°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_438 روزها به همین روال میگذشت و ده روزی بود که اومده بودم خونه و خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_439
من غر میزدم و عماد میخندید که کلافه شدم:
_زهرمار!
با یه اخم الکی نگاهم کرد:
_نه به اون موقع ها که هر کاری کردی تا خودت و بندازی به من نه به الان که واسم زبون درازی میکنی!
با چشمای ریز شده نگاهش کردم:
_من هر کاری کردم تا خودم و بندازم بهت یا تو که هرروز دنبالم بودی؟
سریع جواب داد:
_جالبه! انگاری یادت رفته اونشبی که به اجبار اومدم خواستگاریت چطوری خودت و بهم قالب کردی و برخلاف رضایت من، بله گفتی!
پوزخندی زدم:
_من میخواستم اذیتت کنم چه میدونستم تو میخوای عاشق شی و واسه یه عمر بشی آقا بالا سرم!
جدی زل زده بودیم بهم که از رو صندلی بلند شد و اومد روبه روم وایساد:
_چی گفتی؟
واسه اینکه فکر نکنه ازش ترسیدم پاشدم سرپا و محکم وایسادم رو حرفم:
_گفتم من کف دستم و بو نکرده بودم که تو قراره بشی...
عین دیوونه ها یهو وسط حرفم منو بوسید بعد کنار گوشم لب زد:
_کف دستت و بو نکرده بودی که من قراره بشم...؟
حسابی غافلگیر شده بودم و بخاطر این بوسه ی ناگهانی اما به جا، قلبم داشت از جا کنده میشد که با صدای آرومی جواب دادم:
_من چه میدونستم که قراره بشی تموم زندگیم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_438 نگاهی به چمدون جمع و جور معین انداختم، برخلا
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_439
مامان تو ماشین بود و صدامون و نمیشنید که گفتم:
_یه کمی نگرانم،نگران اینکه آزمایش هاش...
نزاشت حرفم تموم شه:
_نگرانیت بی مورده،تو آلمان با خیال راحت عمل پیوند و انجام میدن و دکتری هم که قراره این کار و بکنه از سرشناس ترینهای پزشکی آلمانه،نگران هیچی نباش،
فقط سوار شو که بریم!
با حال بهتری سوار شدم و خیلی طول نکشید که معین پشت فرمون نشست و راه افتادیم به سمت فرودگاه...
قرار بود با یه پرواز مستقیم به فرانکفورت و از اونجا به برلین بریم و دل تو دلم نبود،
هم ذوق داشتم برای این سفر و هم خدا خدا میکردم برای خوب پیش رفتن وضعیت مامان و این فکر مشغولی حتی تا بعد از رسیدن به فرودگاه و سوار هواپیما شدن هم همراهم بود،
مثل دفعه قبل و سفر به دوبی ذوق و شوق پرواز نداشتم و آروم کنار مامان نشسته بودم،
مامانی که کمی میترسید و البته سعی در کنترل خودش داشت و معین که اصلا عین خیالش هم نبود!
...
همینکه وارد خونه شدیم،از شدن خستگی حتی نای ایستادن روی پاهامم نداشتم،
بعد از اون دوتا پرواز طولانی از تهران به فرانکفورت واز اونجا به برلین حالا فقط با یه
خواب و استراحت درست و حسابی حال همگیمون جا میومد که بعد از یه استراحت کوتاه جا به جا شدیم،مامان تو یکی از اتاق خواب ها امشب و سر میکرد و این آپارتمان دوتا اتاق خواب دیگه هم داشت و منی که هنوز نمیدونستم قراره کجا بخوابم،