°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_432 چند ساعتی گذشته بود و حوالی غروب بود، حالش بهتر از قبل بود و م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_433
حرف زدن با عماد ادامه داشت و بدون خستگی ازم پرستاری میکرد و خودشم هی از اون شیرینی ای که خریده بود میخورد و اینطوری مشغولمون کرده بود
که صدای زنونه ی آشنایی تو راهرو بیمارستان پیچید،
صدایی که خبر از درگیری لفظی با نگهبان راهرو میداد:
_ببین آقای محترم من تا دخترم و نبینم نمیرم!
این صدا یه طوری آشنا بود که آب دهنم و به بدبختی قورت دادم و عماد که بدتر از من حسابی ماتش برده بود آروم لب زد:
_صدای مامانت نیست؟
و قبل از اینکه من دهان باز کنم تا جوابی بدم یهو مامان تو چهار چوبه ی در اتاق نقش بست و با دیدن من و عماد نا باورانه پرسید:
_تو... تو تموم این مدت حامله بودی؟
و چند لحظه بعد هم بابا پشت سر مامان ظاهر شد:
_قدم نو رسیده مبارک!
زبونم بند اومده بود.
تو این لحظه حتی دیگه دردی و احساس نمیکردم و یک راست داشتم از خجالت میمردم!
زیر چشمی نگاهی به عماد انداختم، و با خودم خیال کردم حتما کار خودش بوده و حالا هم خودش و به موش مردگی زده و تو ذهنم داشتم نقشه انتقام واسش میکشیدم!
لحظه ها تو سکوت سپری میشد که عماد آروم تو گوشم گفت:
_مطمئنم کار آواست، نامرد لومون داده!
و قبل از اینکه تغییر فکر بدم و نقشه ام و برای آوا طراحی کنم و یا حرفی بزنم مامان و بابا اومدن تو اتاق و در و پشت سرشون بستن.
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_433
یه چند وقت دیگه یه عروسی حسابی میگیریم!
شونه بالا انداختم:
_البته اگه از پس بابام بر بیای،
خیلی از دستت ناراحته!
سرش و کمی به جلو و روبه من متمایل کرد:
_مطمئنم آقای علیزاده هم با شنیدن حقیقت قبول میکنه،مطمئنم...
و انگار که چیزی یادش افتاده باشه ادامه داد:
_راستی…
نگاه منتظرم وکه دید ادامه داد:
_یه تماس از آلمان داشتم،
باید یه سفر بریم آلمان وجوانه خانم یه سری آزمایش وباید انجام بده فکر میکنم عمل پیوندش به زودی انجام میشه!
با شنیدن این خبر از معین صدای نفس کشیدنم بالا رفت:
_جدی؟
جدی میگی؟
و اون با لبخند سر تکون داد:
_بعد از عقد میریم آلمان!
…
راضی کردن بابا سخت تر از اونی بود که فکر میکردم ،با یه بار گفتوگو نه،با چند بار گفتوگو و بالاخره اصرار من به اینکه میخوام با معین ازدواج کنم راضی شد اما این بار شرایط فرق میکرد!
این بار معین حدس زده بود رویا یا رضا به تنهایی این همه آتیش نسوزوندن،