°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_437 دلم میخواست بخوابم اما مگه این دو نفر یه لحظه راحتم میذاشتن؟ ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_438
روزها به همین روال میگذشت و ده روزی بود که اومده بودم خونه و خانواده هامونم همینجا کنارمون بودن، چند روز پیش بچه هارو هم از بیمارستان آورده بودیم خونه و حالا دیگه خیالمونم راحت شده بود.
دم عصر بود و مامان و مامان نسرین مطابق این چند روزه رفته بودن بیرون تا یه سری لباس و وسایل واسه بچه ها بخرن و باباها هم خونه نبودن.
بچه ها تو سالن خواب بودن و من تنها تو اتاق نشسته بودم که به عماد پیام دادم تا بیاد تو اتاق و بعد از مدتها بتونیم تنهایی دو کلمه حرف بزنیم!
زیاد طول نکشید که عماد اومد تو اتاق و در و بست:
_جونم عزیزم
طره ی موهام و که اومده بود جلو چشمام، فرستادم پشت گوشم و گفتم:
_عماد من روم نمیشه جلو بابا اینا حرفی بزنم اما میخوام بدونم تکلیفمون چیه!
حالت متفکرانه ای به خودش گرفت و اومد سمتم:
_تکلیف چی؟چند روز دیگه برمیگردیم تهران
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_بعد از اینکه برگشتیم، اونموقع تکلیف چیه؟
رو صندلی میز آرایش روبه روم نشست:
_همراه با فرزندان دلبندمان زندگیمان را شروع میکنیم!
و خندید که منظور دار نگاهش کردم:
_مهندس، تکلیف عروسیمون چی میشه!
تازه دو هزاریش افتاد:
_آها، خب اون که منتفیه با دوتا بچه که نمیشه تازه عروسی گرفت!
هنوز جوابم و کامل نگرفته بودم که منتظر نگاهش کردم و اون ادامه داد:
_چند شب پیش که تو زود خوابیدی، دور هم حرف زدیم پدرا به این نتیحه رسیدن که دیگه مراسمی به اسم مراسم ازدواج نگیریم و آخر ماه یه مهمونی حسابی برگزار کنیم و اینطوری به همه بگیم که ما ازدواج کردیم و چندوقتی هم اینجا زندگی کردیم.
پوفی کشیدم:
_خیلی بد شد
و غر زدنام و شروع کردم:
_از همون اولش که خواستگاری و عقدمون عین بقیه نبود باید میفهمیدم عروسیمونم عین آدما برگزار نمیشه عماد خان...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_438
نگاهی به چمدون جمع و جور معین انداختم،
برخلاف من که دوتا چمدون بزرگ پر کرده بودم از خرت و پرت،اون فقط یه چمدون کوچیک تو ماشین داشت که با تعجب گفتم:
_همین؟
برای یه هفته و شاید هم بیشتر همینقدر وسایل داری؟
بعد از مامان از در بیرون اومد و جواب داد:
_وسایل های شما یه کمی زیاده خانم!
مامان خندید و من جواب دادم:
_تقصیر خودته،تو این دو هفته کلی لباس خریدم چون دست روی هرچی گذاشتم گفتی بخریم لازمت میشه منم همه رو آوردم!
در و برای مامان باز کرد تا بشینه تو ماشین و جواب داد:
_یعنی واقعا از هر لباسی چندتا آوردی؟
سر تکون دادم:
_خودت گفتی لازم میشه!
ریز ریز خندید:
_من دوست داشتم از هرچیزی که خوشت اومده داشته باشی و با انگشت اشاره اش ضربه ای به پیشونیم زد:
_توی ساده هم باور کردی که همشون برای سفر لازمه انگار که اونور نمیشه لباس خرید!
دستش و پس زدم:
_اصلا دلم خواست،دوست داشتم همش و بیارم!
و نگاه چپ چپم و بهش دوختم که تسلیم شد:
_حرفی نیست،سوار شو که به پروازمون برسیم فردا باید جوانه خانم و بستری کنیم و خیلی کار داریم