eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_442 شب شده بود و بعد از خوردن شام دور هم نشسته بودیم و مادر بزرگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _این اسما واسه خودت و خانواده محترم اوا جون ! ما اسم بچه هارو انتخاب کردیم ! این بار اوا حرفی نزد اما ارغوان زیر ریزی جواب عمادو داد: _باشه فقط اسمایی که اوا گفت مناسب بچه هایین که نا خواسته و قبل عروسی دنیا میان! و با ولوم ارومی خندید! مسخره بازی های ارغوان و اوا تمومی نداشت و چشم غره رفتن مامان ها هم بی تاثیر بود که بابا بهزاد گفت: _اسمایی که انتخاب کردیدو بگو بابا جون با اشاره به بچه ها توی بغل مامان نسرین گفتم: _تیدا و بعد نگاهمو دوختم به اون یکی فرشته کوچولوم و ادامه دادم: _ترانه و بابا جواب داد: _مبارکه و امشبمون به همین روال سر شد! اخر شب بود و کنار بچه ها روی تخت دراز کشیده بودم و ازجایی که بقیه بیرون مشغول بودن و فعلا نخوابیده بودن تنها بودم که عماد اومد توی اتاق و با لذت نگاهمون کرد: _چه قدر بهت میاد! نفس عمیقی کشیدم: مادر بودن؟ ابرویی بالا انداخت: _بچه داری و این چیزا! و خندید که جواب دادم: _الان خیلی کوچولوعن دلم نمیاد بسپارمشون به تویه دست پا چلفتی یه چند وقت دیگه قراره تمام و کمال پدری کنی براشون! همچنان میخندید: _به جون یلدا یه طوری بچه داری بهت میاد که اصلا کاش سه تا بود! نگاه طلبکارانم بهش دوختم: _وایسا اینایی که اوردم بزرگ کنیم بعد به فکر سه تا باش! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و معین که حسابی حرف گوش کن شده بود بی هیچ حرفی و عین یه پسر بچه مودب روی تخت دراز کشید: _بهش فکر نکن،بگیر بخواب! سرم به سمتش چرخید،به پشت خوابیده بود و ساعدش روی چشم هاش بود که کمی اداش و درآوردم و تو دلم بهش چشم گفتم و انگار نه ادا درآوردنم و نه چشم گفتن الکیم از چشم های معینی که حتی با این شرایط هم حسابی بینا بودن دور نموند که دوباره صداش و شنیدم: _ادای منم درنیار... و من که گند زده بودم هم جلوی مامان و هم جلوی معین لب هام تو دهنم جمع شد و تا چند دقیقه همینجا روی زمین نشستم... .... از صبح برای پیگیری کارهای مامان بیمارستان بودیم و‌حالا مامان باید بستری میشد… باید تحت نظر دکترهای اینجا میموند و ما هنوز پیشش بودیم که با صدای آرومی صدام زد: _جانا… بهش نزدیکتر شدم، کنار تخت ایستادم و‌جواب دادم: _جانم؟ و مامان که حالش خوب بود و بااینطور دیدنش امیدم داشت بیشتر و بیشتر میشد که همه چیز واسه یه عمل پیوند موفقیت آمیز ،خوب پیش میره لبخندی زد: