eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_437 دلم میخواست بخوابم اما مگه این دو نفر یه لحظه راحتم میذاشتن؟ ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 روزها به همین روال میگذشت و ده روزی بود که اومده بودم خونه و خانواده هامونم همینجا کنارمون بودن، چند روز پیش بچه هارو هم از بیمارستان آورده بودیم خونه و حالا دیگه خیالمونم راحت شده بود. دم عصر بود و مامان و مامان نسرین مطابق این چند روزه رفته بودن بیرون تا یه سری لباس و وسایل واسه بچه ها بخرن و باباها هم خونه نبودن. بچه ها تو سالن خواب بودن و من تنها تو اتاق نشسته بودم که به عماد پیام دادم تا بیاد تو اتاق و بعد از مدتها بتونیم تنهایی دو کلمه حرف بزنیم! زیاد طول نکشید که عماد اومد تو اتاق و در و بست: _جونم عزیزم طره ی موهام و که اومده بود جلو چشمام، فرستادم پشت گوشم و گفتم: _عماد من روم نمیشه جلو بابا اینا حرفی بزنم اما میخوام بدونم تکلیفمون چیه! حالت متفکرانه ای به خودش گرفت و اومد سمتم‌: _تکلیف چی؟چند روز دیگه برمیگردیم تهران سری به نشونه رد حرفش تکون دادم‌: _بعد از اینکه برگشتیم، اونموقع تکلیف چیه؟ رو صندلی میز آرایش روبه روم نشست: _همراه با فرزندان دلبندمان زندگیمان را شروع میکنیم! و خندید که منظور دار نگاهش کردم: _مهندس، تکلیف عروسیمون چی میشه‌! تازه دو هزاریش افتاد: _آها، خب اون که منتفیه با دوتا بچه که نمیشه تازه عروسی گرفت! هنوز جوابم و کامل نگرفته بودم که منتظر نگاهش کردم و اون ادامه داد: _چند شب پیش که تو زود خوابیدی، دور هم حرف زدیم پدرا به این نتیحه رسیدن که دیگه مراسمی به اسم مراسم ازدواج نگیریم و آخر ماه یه مهمونی حسابی برگزار کنیم و اینطوری به همه بگیم که ما ازدواج کردیم و چندوقتی هم اینجا زندگی کردیم. پوفی کشیدم: _خیلی بد شد و غر زدنام و شروع کردم: _از همون اولش که خواستگاری و عقدمون عین بقیه نبود باید میفهمیدم عروسیمونم عین آدما برگزار نمیشه عماد خان... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نگاهی به چمدون جمع و جور معین انداختم، برخلاف من که دوتا چمدون بزرگ پر کرده بودم از خرت و پرت،اون فقط یه چمدون کوچیک تو ماشین داشت که با تعجب گفتم: _همین؟ برای یه هفته و شاید هم بیشتر همینقدر وسایل داری؟ بعد از مامان از در بیرون اومد و جواب داد: _وسایل های شما یه کمی زیاده خانم! مامان خندید و من جواب دادم: _تقصیر خودته،تو این دو هفته کلی لباس خریدم چون دست روی هرچی گذاشتم گفتی بخریم لازمت میشه منم همه رو آوردم! در و برای مامان باز کرد تا بشینه تو ماشین و جواب داد: _یعنی واقعا از هر لباسی چندتا آوردی؟ سر تکون دادم: _خودت گفتی لازم میشه! ریز ریز خندید: _من دوست داشتم از هرچیزی که خوشت اومده داشته باشی و با انگشت اشاره اش ضربه ای به پیشونیم زد: _توی ساده هم باور کردی که همشون برای سفر لازمه انگار که اونور نمیشه لباس خرید! دستش و پس زدم: _اصلا دلم خواست،دوست داشتم همش و بیارم! و نگاه چپ چپم و بهش دوختم که تسلیم شد: _حرفی نیست،سوار شو که به پروازمون برسیم فردا باید جوانه خانم و بستری کنیم و خیلی کار داریم