eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_412 اخمام رفت توهم: _جواب خانواده هامون و چی بدیم‌! خنده هاش ادامه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 برخلاف تموم این مدت که عروس این خانواده بودم و بابا بهزاد و مثل بابای خودم میدونستم و خیلی جلوش خودم و نمیپوشوندم، این بار روسری نخی بزرگی روی سرم انداختم و طوری تنظیمش کردم که رو شکمم و بگیره و بعد از اتاق زدم بیرون. با ورودم به سالن عماد لبخند مسخره ای بهم زد که تو دلم زهرماری بهش گفتم و چشم ازش گرفتم و رفتم تو آشپزخونه و چند لحظه بعد سر و کله آقا پیدا شد: _چه خانم شدی بااین لباسا، حجابم بهت میادا کلک! و ریز ریز خندید که پرسیدم: _چیزیه معلوم نیس؟ سری به نشونه 'نه' تکون داد: _از اون حالت لاغرت دراومدی ولی باردار بودنت مشخص نیست شروع کردم به آماده کردن ظرفها و با صدای آرومی گفتم: _ارغوان همه چی و فهمید، مامانم ایناهم دم عصر میان اینجا! با این دوتا خبری که از من شنید تو سکوت عمیقی فرو رفت و منم واسه چند ثانیه چیزی نگفتم و بعد ادامه دادم: _کم از خودت کشیدم حالا هم تولدت شده غوز بالا غوز! با این حرفم ابرویی بالا انداخت: _تولدمه؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _درست 30 و چند سال پیش بود که خدا تو رو آفرید تا من رنگ آرامش نبینم! و با خنده ازش فاصله گرفتم تا غذاهارو از تو پلاستیک در بیارم که جواب داد: _اولا که فردا دومه و تولدمه، دوما مرسی بابت تبریکت! همینطور آروم آروم میخندیدم و کارم و انجام میدادم: _قربان شما! وقتی نهایت زبون درازیم و دید تصمیم گرفت دیگه حرفی نزنه و بهم کمک کرد تا میز ناهار و چیدیم و حالا همه مشغغول خوردن ناهار بودیم که مامان همراه با دوغ نوشیدنش نگاهم کرد و بعد از اینکه لیوان و گذاشت رو میز گفت: _حالت بهتر شد؟ چون دهانم پر بود سرم و تکون دادم که عماد مزه پروند: _مامان جون یادت رفته؟ یلداست دیگه همونی که غذا میبینه هوش از سرش میپره! با این حرف عماد همه خندیدن و عماد ادامه داد: _ببین اندازه یه خرس شده انقدر که میخوره! وقتی این حرف و زد و صدای خنده ها بالاتر رفت واقعا دلم میخواست خفش کنم، نامرد با اینکه میدونست من حاملم و این چاق شدنه دست خودم نیست باز اینطوری اذیتم میکرد! با پا کوبیدم به پاش و تو گوشش گفتم: _یه کاری کن بعد رفتن مهمونا هم بتونی بخندی! و قبل از اینکه عماد بخواد جوابی بده مامانش پرسید: _فکر کنم آب و هوای اینجا بهت ساخته عزیزم، هم صورتت پر شده هم خودت تپل شدی از وقتی اومدید اینجا! عماد جواب داد: _آره منم حس میکنم هرروز داره تپل تر میشه! و روبه من ادامه داد: _یهو نترکی یلدا؟ حس کردم از شدت حرص و زور سرخ شدم و مخم در حال انفجار بود که نمیتونستم یه جواب دندون شکن بهش بدم و فقط باید لبخند میزدم که ارغوان پشتم دراومد: _آقا عماد خجالت بکش، کم سربه سر یلدای ما بذار! عماد با تعجب ابرویی بالا انداخت: _اوه، یلدای شماست؟ و انقدر خندوندمون که غذا ها حسابی یخ کرد و اصلا نفهمیدم چی خوردم! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _من فکر میکردم باهاش ازدواج میکنم وگرنه هیچوقت خودم و‌در اختیارش نمیزاشتم و دستش و‌رو صورت نمدارش کشید و‌آروم گفت: _اگه میدونستم همه اش دروغه هیچوقت باهاش نمیخوابیدم! و‌این حرف رویا سطل آب یخی بود که خالی شد رو‌همه وجودم و‌دیگه برام مهم نبود تلاش های معین برای اینکه باور نکنم، برام مهم نبود که تو‌سالن چه غوغایی به پا بود، شنیدن متعدد صدای عاقد هم برای جاری کردن عقد یا موکول کردن عقد به یه روز دیگه هم مهم نبود که با وجود سخت بودن اما محکم روی پاهام ایستادم و‌درحالی که دستهام از عصبانیت مشت شده بودن، با قلبی که شکسته بود و بعید میدونستم بعد از این ترمیم بشه، صدایی تو‌گلو صاف کردم و‌ خطاب به معینی که با داد و‌بیداد درحال بحث و جدال با رویا بود گفتم: _نیازی نیست باهاش دعوا کنی، نیازی نیست داد و ‌بیداد راه بندازی… در حالی که نفس نفس میزد نگاهم کرد: _پس چیکار کنم؟ سری تکون دادم: _هیچ کاری لازم نیست انجام بدی به سمتم اومد: _ولی اینجوری که نمیشه، من نمیخوام تو از من ناراحت باشی اونم بخاطر حرفهای مسخره این دختره! دوباره سر تکون دادم: _ناراحت نیستم، فقط… نفسم بالا نمیومد، فکر نمیکردم هیچوقت به این نقطه برسیم، فکر نمیکردم هیچوقت مجبور به همچین تصمیمی بشم اما دیگه راهی نبود… من مردی که بهم دروغ گفته بود، مردی که قبل از من رابطه داشت، قبل از من یکی دیگه رو لمس کرده بود و نمیخواستم، نمیتونستم که بخوام و حالا دوباره صداش و شنیدم: _فقط چی؟ سخت بود، سخت تر از کوه کندن اما میخواستم ازش دل بکنم که لب زدم: _فقط…