eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 بین خنده هامون دست برد سمت ضبط ماشین و آهنگ قول میدم از علی لهراسبی و پلی کرد... من قول میدم یا میرسم به تو یا میمیرم دو روز بعد تو مریض نیستم دیوونتم فقط قول میدم چیزی نخوام ازت من قول میدم چیزی عوض نشه قول میدم حال تو بد نشه بزار مردم هرچی میخوان بگن بمون پیشم حالا که وقتشه... هر دومون با آهنگ زمزمه میکردیم و بهم قول میدادیم تا بالاخره رسیدیم به نمایشگاه ماشینی که شاهرخ یه 206آلبالویی قلنامه کرده بود و حالا قرار بود ماشین دار بشیم... کارهای ماشین و انجام دادیم و حالا دیگه میتونستیم ماشین و ببریم خونه اما ماشین ها دوتا بودن و ماهم دو نفر و حتما باید جدا برمیگشتیم خونه! شاهرخ با تردید سوییچ و داد دستم: _ آروم پشت سرم بیا،میتونی؟ چپ چپ نگاهش کردم: _فقط چون مسیر خونه فرهاد و بلد نیستم پشت سرت میام و پوزخند زنان پشت فرمون ماشین جدید نشستم که با خنده از کنارم رد شد و سوار ماشین فرهاد که برلیانس سفید رنگی بود، شد و جلو تر از من راه افتاد... داشتم کیف میکردم از همه چی از بودن با شاهرخ از روی خوش زندگی که امید به بهتر شدنش هم داشتم و از روندن این ماشین که عجیب دوستش داشتم! از تو آینه نگاهش کردم با حالت با مزه ای پشت فرمون نشسته بود و دنبالم میومد با اینطور دیدنش خندیدم و خواستم حواسم و جمع مسیر روبه روم کنم که گوشیم زنگ خورد نگاهی به صفحه گوشی که روی صندلی کناریم بود انداختم، با دیدن شماره هلن و چیزایی که دیروز فهمیده بودم و البته هنوز خیلی واسم روشن نبود گوشی و جواب دادم: _بله صدای زجر آورش تو گوشی پیچید: _سلام خوبی؟امروزم میتونیم همو ببینیم جواب سلامش و دادم و گفتم: _نه کار دارم به ظاهر دلخور اما درواقع تهدید وار گفت: _یعنی نمیخوای شیرینی ماشین جدیدت و بدی؟ لعنتی پس همین حوالی بود و داشت مارو میدید عصبی گفتم: _تو کجایی؟ آروم خندید: _یه جایی نزدیک تو نزدیک زندگیت نزدیک دلبر! و قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم ادامه داد: _هی بهت میگم بیا زودتر ازدواج کنیم من بشینم تو خونمون منتظر تو ولی قبول نمیکنی خب منم مجبور میشم راه بیفتم تو خیابون و اینجوری ببینمت تو بلاتکلیفی دندونام از شدت عصبانیت روهم چفت شده بود و صدای نفس هام بلند شده بود و فعلا نمیتونستم چیزی بگم که دوباره صداش و شنیدم: _چیشد امروز میبینمت واسه شیرینی ماشین؟یا میخوای وقتی رفتی پیش دلبر دوباره زنگ بزنم و بفهمم میای یا نه؟هوم؟ کلافه دستی تو صورتم کشیدم: _بعدظهر میام میبینمت... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 بی معطلی گوشی رو قطع کردم و شماره فرهاد و گرفتم دیگه نمیتونستم صبر کنم هلن هر لحظه داشت به دلبر و زندگیم نزدیک و نزدیک تر میشد و من به هیچ قیمتی نمیخواستم زندگیم و از دست بدم! با شنیدن صدای فرهاد بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب: _دیگه وقتشه فرهاد...هلن یه سایه سیاه شده رو زندگیم دیگه باید یه کاری کنیم دیگه... حرفم و قطع کرد: _دیشب که با پدرت حرف زدی تونستی چیزی بفهمی؟تونستی بفهمی که هلن و میشناسه یا نه؟ جواب دادم: _نه هیچی نمیدونست و آخرشم باهم بحث کردیم و من از خونه زدم بیرون نفسی گرفت و گفت: _اون کسی که پدرت باید بشناسه هلن نیست مادر هلنه! حرفش تو سرم بارها و بارها تکرار شد اما چیزی ازش نمیفهمیدم که گفتم: _ما...مادر هلن؟ حرفم و تایید کرد: _بین پدر تو اون زن یه راز قدیمی هست! واسه ثانیه ای چشمام و باز و بسته کردم نزدیک خونش بودم و بیشتر از این نمیتونستم به حرف زدن باهاش ادامه بدم که گفتم: _نزدیک خونتم ماشین و برات آوردم دلبرم باهامه حواست باشه نمیخوام فکرش درگیر شه...چیزی جلوش نگو تا بعد باهم حرف میزنیم. باشه ای گفت و مکالممون به پایان رسید. جلو در خونش ماشین و نگهداشتم دلبر هم پشت سرم ماشین و متوقف کرد که پیاده شدم با لبخند ساختگی ای که میخواستم کلافگیم و پشتش قایم کنم به سمتش رفتم و در ماشین و براش باز کردم: _جا داره ازت تقدیر کنم...عالی رانندگی کردی لبخند مغرورانه ای زد: _حالا مونده تا بهش برسی! و با خنده از ماشین پیاده شد. تکیه به ماشین منتظر اومدن فرهاد بودیم که بالاخره سر و کله اش پیدا شد دلبر با دیدنش لبخندی زد و زودتر سلام کرد: _خوبید شما؟ فرهاد به گرمی جواب سلامش و داد: _ممنون...شما خوبید؟شما که میگم یعنی همه خانواده هر 3 تاتون! و آروم خندید که گفتم: _آره هممون خوبیم...ماشینتم خوبه! و سوییچ و گرفتم سمتش که گفت: _حالا عجله ای نبود شاهرخ من که این ماشین و لازم ندارم تشکر کردم: _ممنون این مدتم حسابی زحمتت شد و دستش و به گرمی فشردم که لبخندی زد: _خیلی خب حالا بیاید بریم بالا یه چای باهم بخوریم قبل از من دلبر رفع تعارف کرد: _ممنون ولی امروز و میخوایم با ماشین جدیدمون یه دوری بزنیم فرهاد که مثل من فکر و ذهنش درگیر هلن بود تازه دو هزاریش افتاد و نگاهی به ماشین انداخت: _یادم رفت بگم...ماشین نو مبارک دلبر جواب داد: _ممنون و روبه من ادامه داد: _بریم؟ سری به نشونه تایید تکون دادم و بعد از فرهاد خداحافظی کردیم و راهی شدیم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 تو مسیر دلبر خوشحال از خرید ماشین و رانندگی باهاش پر ذوق و شوق بود اما من درگیر فکر به هلن فکر به حرفهای فرهاد... فکر به گره ای که نمیدونستم چجوری باید بازش کنم! با شنیدن صدای دلبر به خودم اومدم: _دلم میخواد برم دنبال هیلدا باهم بریم دور دور باهاش مخالفت نکردم: _خب برو عزیزم فقط مواظب باش نگاهم کرد: _یعنی تورو بذارم خونه؟ نوچی گفتم: _همینجاها پیادم کن میخوام برم کافه عماد راجع به چاپ کتاب درسیمون باهاش حرف بزنم. خوشحال از اینکه میتونست بره دنبال هیلدا ماشین و نگهداشت: _خب پس خداحافظ! برای اینکه یه وقت شک نکنه چپ چپ نگاهش کردم: _حداقل تا اونجا من و میرسوندی! خندید: _دیگه تا من تورو ببرم و برگردم سمت خونه هیلدا شب شده خودت یه تاکسی برو بگیر و لبخند گول زننده ای بهم زد که پوفی کشیدم: _خیلی خب کارت که تموم شد بهم زنگ بزن...دنبالم که میتونی بیای؟ با خنده گفت: _اگه تونستم حتما! و به در اشاره کرد که پیاده شم ! مطابق حرفش پیاده شدم و کنار خیابون ایستادم به انتظار تاکسی و دلبر گازش و گرفت و رفت! اولین تاکسی ای که ایستاد سوار شدم و به فرهاد زنگ زدم و ازش خواستم بیاد دنبالم. باید قضیه رو میفهمیدم باید میفهمیدم هلن کیه و چرا عین بختک افتاده رو زندگیم... دوتا خیابون بالاتر پشت سر ماشین فرهاد،از تاکسی پیاده شدم و سوار ماشین فرهاد شدم. ماشین و به حرکت درآورد و گفت: _چه سرعت عملی! وقتی واسه این حرفا نبود که گفتم: _بگو ببینم چی فهمیدی فلش و وصل کرد به ماشین و صداش و باز کرد: _خودت گوش کن... و صدای هلن تو ماشین پخش شد: (...دارم از دور میبینمشون،نمیدونی شاهرخ توتونچی واسه خریدن یه 206 چه ذوقی کرده!) و خندید و خطاب به مخاطب پشت تلفنش که قطعا یزدان بود جواب داد: (یه چند دقیقه دیگه کوفتش میکنم این خوشحالی و ولی میدونی من حالم فقط با زمین زدن اون هفت خط آشغال خوب میشه...من باید افشین توتونچی و به زانو در بیارم...اون عوضی باید بیفته به پاهام و من مثل یه سگ باهاش برخورد کنم...درست مثل خودش!) دیگه خبری از اون خنده ها نبود عصبی بود و کلافه و یزدان هم آتیشش و تند تر میکرد که هلن گفت: (حالیش میکنم اذیت کردن یعنی چه.. زندگیش و با گرفتن تنها پسرش و تموم داراییش سیاه میکنم و انتقام مادرم و ازش میگیرم... از خون مادرم نمیگذرم!) حرف هلن که تموم شد فرهاد صدای ضبط و بست: _فکر نکنم دیگه بیشتر از این لازم باشه چیزی بشنویم...همه چی مشخصه! گیج بودم اما حرفهای هلن و خوب میفهمیدم اون داشت از بلایی که سر مادرش اومده بود حرف میزد از انتقام خون مادرش که انگار پای بابا بود! شیشه رو دادم پایین تا یکم هوام عوض شه و گفتم: _پس هلن بخاطر گذشته ها اومده _آره اون میخواد انتقام بگیره...حالا تو همه نقشش و میدونی! سرم سوت میکشید نمیدونستم باید چیکار کنم که فرهاد ادامه داد: _قبل از اینکه اون بخواد کاری کنه تو مچش و میگیری و همه چی و بهش میگی به نظرم اونم ترجیح میده بره همونجایی که بوده نوچی گفتم: _اون واسه انتقام مرگ مادرش اومده به این سادگیا نمیره! فرهاد جواب داد: _خب بسپرش به پلیس... حرفش و قطع کردم: _اونطوری پای بابا هم گیر میشه...بهتره باهاش حرف بزنم! نفس عمیقی کشید: _نمیدونم هرکاری میخوای بکنی زوتر بکن اونی که اینطور داره دلبر و تورو دید میزنه هیچ بعید نیست بخواد یه بلایی سر خانوادت بیاره اوهومی گفتم: _باهاش قرار میذارم. و با هلن تماس گرفتم و واسه ناهار باهاش قرار گذاشتم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 با دوتا آب طالبی برگشتم تو ماشین که هیلدا با خنده گفت: _خیال نکنی این شدت شیرینی ماشینا!باید ناهار بریم بیرون مهمون تو پوفی کشیدم: _توهم که بدتر از من هرچی بخوری باز گشنته ولی چشم! لبخند رضایت بخشی زد و خواست از آب طالبیش بخوره که انگار چیزی یادش افتاد و گفت: _راستی رفتی اینارو بخری پیام اومد واسه گوشیت فکر کنم شاهرخه داره میگه هیلدارو بپیچون بیا خونه! و خندید که گوشی و از تو کیفم بیرون آوردم: _نه بابا شاهرخ که اصلا خونه نیست! و رمز گوشی و زدم تا ببینم چه پیامی واسم اومده. با دیدن شماره غریبه ای که رو گوشی افتاده بود متعجب پیام و باز کرده بود یه پیام بی سر و ته که نوشته بود (اگه میخوای همه چی و بدونی امروز ساعت 1 بیا رستوران دیوان) متن پیام و چند باری خوندم اما ازش چیزی نفهمیدم که هیلدا پرسید: _چت شد؟ صفحه گوشی و گرفتم سمتش: _این کیه دیگه؟ متن پیام و که خوند مثل من گیج شد : _شاید شاهرخه با یه شماره دیگه میخواد سوپرایزت کنه حرفش و رد کردم: _هیچ مناسبتی نیست فکر نکنم از این خبرا باشه نگاهی به ساعت انداخت،12 و 15 دقیقه بود. _خب میریم اونجا ببینیم چه خبره نهایتش اینه که سرکاریه که البته مهم نیست و میشینیم دوتایی غذامون و میخوریم دیگه! نفس عمیقی کشیدم: _نمیدونم... دل نگرونیم که دید گفت: _میخوای اول زنگ بزنی شاهرخ؟ استرس عجیبی گرفته بودم نگران خودم که نه نگران بچه بودم و حدس میزدم شاید مارال خانم پشت این قضیه باشه واسه همین سری به نشونه تایید تکون دادم: _آره بهتره بهش زنگ بزنم! و شماره شاهرخ و گرفتم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 از شدت حرص دستم مشت شده بود... کثافت عوضی به دلبر پیام داده بود و میخواست بکشونتش رستوران! تو سکوت داشتم خودخوری میکردم که فرهاد پرسید: _چیشده؟ کلافه جواب دادم: _هلن به دلبر پیام داده و آدرس رستوران و براش فرستاده نمیدونم میخواد چیکار کنه حالت متفکرانه ای به خودش گرفت: _شنود...شنود و پیدا کردن! نگران چشم دوختم بهش: _حالا باید چیکار کنیم فرهاد؟ چند ثانیه سکوت کرد و بعد جواب داد: _قرار سرجاشه فقط به جای اینکه تنها بری باهم میریم سر قرار با هلن! دیگه مخم یاری نمیکرد که گفتم: _نمیدونم هر کاری که فکر میکنی درسته رو انجام میدیم! ماشین و به حرکت درآورد: _باهم میریم.... عکس های مامان و تو گوشی نگاه کردم... عکسهای قدیمی ای که از رو آلبوم گرفته بودم... عکسهای مادری که هیچوقت نتونسته بودم ببینمش... مادری که کثافتی به نام افشین توتونچی از من گرفته بودش. با فکر بهش به سختی ای که کشیده بود به ظلمی که در حقش شده بود در حالی که من و 6ماهه باردار بود قطره اشکی از گوشه چشمم غلتید و مسیر گونم و طی کرد من انتقامت و میگیرم مامان من نمیذارم کسی که باعث شده بی پناه و بی مادر بزرگ شم با خیال راحت به زندگیش ادامه بده! غرق تماشاش بودم که پیامی از یزدان بالای صفحه گوشی نقش بست پیامی که توش نوشته بود: (خریت نکنی هلن...الان وقتش نیست...) بی توجه به حرفش رفتم تو صفحه پیامی که به دلبر فرستاده بودم و ازش خواسته بودم بیاد به رستورانی که با شاهرخ قرار داشتم. واسمم مهم نبود خریته یا هرچیز دیگه ای یزدان جای من نبود اون نمیتونست بفهمه... نمیتونست درک کنه حال من و اون فقط کمکم کرده بود چون راضی نمیشدم بااین فاصله سنی زن دائمیش شم! پیامم به دلبر رسیده بود اما اون جوابی نداده بود بااین وجود حتم داشتم اگه حس های زنونش فعال بشه میاد به اون رستوران تا بدونه چه خبره. نگاهی به ساعت انداختم و ماشین و به سمت رستوران به حرکت درآوردم قیافه شاهرخ حتما دیدنی میشد وقتی میفهمید من هم شنود و پیدا کردم و هم زنش و به صرف ناهار دعوت کردم! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 ساعت از 1 میگذشت که وارد رستوران شدم قرار بود فرهادم چند دقیقه بعد بیاد سر میز تا فعلا هلن متوجه ماجرا نشه! با دیدنش در حالی که واسم دست تکون میداد راهم و به سمت میزی که سمت راست رستوران بود کج کردم و خودم و بهش رسوندم و روبه روش نشستم... با لبخند نظاره گرم بود: _خب تصمیمت و گرفتی؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _آره الان واست بگم؟ نامحسوس نگاهی به اطراف انداخت: _نمیدونم اگه میخوای بعد از ناهار بگو چون من خیلی گشنمه! ابرویی بالا انداختم: _من گشنم نیست ترجیح میدم همین حالا بگم! و قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم فرهاد یه صندلی کشید بیرون و نشست: _خب حالا بگو هلن با تعجب نگاهش و بین من و فرهاد چرخوند که فرهاد دستی به نشونه تسلیم بالا آورد: _یادم رفت خودم و معرفی کنم: _فرهاد هستم یکی از دوستان شاهرخ جان ببخشید که سرزده اومدم نگاه هلن هنوز پر از سوال بود که گفتم: _خب داشتم میگفتم... هلن حرفم و برید: _اینجا چه خبره؟ حالا که خودش داشت میپرسید منم صبر نکردم و گفتم: _تو میگی یا من بگم؟ پوزخندی زد: _ترجیح میدم دلبر برسه بعد حرف بزنیم پوزخندی زدم: _منتظرش نباش بهش گفتم نیاد! چشمهاش سو سو میزد و کم کم داشت کنترلش و از دست میداد که شنود و گذاشت رو میز: _خیلی زرنگی و با لبخند تلخی ادامه داد: _الحق که پسر بی شرفی به اسم افشین توتونچی ای عصبی جواب دادم: _راجع به پدر من درست حرف بزن چشماش پر شد: _پدرت یه عوضیه یه آشغال که 20 و چند سال پیش تو عالم مستیش به مادر بیچاره من رحم نکرد سکوت کردم تا ادامه داد: _مادر من باردار بود...با وجود بچه 6ماهه تو شکمش تو خونه بابای هفت خطت کار میکرد ولی بابات... لرزش صداش مانع از ادامه دادنش شد نمیدونستم حرفاش درسته یا نه اما میدونستم اون حق نداشت با زندگی من بازی کنه که گفتم: _به هوای انتقام مادرت میخواستی گند بزنی به زندگی من؟من چیکاره بلایی بودم که سر مادرت اومده؟ بین گریه لبخند تلخی زد: _افشین به این راحتیا دم به تله نمیداد من میخواستم با نابودی تو اون و هم به تباهی بکشم دستم از شدت عصبانیت مشت شد و خواستم حرفی بزنم که فرهاد مانعم شد و پرسید: _یزدان بهت گفته بود که بهترین راه انتقام از افشین نزدیک شدن به شاهرخه؟ سری به نشونه رد حرف فرهاد تکون داد: _اون کمکم میکرد تا زن دائمش شم! پوزخندی زدم: _مو به مو و برنامه ریزی شده! با پشت دست اشکاش و پاک کرد: _برام مهم نیست که حرفام و باور کنی یا نه و خواست بره که گفتم: _بگیر بشین من هنوز باهات حرف دارم نشست و منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم: _من میتونم خیلی راحت برم پیش پلیس و ازت شکایت کنم هم شاهد دارم و هم کلی مدرک و میدونی که میتونم این کار و بکنم اما میخوام بهت فرصتد زندگی بدم هم به تو هم به اون یزدان که بخاطر تو گند زد به رفاقتمون...میتونی راهت و بکشی بری به زندگیت برسی یا انقدردور من و خانوادم پرسه بزنی که برم پیش پلیس انتخاب با خودته! از رو صندلی بلند شد: _کار من با تو تمومه اما با پدرت هیچوقت تموم نمیشه!از قول من بهش بگو دختر زنی که باعث مرگش شدی تا وقتی زندست عین سایه دنبالته...بهش بگو از سایشم بترسه! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 بی اینکه بایسته واسه شنیدن جواب راهش و کشید و رفت. از رو صندلی بلند شدم تا دنبالش برم که فرهاد با گرفتن دستم مانعم شد: _اون دیگه با تو کاری نداره جواب دادم: _واسه بابا دردسر درست میکنه سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _آدما فقط نتیجه کارایی که کردن و میبینن همین... حرفاش به فکر فرو بردم نشستم رو صندلی و گفتم: _یعنی بابا چطور تونسته همچین کاری کنه؟ لبخند تلخی زد و چیزی نگفت انگار نمیدونست باید چی بگه درست عین من! غرق سکوت نشسته بودیم که یهو صدای دلبر و از پشت سر شنیدم: _نمیخوای بگی اینجا چه خبره؟ سر که چرخوندم سمتش همراه با هیلدا پشت سرم ایستاده بود. فرهاد بعد از سلام و احوالپرسی بهشون گفت که بشینن و بعد شروع کرد به گفتن ماجرا... به اتفاقاتی که افتاده بود و از هلنی گفت که تو این مدت فقط به یه چیز فکر کرده بود انتقام خون مادرش... نه تنها من حتی هیلداهم ماتش برده بود ... وقتی به اصرار هیلدا اومدیم اینجا و دیدم اون دختر اینجاست عصبی شدم و هزار جور فکر کردم اما حالا با دونستن حقیقت حتی دلم هم واسش سوخت... کی بود این افشین توتونچی؟ چجوری یه آدم میتونست انقدر بی رحم باشه؟ تو دلم هزار بار خدارو شکر کردم که شاهرخ مثل اون نیست! و حالا با شنیدن صدای شاهرخ به خودم اومدم: _حالا دیگه هرچی که بود تموم شد...دیگه نه هلنی تو زندگیمون هست و نه گره ای...حالا بهم بگو هنوز مصممی واسه کنار من بودن؟ لبخندی زدم: _دلم میخواد همه عمر و کنارت زندگی کنم! فرهاد با خنده گفت: _خب بهتره ما بریم سر یه میز دیگه ناهار بخوریم شماهم اینجا دل بدین و قلوه بگیرین! و هیلدا از خدا خواسته بلند شد سرپا: _آره آقا فرهاد اون میز هم خالیه و لبخند ملوسی تحویل فرهادی داد که مثل همیشه نبود و چشم دوخته بود به هیلدا! متعجب به شاهرخ نگاه کردم نگاه اون هم درست مثل من گیج بود که همزمان زدیم زیر خنده و اما فرهاد و هیلدا بی توجه به خنده های از سر تعجب ما خیلی زود جمع کردن و سر میز دیگه نشستن و اتفاقا سریع هم شروع کردن به حرف زدن!!! لب زدم: _نکنه اینا... حرفم و برید: _فکر کنم مبارکه! و دوتایی خندیدیم.... به عشقی که در یک نگاه به وجود اومده بود و خیلی هم تبش تند بود به نظر! شاهرخ نگاهی به منو انداخت: _به عنوان شیرینی ماشین و کنده شدن کلک هلن و آشنایی هیلدا و فرهاد چی میخوای واسم سفارش بدی؟ چپ چپ نگاهش کردم: _واسه دو مورد اول که همه چی پای خودته واسه مورد سومم باید بگم که این آقا فرهاد اگه تموم دنیارو هم بگرده لنگه هیلدا پیدا نمیکنه و بازم تو باید شیرینی بدی بابت خوشبختی دوستت! خندید: _کاملا قانع شدم! تکیه دادم به صندلی: _خیلی خب حالا برام کباب لقمه و نوشابه و زیتون و سالاد و ماست و سایر مخلفات و سفارش بده چپ چپ نگاهم کرد: _حتما اینارو هم بچه هوس کرده نه تو؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _من که کم غذام قهقه ای زد: _بر منکرش لعنت! و بعد غذارو سفارش داد.. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 5 ماه بعد روزهای آخر بار داریم بود. کم خودم مشکل داشتم هیلداهم دیوونم کرده بود و چند ثانیه یه بار زنگ میزد که برات عکس فرستادم ببین کدوم لباس بهتره؟ من با فحش هایی که نثارش میکردم اعمال نظر میکردم تا خانم لباس عقدش و بخره. همه چی خیلی زود پیش رفت. تو ماه چهارم فهمیدیم این تو راهی پسره و البته تا امروز بر سر انتخاب اسم به توافق نرسیده بودیم! هیلدا و فرهاد به چش بهم زدنی عاشق هم شدن و فرداشب همزمان با شب یلدا مراسم عقدشون برگزار میشد و زندگی رو پاشنه خوبش داشت میچرخید! خواستم از پله ها برم بالا تا شاهرخی که مثل خرس تا الان خواب بود و بیدار کنم اما دیگه توان بالا رفتن نداشتم که پایین پله ها وایسادم و داد زدم: _شاهرخ نمیخوای بیدار شی؟ و دوباره داد زدم: _شاهرخ پاشو! که یهو در دستشویی طبقه پایین باز شد و شاهرخ جواب داد: _چه خبره هی شاهرخ شاهرخ؟ با دیدنش از ترس هینی کشیدم و چند قدم رفتم عقب که خودشم ترسید و اومد سمتم: _ترسیدی؟ این روزا اعصاب نداشتم که جواب دادم: _نه بخاطر هیبت بی نهایتته که دارم پس میفتم! و هر چقدر من عصبی و طلبکار نگاهش کردم اون فقط خندید و خندید.. طلبکار غر میزدم بهش اما اون به خنده هاش ادامه میداد که وایسادم وسط خونه و گفتم: _دهنت و میبندی یا نه؟ به سختی خودش و نگهداشت و جواب داد: _تو جای من نیستی نمیدونی وقتی یه پاندا عصبی میشه تا چه حد دیدنیه! دوباره هر هر خندید که جلو آینه وایسادم و نگاهی به خودم انداختم هرچند سه تا سایز رفته بود روم اما هنوز اعتماد به نفسم باقی بود که گفتم: _مشکل از چشماته وگرنه تو این خونه پندایی وجود نداره پشت سرم ایستاد و تو آینه نگاهم کرد: _آره عزیزم تو این خونه هیچ پاندایی وجود نداره...تو باربی ترین زن این شهری با آرنجم که این روزا همسایز زانوی قبل از بارداریم بود کوبیدم تو شمکش که قیافش گرفته شد و از شدت درد خم شد: _اینا همش بخاطر دسته گلیه که تو ،تو شکمم کاشتی بذار و ادامه دادم: _بذار دایانم به دنیا بیاد نشونت میدم که من واقعا باربی ترین زن این منظومم داشت میمرد اما کم نمیاورد که با صدای گرفته از درد گفت: _دایا نه شهاب برگشتم سمتش و چپ چپ نگاهش کردم: _اگه درد زایمان با تو بود میتونستی اسمش و بذاری شهاب ولی حالا که با منه دخالت نکن! صاف ایستاد و زل زد بهم: _مگه به درد زایمانه؟باقی چیزاش که من بوده تکلیف اونا چی میشه؟ شونه ای بالا انداختم: _از جایی که هیچکدوم به پای درد زایمان نمیرسه باز هم حق دخالت نداری کم کم میخواست با این حقیقت که اسم بچه دایانه نه چیز دیگه کنار بیاد که چند بار زیر لب تکرار کرد: _دایان...پسرم...دایان بابا با خنده گفتم: _دیدی چه قشنگه؟ حالا برو میز صبحونه رو بچین که دوساعته منتظرم از خواب بیدار شی همینطور که با اسم بچه درگیر بود راه افتاد سمت آشپزخونه... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 میز صبحونه رو چید و روبه روم نشست: _ببین هرچی میخوای هست؟ نگاهی به میز انداختم از همه چی برام چیده بود که شروع کردم به خوردن: _ای بدک نیست..بگیر بشین نشست روبه روم. دیگه خبری از اون شاهرخ مرتب و جذاب نبود و این روزا شاهرخ شباهت عجیبی به کوزت پیدا کرده بود. این ماه آخر و مرخصی گرفته بود و فقط به من و خونه میرسید و شام و ناهار درست میکرد و همین باعث شده بود تا همزمان با خوردن صبحونه تو این فکر فرو برم که تا چند روز دیگه قراره این غلام حلقه به گوش و از دست بدم و با ناراحتی لقمه تو دهنم و بجوم ! وقتی دید تو فکرم پرسید: _چیه ناراحتی؟ نفس عمیقی کشیدم: _دارم به این فکر میکنم که تا چند روز دیگه دوباره میشی همون شاهرخ سابق با عشق نگاهم کرد: _یعنی چی؟یعنی تو الان من و بیشتر دوست داری و ممکنه بعد از به دنیا اومدن بچه این علاقه رو بین جفتمون تقسیم کنی؟ دستم و به نشونه خاک بر سرت به سمتش دراز کردم: _نابغه منظورم اینه که میری سرکار دیگه کسی نیست برام شام و ناهار درست کنه ظرفارو بشوره و... لقمه تو دستش و پرت کرد رو میز: _واقعا خاک بر سرم با این زن گرفتنم! اون میگفت و من میخندیدم و داستان ادامه داشت... مثل روزهای گذشته باهم غذا خوردیم و فیلم دیدیم و حالا ساعت 11 شب بود. شاهرخ از خستگی نای بیدار موندن نداشت و من هم عادت کرده بودم به این زود خوابیدن که روی فرش بساط خواب و پهن کرده بودیم و داشتیم تلویزیون که حکم لالایی برای جفتمون داشت نگاه میکردیم تا چشمامون گرم شه که شاهرخ گفت: _دلم واسه شبای قدیم تنگ شده تو خواب و بیداری گفتم: _کدوم شبا؟ جواب داد: _همون شبا که اینجوری بی هیجان صبح نمیشد! و ریز ریز خندید که گفتم: _بهتره به هیجانا فکر نکنی و بگیری بخوابی! بین خنده گفت: _اتفاقا دارم فکر میکنم چون چیزی تا تولد پسرم نموند پوزخندی زدم: _چند روز مونده به دنیا بیاد یه ماه هم طول میکشه حال من خوب شه رفت تا عید! چرخ زد سمتم و آرنجش و گذاشت رو زمین و صورتش و به دستش تکیه داد: _نه دیگه باید زود خوب شی...چون دلم واست تنگ شده! زل زدم تو چشماش: _واسه من یا.. حرفم و قطع کرد: _واسه دیدن تو ،تو اون شبا رو ازش برگردوندم: _حالا تا اونموقع! دست آزادش و از چونم گرفت و صورتم و چرخوند سمت خودش و بعد بوسه ای به گونم زد: _شب بخیر عزیزم! سرم و بالا بردم و این بار من بوسیدمش: _شب بخیر! و شبمون اینطوری سر شد... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 نمیدونم چقدر گذشته بود صبح شده بود یا نه اما با احساس درد شدیدی که تو تنم پیچید چشم باز کردم داشتم مرگ و به چشم میدیدم انگار! از درد به ناله افتادم انقدر نالیدم که شاهرخ با ترس و لرز از خواب پرید: _چیشده؟ هیچی نمیفهمیدم فقط دستم و گذاشته بودم رو شکمم و به خودم میپیچیدم که گفت: _نکنه وقتشه؟ و پاشد سرپا: _تحمل کن الان میبرمت بیمارستان و تند تند شروع کرد به پوشیدن لباس هاش... ترس همه وجودم و گرفته بود... دلبر جلو چشمام از درد به خودش میپیچید و من هیچ جوره نمیتونستم آرومش کنم! تو صبح برفی آخرین روز آذر ماه بی تمرکز پشت فرمون نشسته بودم و همزمان با رانندگی با دلبر حرف میزدم: _آروم باش الان میرسیم از درد به خودش میپیچید: _شاهرخ دارم میمیرمو این حرفش نه تنها استرسم و ده برابر میکرد بلکه چنگ میزد به روح و روانم! هرجوری که بود رسوندمش به بیمارستان و حالا دراز کش رو تخت منتظر دکتر بود که اومد بالا سرش و وضعیتش و چک کرد: _آروم باش عزیزم...وقت زایمانته و به پرستارها گفت که ببرنش از گوشه تخت گرفته بودم و همراهش میرفتم که بین ناله هاش اسمم و صدا زد: _شاهرخ نگران من نباش تو اوج درد فکر ناراحتی من بودنش باعث شد تا بی اختیار صدام به سبب بغض بگیره: _همینجا منتظرتم! و با رسیدن به بخش پرستار مانع از ورودم شد و من ناچار تو راهرو به انتظار دلبر موندم. انقدر نگران بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم و فقط قدم میزدم که مامان مهین زنگ زد به گوشیم. با دیدن شمارش یه کمی آروم گرفتم میدونستم چند روزیه که اومده تهران و حالا با اومدنش به اینجا میتونست کمی از بار نگرانیم کم کنه که جواب دادم: _الو مامان صداش تو گوشی پیچید: _شما کجایید اول صبحی هرچی زنگ میزنم باز نمیکنید؟ جواب دادم: _بیمارستانیم...حال دلبر بد شد آوردمش اینجا یه ماشین بگیر به بیمارستانی که آدرسش و برات میفرستم و بی معطلی تلفن و قطع کردم و آدرس بیمارستان و براش فرستادم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 یک ساعتی میشد که دلبر تو اون بخش بود و من این بیرون حالا دیگه نشسته بودم رو صندلی و منتظر شنیدن خبر سلامتی هر جفتشون بودم که مامان و از دور دیدم. با عجله به سمتم اومد: _چیشده؟ جواب دادم: _دردش گرفت آوردمش بیمارستان الانم تو بخش زایمانه لبخندی بهم زد: _خب به سلامتی و بعد کنارم نشست: _به زن عموش خبر دادی؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم که گوشیش و تو دستش گرفت: _اون حکم مادر دلبر و داره الان باید اینجا باشه و شماره زن عموی دلبر و گرفت و خبر اینجا بودن دلبر و داد که همزمان یه پرستار بیرون اومد: _همراه خانم آقایی با عجله به سمتش رفتم که لبخندی زد: _تبریک میگم پسرتون به دنیا اومد حال همسرتونم خوبه! با این حرفش لبخندی به لبم اومد که هیچوقت نظیرش و ندیده بودم! تو دلم هزار بار خدارو شکر کردم که پرستار ادامه داد: _چند دقیقه دیگه همسرتون میاد تو بخش و میتونید هردوتاشون و ببینید. ازش تشکر کردم و خواستم برگردم که مامان مهین و پشت سرم دیدم: _نوه من...بابا شدنت مبارک!! خندیدم و دستش و بوسیدم: _مبارک شما! تموم بدنم درد میکرد و بی رمق افتاده بودم رو تخت که پرستار بچه رو آورد کنارم: _نگاهش کن مامانش ببین چقدر خوشگله لبخند بی جونی زدم و چشم دوختم به نوزاد کوچولوی تو دستای پرستار که بهم نزدیک ترش کرد و من تونستم اولین بوسه رو به سرش بزنم... درگیر حسی بودم که با وجود همه درد و سختیش با دنیا عوضش نمیکردم و خدارو شکر میکردم بابت سالم به دنیا اومدن بچه! با به حرکت دراومدن تخت از بچه فاصله گرفتم و به بیرون برده شدم شاهرخ با چشمهایی که از ذوق میدرخشید اومد بالا سرم: _خوبی؟ لبخندی زدم: _خیلی خوشگله! و بعد زن عمو و مامان مهین و بالاسرم دیدم هر دو لبخند به لب داشتن و بی تاب بودن واسه دیدن بچه که پرستار بچه رو بیرون آورد و همین باعث شد تا همزمان با انتقال دادن من به یه اتاق اوناهم به نوه اشون نگاهی بندازن! چند ساعتی از به دنیا اومدن بچه میگذشت مامان مهین و زن عمو تو راهرو نشسته بودن و شاهرخ چشم دوخته بود به من و بچه ای که به زور داشتم بهش شیر میدادم... با اینطور دیدنش گفتم: _خوشت اومده ها از رو صندلی بلند شد: _الحق که پسر خودمه چقدر جذابه! با تمسخر نگاهش کردم اما انقدر غرق این بچه بود که چیزی نمیفهمید آروم دستش و لمس کرد و گفت: _دایان توتونچی خوش اومدی به این دنیا 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 طلبکار گفتم: _از منم یه تقدیر و تشکری کن! با خنده نگاهم کرد: _دست شماهم درد نکنه! و ریز ریز خندید و منی که خنده برام سخت بود فقط به لبخند اکتفا کردم و همزمان مهمون های جدید وارد اتاق شدن یلدا و هیلدا ذوق زده وارد اتاق شدن و با ه به و چه چه به سمتمون اومدن و هیلدا قبل از یلدا گفت: _بالاخره  این میمون زشت به دنیا اومد شاهرخ چپ جپ نگاهش کرد: _بله شما لطف دارید! هیلدا با خنده گفت: _آخه باید همین امروز به دنیا میومد که شماها نتونید واسه شب بیاید مراسم ما؟ یلدا مانع ادامه حرفاش شد: _کم غر بزن بزار ببینم شبیه کدومشونه؟ و تو سکوت مشغول بررسی بچه شد که صدای زنونه آشنایی به گوشمون رسید: _سلام نگاه همگی چرخید سمت در در کمال ناباوری مارال خانم جلوی در ایستاده بود یه قدم نزدیک تر اومد: _قدم نو رسیده مبارک! و پشت بندش زن عمو و مامان مهین داخل اتاق شدن و مامان مهین با نگاهش ازم خواست که مارال خانم و ببخشم... شاهرخ سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت اما من خواسته مامان مهین و بی جواب نذاشتم و لبخندی به مارال خانم زدم: _سلام خوش اومدین و بعد شاهرخ جواب داد: _نوه ات و ببین مامان... مارال خانم نگاهش و بین من و شاهرخ چرخوند و در حالی که جلدی از اشک چشماش و پوشونده بود خم شد و بوسه ای به پیشونی بچه زد: _الهی من قربونت برم شاهرخ دست مارال خانم وگرفت: _خوشحالم که اومدی مامان و به آغوش کشیده شدن شاهرخ توسط مارال خانم تبدیل شد به یکی از دلچسب ترین تصویرهایی که تو عمرم دیده بودم و هم زمان با به دنیا اومدن دایان صفحه جدیدی از سرنوشت واسمون رقم خورد... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁