو سرم تكرار ميشه و باور نميكنم خجالت نكشيدي؟
و دستم و محكم فشار داد كه با بغض نگاهش كردم...
تو اين لحظه ها انگار زبونم بند اومده بود و كوچك ترين تواني واسه دفاع از خودم نداشتم كه حالا بابا سري به نشونه ي تاسف واسم تكون داد و خواست راه بيفته كه عماد كنارم ايستاد:
_آقا سهراب...صبر كنيد،من...من توضيح ميدم
اما نه!
گوش بابا بدهكار اين حرفا نبود!
اصلا عماد ميخواست چي بگه؟
ميخواست بزنه زير حرفايي كه كلمه به كلمش و تا آخر عمر فراموش نميكردم؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
یک روزی که خوشحال تر بودم،
می آیم و مینویسم
که این نیز بگذرد
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_181 هموني كه چند شب پيش با كلي خنده و صميميت ازم خواست كه تا آخر ع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_182
ميخواست چيكار كنه؟!
نگاه سردم و بهش دوختم كه كلافه دستي توي موهاش كشيد و بعد با رفتن مامان به سمت بابا،قدم هاي بي جونم و به سمتشون برداشتم و با دنيايي از اندوه خواستيم از كافه بريم بيرون كه همزمان نسرين خانم وارد كافه شد و آقا بهزاد بابا رو صدا زد:
_صبر كن سهراب،بايد تكليف اين دوتا روشن بشه يا نه؟ميخواي همينطوري بذاري بري؟دختر تو نامزد پسر منه مرد
بين نگاه هاي گيج نسرين خانم كه از هيچ چيز خبر نداشت بابا لبخند تلخي زد:
_تكليف روشنه بهزاد جان،آقا پسرت همه چي و گفت و دختر احمق منم شنيد
و بي خداحافظي در كافه رو باز كرد و هر سه رفتيم بيرون.
هواي خوب عصرِ خرداد ماه امروز واسم جهنمي بيش تر نبود و اگه بگم هزار بار توي دلم آرزو كردم كه اي كاش قبل از رسيدن به خونه يه بلايي سرم بياد و جون بكنم و ديگه نباشم تويِ اين زندگي كوفتي دروغ نگفتم...
اما افسوس كه زندگي هميشه به خواسته ي دل ما آدما كوچك ترين توجهي نميكنه و مطابق اون چيزي كه تو صفحه صفحه اش نوشته شده پيش ميره!
انقدر غرق در افكار پريشونم بودم كه حتي نفهميدم مامان و بابا كي سوار ماشين شدن و حالا با صداي فرياد وار بابا تازه به خودم اومدم:
_سوار شو
سرم و آروم به نشونه ي باشه تكون دادم و نشستم توي ماشين.
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼