eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_441 چند دقیقه بعد از رفتن عماد، از اتاق زدم بیرون و رفتم کنار دو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 شب شده بود و بعد از خوردن شام دور هم نشسته بودیم و مادر بزرگ ها نفری یه دونه نوه گرفته بودند بغل و با ذوق سرشاری باهاشون بازی میکردند که مامان نسرین گفت: _یه چند وقت بگذره ببینم، چشماشون کشیده به خانواده ما و قهوه ایه، یا کشیده به شما! خودم واسش لوس کردم و ازجایی که کنارش نشسته بودم گفتم: _جفتشونم چشم زمردی میشن، درست عین مامانشون! زیر چشمی نگاهم کرد: _یعنی میخوای بگی چشمای پسر من زشته؟ سنگین و دلربا پلک زدم: _نه خیلی هم خوبه ولی چشمای من زیادی خوشگله! بابا بهزاد با خنده گفت: _عروس چه زبون میریزی واسه مادر شوهرت! و همه رو به خنده انداخت که این بار بابا سهراب گفت: _راستی چی شد بابا جون واسه نوه هام اسم انتخاب کردین؟ زیر لب بله ای گفتم ولی قبل از این که بخوام حرفم رو کامل کنم اوا شیرین بازیش گل کرد و گفت: _به نظر من اسم یکیشون بزارید خدا داده و اسم اون یکی بزارید خواست خدا! و تا مرز غش کردن خندید! نامرد با این که میدونستمن تازه یه کم جلو بابا ها رو باز کردم و دیگه مثل چند روز پیش خجالت نمیکشم داشت جلو همه حالمو میگرفت و از اون بدتر ارغوانی بود که خنده هاش هیچ طوربند نمیومد! نمیدونستم بهشون چه جوابی باید بدم و همین باعث شده بود تا با نگاه سردی جفتشونو زیر نظر بگیرم که عماد با صدای بلندی گفت: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با صدای جیغ ناهنجاری از روی تخت افتادم زمین و روبه شکم چسبیدم به کف اتاق و صدای جیغم قطع شد و همزمان حضور معین و بالا سرم حس کردم: _جانا... میخواستم بگم جانا بی جانا... میخواستم بگم همه اینها تقصیر اونه و وقتی میدونه من آدم سربه سر گذاشتن و لوس بازی نیستم نباید بامن همچین بازی کثیفی رو راه بندازه اما قبل از اینکه من چیزی بگم یا معین بخواد حرفی بزنه صدای سرفه بلند مامان به گوش رسید،نه از اون سرفه های همیشگی! از اون سرفه ساختگیا که داشت میگفت من بیدارم و پشت بندش صداش و هم شنیدیم: _شب بخیر! و این یعنی چه فکرهایی که نکرده... این یعنی صدای جیغم و پای چه کارهایی که ننوشته و حالا دیگه دلم نمیخواست از رو زمین پاشم که صدای نفس عمیق معین به گوشم رسید، از اون نفس های عمیق و پر معنی و پشت بندش صدای بسته شدن در و شنیدم، در اتاق و بست و گفت: _دیدی؟ دیدی چیکار کردی؟ حالا مامانت فکر میکنه من دارم تو این اتاق باهات... نزاشتم حرفش و ادامه بده،نشستم و انگشت اشاره ام و تهدید وار به سمتش گرفتم: _هیچی نگو که هرچی میکشم از تو میکشم! و تو کسری از ثانیه قیافم زار شد: _وای مامانم...