eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_423 دیروز با تموم سختیا، نگاهی به کتاب انداخته بودم و میخواستم امر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 تموم مسیر کوچه رو عماد پشت سرم میومد و عین پسرایی که این روزا کم هم نیستن، داشت واسه یه خانم محترم مزاحمت ایجاد میکرد! بی توجه به حرفاش هرچند آروم آروم اما راهم و میرفتم و واقعا تصمیم گرفته بودم با تاکسی برم دانشگاه که بوقی زد و پیچید جلوم که قلبم از شدت ترس اومد تو دهنم و نفس نفس زنون تکیه دادم به دیوار پشت سرم که نگران از ماشین پیاده شد: _چیشد؟ دلخور و عصبی نگاهش کردم: _ترسیدم! دستی تو صورتش کشید و اومد سمتم: _خوبی؟ جوابی بهش ندادم و فقط پشت سرهم نفس کشیدم که روبه روم وایساد: _دیگه لجبازی بسه، بیا سوار شو با حال بدم جواب دادم: _نمیخواد یه خرس و سوار ماشینت کنی یه وقت دیدی خط و خشی افتاد روش! سرش و به اطراف تکون داد: _خط و خش چیه؟!کلا ماشین نابود میشه! جدی نگاهش کردم: _الان فکر کردی خیلی با مزه ای؟ و نگاهم و ازش گرفتم که اومد سمتم: _بد اخلاق شدیا، دیگه نمیشه باهات شوخی کرد! و در ماشین و برام باز کرد که گفتم: _تو میدونی من حاملم و هرروز انقدر اذیتم میکنی، خرس، پاندا، کپل، تپل! دیوونم کردی! من میگفتم و عماد که به زور خودش و نگهداشته بود تا از خنده نتزکه سری به نشونه تایید تکون میداد و خیر سرش حق و به من میداد تا وقتی که همینطور نق نق کنان سوار ماشین شدم و عماد همراه با کشیدن نفس عمیقی در و بست و اومد نشست پشت فرمون: _اجازه حرکت هست؟ چپ چپ نگاهش کردم: _برو داره دیر میشه! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_423 با به صدا دراومدن صدای پیامک گوشیم سرم و از رو
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بعد از مدت ها آشنایی با خانم رضایی،اون حتما این اجازه رو بهم میداد و من باید با جانا حرف میزدم،هم راجع به خودم و هم راجع به خبری که بهم رسیده بود! چند دقیقه ای که گذشت مهمونها راهی شدن و جوانه خانم هم رفت تو ساختمون،کمی وقت تلف کردم و بعد از اینکه تو آینه ماشین نگاهی به خودم انداختم، پیاده شدم... به ساختمون که رسیدم مصمم شدم، تا با جانا حرف نمیزدم از اینجا نمیرفتم اون نمیتونست یه نفره به جای من هم تصمیم بگیره، نمیتونست بخاطر گذشته ای که ازش پنهون کرده بودم که هیچوقت فکر نمیکردم نیازی به برملا کردنش باشه پشت پا بزنه به همه چیز و من باید باهاش حرف میزدم! با رفتن مامان جون اینها ،حالا با خیال راحت میتونستم تو اتاقم بشینم و با فکر به دیشب خودم و داغون کنم که رفتم تو اتاق و در و هم پشت سر خودم بستم،نگاهم که به لباسم افتاد داغ دلم تازه شد هنوز باورم نمیشد همه چیز خراب شده باورم نمیشد رویا به مراسم اومده بود و اون معرکه رو راه انداخته بود، باورم نمیشد اما معین بااین پنهون کاریش همه چیز و خراب کرده بود! به سمت لباسم رفتم میخواستم از جلوی چشم هام دورش کنم اما هنوز به جالباسی نرسیده بودم که صدای زنگ آیفون به گوشم رسید،