°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_446 پس خواهش میکنم!قابلی هم نداشت فقط اینکه رسیدیم تهران یه صبح ت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_447
ارغوان از وقتی با اوا جور شده بود حتی چن
درجه هم از اوا خل و چل تر شده بود که شانه ای
بالا انداخت؟
نه واسه چی؟
عماد در مقابل این حجم ازپرویی سکوت اختیار کرد و از روی تخت بلند شدوهمینطورکه میرفت بیرون گفت:
به امید روزی که بی هیچ مزاحمی به زندگیمون برسیم!
وهمین که رسید به ارغوان ادامه داد:
علی الخصوص!
سرم و چرخوندم سمت اوا وخیره تو چشماش گفتم:
-بله،الهی امین!
ارغوان و اوا زل زدن بهم و بالب و لوچه اویزون گفت:
-چرا مارو نگاه میکنین حالا؟
اوا نفسش عمیق بیرون فرستاد:
چه میدونم والاحتمامخشون عیب کرده؛
وبیخیال حرفای من و عماد تواتاق واسه خودشون بساط خواب به راه کردن که رفتم
کنار عمادی که جلوی دروایستاده بودوباخنده
بهش گفتم:
ولشون کن دیونن!
سری به نشونه تایید تکون داد:
-کاملا مشهوده!
دستمو تو ریشاش کشیدم واروم لب زدم:
شب بخیر
که دو باره صدای مزاحم شماره ۱که اوا باشه درامد:
-هوی خانوم اینجا خانواده نشسته ها!
با رفتن عماد دراتاق وبستم وچرخیدم سمتشون:
-خانواده کم کم بگیرید بخوابید،حوصله ندارم
امشبم تاصبح فک بزنیدومغزم و بخورید!
اوا با پوزخند جواب داد:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_447
اما یه دفعه وبا گیر کردن پام به وسیله نامعلومی نه تنها نتونستم تصوراتم وسر وسامون بودم که حتی دستمم از رو چشم های معین کنده شد و زمین افتادم،این بار با جیغ ملایم تری ومعین سریع به سمتم چرخید:
_افتادی زمین؟
بازم؟
نفس عمیقی کشیدم ونگاهی به اطرافم انداختم، پام گیر کرده بود به یه لنگه دمپایی لعنتی که با حرص گفتم:
_این دمپایی وسط خونه چیکار میکنه؟
ریلکس وآسوده خندید:
_از خودت بپرس،
دمپایی خودته!
و از جایی که به میز غذاخوری نزدیک بود سر چرخوند وبا دیدن میز چیده شده ادامه داد:
_واسه شام داشتی سوپرایزم میکردی؟
سرم وبه بالا و پایین تکون دادم ومعین به سمتم اومد دستم وگرفت
وبلندم کرد،همچنان میخندید:
_من با چشم بسته تا رسیدن به سوپرایزت زمین نخوردم ولی تو…
وسط خنده سری هم به نشونه تاسف تکون داد ومن که خیلی ضایع شده بودم نگاه چپ چپی بهش انداختم:
_ولی من چی؟
چشم ریز کرد:
_ولی تو خانم دست وپا چلفتی با چشم باز هم نتونستی درست راهتو بری!