eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_444 با همون خنده هاش امد کنارم و اونطرف بچه ها دراز کشید: یلدا؛ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 تو که جای من نیستی ونمیدونی در اون مواقع چی بهم میگذره! نشستم سرجام و با چشمای ریز شده جواب دادم حالا چرا صدات و خمار میکنی؟ چشم دوخت بهم: نگاهم خماره دقت کن! زل زدم تو چشماش و وقتی دیدم به نظر یه فکرایی تو سر داره با دست به در اتاق اشاره کردم: اره ؛بخاطر همینم پیشنهاد میکنم پاشی بری بیرونتا جاهای دیگت هم خمار نشده! پروپرو جواب داد: خمار که نه ولی.... پریدم تو حرفش: هیس؛نشنوم بالا سر بچه ها حرفای مثبت ۱۸ بزنی عماد خان! نگاه نا امیدش و بهم دوخت: اخه یکی نبودبگه وقتی چن ماه بیشتر از زندگی مشترکمونم شروع نشده بود دوما دلتم بخواد؛ خواست خدا بود حتما! خیره به سقف اتاق جواب داد: خدای قربونت برم نمیشد یه دوسال دیگه برامون میخواستی؟! به خنده افتاده بودیم اما نمیخواستم بچه ها بیدار شن که انگشت اشارم و گذاشتم جلو بینیمو گفتم : هیس بیا برو بیرون الان خوابشون میپره صداش و اورد پایین تر: دیگه خوابشون سنگین شده و تخت و دور زد و امد سمت من و رو لبه تخت نشست: -یلدا منتظر نگاهش کر دم : جونم؟ این دفعه نه خما و نه خبیثانه بلکه مهربون نگاهم کرد: ازت ممنونم که دوتا بچه سالم واسم به دنیا ا وردی! چشام گرد شد از شدت تعجب: اهوع! تا الان کت داشتی افطوس گذشته رو میخوردی حالا چیشده تشکر میکنی! راستشو بگو! منطقی جواب داد: کاملا مشخصه که اونا شوخی و دری وری ب د حرف الانم درست و واقعی! بوسی واسش پرت کردم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ریز ریز خندید: _اولا که میخوام دستپخت تورو بچشم دوما از غذاهای اینجا خیلی خوشم نمیاد! سری تکون دادم: _بلدم میتونم تو‌دوساعت یه مرغ مجلسی خوشمزه واست درست کنم! ابرو بالا انداخت: _خوبه و‌ بعد سوار ماشین شدیم… خیلی طول نکشید که رسیدیم خونه امروز هم فرصت نشده بود همه جای این شهر و‌ببینم و‌قرار بود بعد از مرخص شدن مامان حسابی بگردیم و‌خوش بگذرونیم و حالا داشتم به غذایی که بار گذاشته بودم سرکشی میکردم… مرغم پخته بود و سس سفت و غلیظش همونی بود که میخواستم،برنجم هم دم کشیده بود و‌همه چیز برای خوردن یه شام دو نفره مهیا بود که زیر غذاهارو خاموش کردم. شروع کردم به چیدمان میز غذاخوری و‌ معین که داشت تلویزیون میدید و‌ خیلی هم مسلط بود به زبون آلمانی با خیال راحت فیلمش و‌تماشا میکرد که همزمان با اتمام چیدمان میز که با فاصله و‌پشت کاناپه ای بود که معین روش نشسته بود خواستم صداش بزنم اما فکری به سرم زد… پشتش به من بود و‌بی سر و‌صدا میز و‌ چیده بودم و‌ تاالان از غذای خوش رنگ و‌صددرصد خوش طعمی که براش درست کرده بودم خبر نداشت که رو پنجه پا به سمتش قدم برداشتم،