eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_436 مامان اینا که رفتن بیرون، دوتا ارازل که با نهایت شرمندگی یکیش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 دلم میخواست بخوابم اما مگه این دو نفر یه لحظه راحتم میذاشتن؟ ارغوان حرف میزد آوا هرهر میخندید، آوا حرف میزد ارغوان از خنده وا میرفت و خلاصه بساطی برامون درست کرده بودن البته بماند که با لبخند هرهر و کرکرشون و تماشا میکردم و با نثار فحش های آبداری انتقامم و ازشون میگرفتم! وقتی دیدم ساکت نمیشن صدام و تو گلوم صاف کردم و گفتم: _خواهر و خواهر شوهر گرامی، ببخشید که مزاحم مسخره بازیاتون میشم ولی اگه اجازه بدین میخوام یه کمی استراحت کنم! ماشاالله پررو تر از اونی بودن که به فکر خطور کنه و دوباره حرفاشون و از سر گرفتن با این تفاوت که آوا بین حرفش جواب مناسبم و پیدا کرد و گفت: _حالا هرکی ندونه فکر میکنه عمل قلب باز انجام داده، سزارین و دنیا آوردن دوتا فسقلی که چیزی نیست! چشمام گرد شد و جواب دادم: _حتما واسه تو چیزی نیست، والا من که مردم و زنده شدم! بیخیال شونه ای بالا انداخت: _دوتا بچه 9ماهه زاییدم بدون اتاق عمل این اداهارو هم درنیاوردم، شما هم لوس بازیات و نگهدار واسه عماد جونت! خیره به سقف اتاق و روبه خدا لب زدم: _خنگه ولی دوستش دارم، خودت خوبش کن! و چشمام و بستم که این بار نیش ارغوان باز شد: _یلدا، نگفتن کی میتونیم بچه هارو از بیمارستان بیاریم؟ بدون چشم باز کردن 'نوچ' ی گفتم: _دقیقا مشخص نیست! ادامه داد: _راستی نگفتی، چه شکلی بودن؟ لبخندی رو لبم نقش بست و خواستم وصف رویایی فرشته هام و شروع کنم که آوا با پوزخندی جواب ارغوان و داد: _این که دیگه پرسیدن نداره، از همچین مادری چی میخواد در بیاد؟ دوتا دختر زشتن دیگه چشمام و باز کردم و با لبخند حرص دراری نگاهش کردم: _آره آوا خیلی زشتن، چون یکیشون دقیقا شبیه تو بود و سر چرخوندم سمت ارغوان: _اون یکی طفل بیچارمم شدیدا کشیده بود به عمه اش! و به ارغوان بوسی پرت کردم و آوا روهم با یه چشمک دیوونه خودم کردم و وقتی دیدم با جواب دندون شکنم زهرم و ریختم و حسابی غرق فکرشون کردم، چشمام و بستم و واسه چند ساعت به خواب رفتم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _بفرمایید حالا میتونی سوار شی و هرچقدر دلت خواست بری تو فکر و خیال! مرموز نگاهش کردم: _الانم مثل همون شب که اعتراف کردی بهم علاقه مندی نگران سرما خوردنمی؟ ابرو بالا انداخت: _صدات ضعیفه،بشین تو ماشین! و من میدونستم که صدام ضعیف نبود و معین خان خودش و به نشنیدن زده بود که سری تکون دادم و سوار ماشین شدم و طولی نکشید که راه افتادیم: _شمال که نمیتونم ببرمت، کجای تهران و دوست داری ؟ بریم همونجا! شونه بالا انداختم: _تو یکی دوساعت که نمیشه جایی رفت، شب باید برگردم خونه دیدی که مامانم با آژانس و تنهایی رفت،نمیخوام خیلی تنها بمونه! سری به نشونه تایید تکون داد: _پس یه چرخی تو شهر میزنیم بعدش هم میریم باهم شام میخورم و میرسونمت خونه و برنامه همین شد... نگاهی به دسته گل رز سفید رنگ همرنگ مانتو و شال سفیدم انداختم،حتی این دسته گل هم ساده بود درست مثل عقد امروز، مثل لباس هام،مثل آرایش صورتم که کار خودم بودو اما همه چیز برام خوب و قشنگ بود،دیگه برام اهمیتی نداشت اگه اون مراسم که تدارک دیده بودیم خراب شده بود، دروغهای رویاهم مهم نبود و دلم خوش بود به اوضاع روبه راه الان...