°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_417 پریدگی رنگ و روم و به وضوح احساس میکردم گ عماد و ارغوان و آوا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_418
با رسیدن فردا و رفتن مهمونا، من و عماد تونستیم نفس راحتی بکشیم!
تو این دو روز حسابی اذیت شده بودم و تحمل اون اوضاع برام حسابی سخت بود که حالا بعد از رفتن مهمونا لباسای راحتی تنم کردم و رو تخت دراز کشیدم و چشمام و بستم و حتی نفهمیدم کی خوابم برد!
غرق در خوابی که بدجوری بهش نیاز داشتم بودم که با شنیدن صدای عماد و همینطور احساس انگولک هاش چشم باز کردم.
بالا سرم نشسته بود و انگار از بیکاری نمیدونست چیکار کنه که منو بیدار کرده بود:
_پاشو سه ساعته خوابیدی، شب شده!
بدون اینکه چشم باز کنم جواب دادم:
_خب پس توعم بخواب!
نفس عمیقی کشید:
_خوابم نمیاد، میخوام باهات حرف بزنم
یکی از چشمام و باز کردم و جواب دادم:
_بگو گوشم با توعه!
و دوباره جفت چشمام و بستم که به خنده افتاد:
_داری تلافی خواستگاری دوم و در میاری؟
خواب از سرم پرید که شروع کردم به خندیدن و عماد کنارم دراز کشید:
_یلدا تو از این زندگی راضی ای؟
توقع شنین همچین حرفی و نداشتم که صدای خنده هام قطع شد و پرسیدم:
_نباید راضی باشم؟
یه چند ثانیه ای به سکوت گذشت تا بالاخره جواب داد:
_ما شرایطمون خیلی با بقیه فرق داره،دو روز مهمون داشتیم انقدر دروغ گفتیم و به هر دری زدیم واسه لو نرفتن که سیر شدم از این زندگی!
کلمه به کلمه حرفاش تو ذهنم مرور میشد، عماد درست میگفت و اوضاعمون خیلی بهم ریخته بود اما این دلیل نمیشد که من از زندگیم راضی نباشم!
مگه واسه من، زندگی و خوشبختی بودن این مرد نبود؟
مگه تو سرم رویاهای بی نهایتی نداشتم واسه کنار هم بودن و به تک تک رویاها رسیدن؟!
با حرف های عماد موافق بودم اما من خوشبخت بودم، خوشبخت از داشتن خانواده ای که حالا داشت 4نفره میشد!
همینطور که من غرق در افکارم بودم عماد چرخید سمتم و خیره تو چشمام ادامه داد:
_فکر نمیکنی الان لازمه یه حرفی بزنی که من دلم قرص شه که همه چی خوبه؟
خمیازه ای کشیدم و بیخیال جواب دادم:
_اونوقتی که باید به این چیزا فکر میکردی،نکردی و دو قلو حامله شدم، دیگه الان خودت و اذیت نکن!
لب و لوچش آویزون شد:
_کاش بیدارت نمیکردم، اونجوری حداقل خودم با خودم کنار میومدم
فاصله بینمون و کم کردم و گفتم:
_آقا عماد، من خوشبخت ترینم چون تو رو دارم!
تو چشماش برق رضایت درخشید و بی هیچ حرفی بوسه ای به پیشونیم زد:
_خوبه که دارمت، حالا بخوابیم!
و با خیال راحت خواست چشماش و ببنده که نذاشتم:
_چی چی بخوابیم؟؟ زن حامله رو بیدار کردی خوابش و بهم ریختی حالا هم بدون شام بگیره بخوابه؟
با این حرفم قضیه به کلی عوض شد و عماد از شدت خنده به قهقهه افتاد:
_الان که گفتی خوشبختی، به نیتت شک کردما نگو شک نبوده یقین بوده!
چپ چپ نگاهش کردم و دستش و از رو کمرم بلند کردم:
_هرهر هر! پاشو به جای خندیدن برو دوتا پیتزا بگیر واسم، بچه ها یونانی هوس کردن!
از رو تخت بلند شد، خنده هاش همچنان ادامه داشت:
_یعنی اونا از اونور نوع پیتزاهم تعیین میکنن؟
نشستم رو تخت و سری به نشونه تایید تکون دادم:
_حتی نوشابه هم دلشون میخواد، کوکاکولا مشکی!
دیگه نخندید و با اخم نگاهم کرد:
_نوشابه ممنوع! پاشو برو یه شربت شیره درست کن بخور هم مقویه هم شبیه نوشابست!
این حرفش به نظرم از فحش هم بدتر بود که با حالت طلب کارانه ای زل زدم بهش:
_برو بیرون...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_418
ماشینش و که دیدم، پشت سرش پارک کردم و سریع پیاده شدم و خودم و بهش رسوندم.
در ماشین و که باز کردم با نفرت بهش نگاه کردم، دیگه خبری از اشک چشم هاش نبود و انگار منتظرم بود که لب زد:
_سوار شو!
بلند بلند نفس میکشیدم:
_کار خودت و کردی نه؟
یه مشت اراجیف تحویل جانا دادی تا عقد و بهم بزنه و بره نه؟
به چیزی که میخواستی رسیدی نه؟
شونه ای بالا انداخت:
_من فقط از گذشتت گفتم،گذشته ای که انگار اون ازش بی خبر بود!
داد زدم:
_من و تو باهم رابطه داشتیم؟
بخاطر اینکه من قول ازدواج بهت داده بودم بامن بودی؟
جیغ زد:
_آره...
ماباهم رابطه داشتیم،همون شب بعد از مهمونی سعید تو استانبول،رابطه ای که تو یادت نیست ولی من خوب یادمه...
هنوز جز به جز همه چیز و یادمه،
مااونشب....
نزاشتم حرفش و ادامه بده:
_بازهم اون شب لعنتی،
من غلط کردم اونشب زیاده روی کردم ،
غلط کردم به اون مهمونی اومدم...