°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_442 شب شده بود و بعد از خوردن شام دور هم نشسته بودیم و مادر بزرگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_443
_این اسما واسه خودت و خانواده محترم اوا جون ! ما اسم بچه هارو انتخاب کردیم !
این بار اوا حرفی نزد اما ارغوان زیر ریزی جواب عمادو داد:
_باشه فقط اسمایی که اوا گفت مناسب بچه هایین که نا خواسته و قبل عروسی دنیا میان!
و با ولوم ارومی خندید!
مسخره بازی های ارغوان و اوا تمومی نداشت و چشم غره رفتن مامان ها هم بی تاثیر بود که بابا بهزاد گفت:
_اسمایی که انتخاب کردیدو بگو بابا جون
با اشاره به بچه ها توی بغل مامان نسرین گفتم:
_تیدا
و بعد نگاهمو دوختم به اون یکی فرشته کوچولوم و ادامه دادم:
_ترانه
و بابا جواب داد:
_مبارکه
و امشبمون به همین روال سر شد!
اخر شب بود و کنار بچه ها روی تخت دراز کشیده بودم و ازجایی که بقیه بیرون مشغول بودن و فعلا نخوابیده بودن تنها بودم که عماد اومد توی اتاق و با لذت نگاهمون کرد:
_چه قدر بهت میاد!
نفس عمیقی کشیدم:
مادر بودن؟
ابرویی بالا انداخت:
_بچه داری و این چیزا!
و خندید که جواب دادم:
_الان خیلی کوچولوعن دلم نمیاد بسپارمشون به تویه دست پا چلفتی یه چند وقت دیگه قراره تمام و کمال پدری کنی براشون!
همچنان میخندید:
_به جون یلدا یه طوری بچه داری بهت میاد که اصلا کاش سه تا بود!
نگاه طلبکارانم بهش دوختم:
_وایسا اینایی که اوردم بزرگ کنیم بعد به فکر سه تا باش!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_443
و معین که حسابی حرف گوش کن شده بود بی هیچ حرفی و عین یه پسر بچه مودب روی تخت دراز کشید:
_بهش فکر نکن،بگیر بخواب!
سرم به سمتش چرخید،به پشت خوابیده بود و ساعدش روی چشم هاش بود که کمی اداش و درآوردم و تو دلم بهش چشم گفتم و انگار نه ادا درآوردنم و نه چشم گفتن الکیم از چشم های معینی که حتی با این شرایط هم حسابی بینا بودن دور نموند که دوباره صداش و شنیدم:
_ادای منم درنیار...
و من که گند زده بودم هم جلوی مامان و هم جلوی معین لب هام تو دهنم جمع شد و تا چند دقیقه همینجا روی زمین نشستم...
....
از صبح برای پیگیری کارهای مامان بیمارستان بودیم وحالا مامان باید بستری میشد…
باید تحت نظر دکترهای اینجا میموند و ما هنوز پیشش بودیم که با صدای آرومی صدام زد:
_جانا…
بهش نزدیکتر شدم،
کنار تخت ایستادم وجواب دادم:
_جانم؟
و مامان که حالش خوب بود و بااینطور دیدنش امیدم داشت بیشتر و بیشتر میشد که همه چیز واسه یه عمل پیوند موفقیت آمیز ،خوب پیش میره لبخندی زد: