°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_449 خدا خیرتون بده کلی خوشحال شدم،فقط اگه صبح رفتید من وبیدار نکن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_450
این چندمین باری بودکه اسرار مامان،عمادقبول نمیکردوبالاخره هم مامان تسلیم شدوبعداز
رسوندنش به خونه،خودمون هم رفتیم خونه
بابا بهزادوتو اتاق بزرگ عماد مستقر شدیم.
با اینکه همه چیز زود اتفاق افتاده بود اما
به نظرم اینکه اوضاعالانمون یه جورایی جالب وبه یاد موندنی بوزباعث شده بودتاتو این روزا
با خیال راحت وکلیانرژی مثبت به زندگیم برسم
و حتی دلم میخواست تموم این روزا و بنویسم و ثبت کنم و شاید همین کارو میکردم!
با پیام دو با ره پونه که منتظر فرستادن عکس
بچه ها بیرو ن بیرون امدم یه عکس دیگه
از تیدا و ترانه که باچشم های رونشون که
با تعجب به دوربین نگاه میکردن،گر فتم
وفر ستادم واسه پونه که انگار دیگه طاقت
نیاوردوبهم زنگ زد!
گوشیو که جواب دادم با جیغ گفت:
-یعنی اینا بچه های تو استاد جاویدن؟
با خنده گفتم:
نه پس بچه های تو و مهرانن منتها ما سرپرستیشون به عهده گرفتیم!
وحسابی به خنده انداختمش،در حالی که از شدت
خنده نفس نفس میزد جواب داد:
زودتر برین خونه خودتون که دلم میخواد هر روز
بیام صبح تا شب با این دوتا مشغول بازی شم؟
به شوخی گفتم:
یا خدا پس قراره خراب شی سرمون؟
وحرف هامون دقیقه طولانی ادامه پیدا کرد،
درست مثل اونموقع ها که حوصله بیرون رفتن
نداشتیم وساعتها با تلفن خونه باهم حرف
میزدیم تا وقتی که دادو هوار مامان هامون بلند میشدوبا نارضایتی تلفن و قحط میکردیم...!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_449 آرایشمم که شسته بودم و حالا فقط آبرسان به صورت
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_450
کنارم که دراز کشید،درد نه چندان زیادی تو وجودم پیچیده بود ودلم نمیخواست از جام تکون بخورم…
آرنجش و به تخت تکیه داد وسرش وروی دستش گذاشت:
_خوبی؟
نگاهش کردم...
با صدای آرومی گفتم:
_خوبم ولی انتظارش و نداشتم!
دست کشید تو موهام:
_وقتی ازدواج میکنی باید انتظار این اتفاق و داشته باشی!
_نمیدونستم به این زودی اتفاق میفته
آروم خندید:
_میخواستم یه کمی متفاوت باشیم،
مثلا بعدها برامون یادآوری میشه که اون سال واون شب تو برلین چه اتفاقی افتاد!
لبخندی زدم:
_چه اتفاقی هم افتاد!
صداق خنده هاش بالا رفت:
_در آن شب به یاد ماندنی،خانم جانا برای همیشه خانم و همسر آقای معین شریف شد!
خنده ام گرفته بود:
_آقای معین شریفی که هول تشریف داشت!
خنده رولبهاش خشکید:
_حالا تو بگو هول،تو که از دلم خبر نداری!
و چشم ریز کرد:
_مگه نگفتی حالت خوبه؟
پارت جذاب بعدی رو میتونی فوری اینجا بخونی😍😍👇🔥❤️
https://eitaa.com/joinchat/2765291566C89c88a5d47