°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_436 مامان اینا که رفتن بیرون، دوتا ارازل که با نهایت شرمندگی یکیش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_437
دلم میخواست بخوابم اما مگه این دو نفر یه لحظه راحتم میذاشتن؟
ارغوان حرف میزد آوا هرهر میخندید، آوا حرف میزد ارغوان از خنده وا میرفت و خلاصه بساطی برامون درست کرده بودن البته بماند که با لبخند هرهر و کرکرشون و تماشا میکردم و با نثار فحش های آبداری انتقامم و ازشون میگرفتم!
وقتی دیدم ساکت نمیشن صدام و تو گلوم صاف کردم و گفتم:
_خواهر و خواهر شوهر گرامی، ببخشید که مزاحم مسخره بازیاتون میشم ولی اگه اجازه بدین میخوام یه کمی استراحت کنم!
ماشاالله پررو تر از اونی بودن که به فکر خطور کنه و دوباره حرفاشون و از سر گرفتن با این تفاوت که آوا بین حرفش جواب مناسبم و پیدا کرد و گفت:
_حالا هرکی ندونه فکر میکنه عمل قلب باز انجام داده، سزارین و دنیا آوردن دوتا فسقلی که چیزی نیست!
چشمام گرد شد و جواب دادم:
_حتما واسه تو چیزی نیست، والا من که مردم و زنده شدم!
بیخیال شونه ای بالا انداخت:
_دوتا بچه 9ماهه زاییدم بدون اتاق عمل این اداهارو هم درنیاوردم، شما هم لوس بازیات و نگهدار واسه عماد جونت!
خیره به سقف اتاق و روبه خدا لب زدم:
_خنگه ولی دوستش دارم، خودت خوبش کن!
و چشمام و بستم که این بار نیش ارغوان باز شد:
_یلدا، نگفتن کی میتونیم بچه هارو از بیمارستان بیاریم؟
بدون چشم باز کردن 'نوچ' ی گفتم:
_دقیقا مشخص نیست!
ادامه داد:
_راستی نگفتی، چه شکلی بودن؟
لبخندی رو لبم نقش بست و خواستم وصف رویایی فرشته هام و شروع کنم که آوا با پوزخندی جواب ارغوان و داد:
_این که دیگه پرسیدن نداره، از همچین مادری چی میخواد در بیاد؟ دوتا دختر زشتن دیگه
چشمام و باز کردم و با لبخند حرص دراری نگاهش کردم:
_آره آوا خیلی زشتن، چون یکیشون دقیقا شبیه تو بود
و سر چرخوندم سمت ارغوان:
_اون یکی طفل بیچارمم شدیدا کشیده بود به عمه اش!
و به ارغوان بوسی پرت کردم و آوا روهم با یه چشمک دیوونه خودم کردم و وقتی دیدم با جواب دندون شکنم زهرم و ریختم و حسابی غرق فکرشون کردم، چشمام و بستم و واسه چند ساعت به خواب رفتم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_437
_بفرمایید حالا میتونی سوار شی و هرچقدر دلت خواست بری تو فکر و خیال!
مرموز نگاهش کردم:
_الانم مثل همون شب که اعتراف کردی بهم علاقه مندی نگران سرما خوردنمی؟
ابرو بالا انداخت:
_صدات ضعیفه،بشین تو ماشین!
و من میدونستم که صدام ضعیف نبود و معین خان خودش و به نشنیدن زده بود که سری تکون دادم و سوار ماشین شدم و طولی نکشید که راه افتادیم:
_شمال که نمیتونم ببرمت،
کجای تهران و دوست داری ؟
بریم همونجا!
شونه بالا انداختم:
_تو یکی دوساعت که نمیشه جایی رفت،
شب باید برگردم خونه دیدی که مامانم با آژانس و تنهایی رفت،نمیخوام خیلی تنها بمونه!
سری به نشونه تایید تکون داد:
_پس یه چرخی تو شهر میزنیم بعدش هم میریم باهم شام میخورم و میرسونمت خونه
و برنامه همین شد...
نگاهی به دسته گل رز سفید رنگ همرنگ مانتو و شال سفیدم انداختم،حتی این دسته گل هم ساده بود درست مثل عقد امروز،
مثل لباس هام،مثل آرایش صورتم که کار خودم بودو اما همه چیز برام خوب و قشنگ بود،دیگه برام اهمیتی نداشت اگه اون مراسم که تدارک دیده بودیم خراب شده بود،
دروغهای رویاهم مهم نبود و دلم خوش بود به اوضاع روبه راه الان...