eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
348 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_439 من غر میزدم و عماد میخندید که کلافه شدم: _زهرمار! با یه اخم ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 داشتم تو اقیانوس عشق و احساس این لحظه ها شنا میکردم و منتظر بودم تا عماد با جمله ای فراتر از جمله عاشقانه من جوابم و بده که یهو ازم فاصله گرفت و با چشمایی که برق رضایت توش میدرخشید گفت: _دیدی گفتم خودت و بهم انداختی؟ الانم داری زبون میریزی که از دستم ندی، اصلا فکر کردی من نفهمیدم حامله شدنت کار خودت بود؟ با این حرف های اعصاب خورد کنش قشنگ رو مخم رژه را انداخته بود که مثل تموم دفعاتی که عصبانیتم اوج میگرفت، سوراخای دماغم گشاد شد و گفتم: _همش به درک، فقط بگو بدونم من چجوری خودم و حامله کردم؟ ابرویی بالا انداخت: _این و دیگه خودت باید بگی چون تو اون مواقع حسابی گولم میزنی و حتی یادم نمیمونه چیکارا میکنم! زیر لب 'باشه' ای گفتم و ادامه دادم: _که من خودم و بهت انداختم و خودم و از تو حامله کردم و الانم دارم زبون میریزم که یه وقت ولم نکنی؟! لبخندی از سر رضایت زد: _و خیلی چیزای دیگه! رفتم جلو آینه و همینطور که موهام و میبستم جواب دادم: _تا وقتی موهام و میبندم مهلت داری، بعدش اینجا باشی خونت پای خودته! نیش خندی زد‌: _مثلا میخوای چیکار کنی؟ نگاهی به رو میز و دکوری سنگینی که کنار آینه بود انداختم و گفتم‌: _من قرار نیست کاری کنم و با اشاره به دکوری ادامه دادم: _اما وقتی این بخوره تو سرت بعید میدونم زنده بمونی! زیر لب 'یا خدا'یی گفت و یه نگاه سر سری به من که داشتم شل یا سفت بودن موهام و امتحان میکردم انداخت و خیز برداشت به سمت در اتاق و البته قبل از خروج ضربه آخرو زد: _یادم رفت بگم، این تهدیداتم بی اثر نبود! و در حالی که میخندید از دسترسم خارج شد... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 خمیازه کشون از اتاق مامان بیرون اومدم، خبری از معین نبود که شروع کردم به خاروندن سرم و با صدای خسته ای گفتم: _کجایی؟ من باید کجا بخوابم؟ سر و کله اش پیدا شد،با صدای آرومی که به گوش مامان نرسه جواب داد: _کنار من،رو اون تخت! و با دست به اتاقی که روبه رومون قرار داشت و درش هم باز بود اشاره کرد که کمی خواب از سرم پرید،تو این مدت که از عقدمون گذشته بود هیچ شبی و باهم نگذرونده بودیم و این حرفش باعث خجالتم شده بود و از چشم معین هم دور نموند: _چیه؟ میخوای تنها بخوابی؟ و قبل از اینکه من چیزی بگم شونه ای بالا انداخت: _هرچند من فکر میکنم کار درستی نیست وقتی من اینجام تنها بخوابی! با تردید نگاهش کردم: _فقط میخوام بخوابم و انقدر خوابم میاد که رو سرم و روی سنگ هم بزارم خوابم میبره! و جلوتر از معین راه افتادم،خجالت و کنار گذاشتم و وارد اتاق شدم،یه اتاق بزرگ با وسایل کامل و این خونه خونه شخصی معین تو این کشور بود و چیزی هم کم نداشت، یه آپارتمان لوکس و بزرگ!