°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_455 جلوی در واستاده بودم وخونه رواز زیر نظر میگذروندم که عماد با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_456
من و با ابمیوه میشست و خودشم هر هر میخندید که شرایط برام عادی شد و هر چند
که چشمام بسته بود اما جیغ جیغ کنان دستام
وتوهوا میچرخوندم تا از خجالتش در بیام:
-روانیه مریض نکن!
ته ابمیوه بود وصدای خس خسش با صدای عماد قاطی شده بود:
میخوام ابمیوه روبا تموم وجود جذب خودت کنی!
وهرهر خندید وتو همین لحظه ابمیوه کلا تموم
شدکه چشم باز کردم ودر حالی که ازمژه هام اب
پرتقال میچکیدو به سختی پلک میزدم موهاش
وگرفتم تو چنگم وگفتم:
-منم میخوام دردو با تمام وجود احساس کنی،
میکنی؟؟
دادو هوارش بالا گرفته بود و به غلط کردن
افتاده بود:
-اخ موهامو کندی بسه یلدا!!
وهرطور بود خودشو نجات دادوحالا در حالی
که دوتایی نفس نفس میزدیم همدیگرو نگاه
میکردیم....
اونپریشون منم پریشون و منم که با امیوه شسته
شده بودم داغونه داغون بودیم که گفتم:
-حااا با این وضعییت چطوری بریم خونه بابات
نمیگن از جنگ برگشتیم؟
میخندیدو سرشو ماساژ میداد:
-البته اینجا حموم داریم میتونیم بریم...
پریدم وسط حرفش:
-عه؟پس ابمیوه بهانه بود؟
همچنان میخندید:
-ای یه طورایی!
پوز خندی بهش زدم از رو مبل بلند شدم و بعد
اینکه خیالم از بابت اینکه مبل های عسلی رنگ
خونه،کثیف نشدن گفتم:
-بازم زدی به کاهدون!
این روزا به سرعت برق وباد میگذشتن،
بچه ها بزرگتر شده بودن و حالا یه ماهشون
بود.
دوتا دختر ناز با چشمای سبز زیبایی بی حدی
داشتن!
منم دیگه کاملا سرحال شده بودم و مردادماهمون
وتوخونه خودمون شروع کرده بودیم و امشب
همزمان با یک ماهگی بچه ها مهمونی ترتیب داده
بودیم.
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_456
همزمان با رسیدن غذاها و چیده شدن میز توسط گارسون صدای معین و شنیدم:
_به جای فکر کردن به این چیزا بهتر نیست ریندر رولادن غذای محبوب من و بخوریم؟
با شنیدن اسم غذا کمی قیافم گرفته شد :
_حالا خوشمزست؟
سر تکون داد:
_معلومه،
بخور میفهمی!
و از گارسون تشکر کرد...
نگاهم و به غذای گوشتی ای که مقابلم گذاشته شده بود دوختم،دلم میخواست طعمش و تجربه کنم که چنگالم و برداشتم و شروع کردم و زیر زیرکی نگاه کردن به معین به نحوه خوردن این غذا کمکم میکرد!
غذایی که طعمش خوب بود و دلم میخواست بعد از این بازهم تجربش کنم...
مابین غذا خوردن گفتم:
_یه سوال بپرسم؟
نیم نگاهی بهم انداخت:
_دوتا بپرس،
فقط از اون سوالا نباشه که حالمون و بگیره!
نمیدونم چرا اما میخواستم ازش بپرسم:
_اون شب بعد از اینکه من از تالار رفتم چیشد؟
با رویا حرف زدی؟
نگاه معناداری بهم انداخت:
_گفتم از این سوالا نپرس
یه کم دیگه از غذام خوردم:
_فقط محض کنجکاویه،
میخوام بدونم اونشب چیشد؟
شونه بالا انداخت:
_رویاهم یه دفعه غیبش زد البته من یه ساعت بعدش تو خیابون باهاش حرف زدم،
دیگه اشک تمساح نمیریخت و اتفاقا زبونش هم خیلی دراز بود، تهدیدمم کرد!
کنجکاو چشم دوخته بودم بهش و معین ادامه داد:
_تهدیدم کرد که اگه باهاش ازدواج نکنم خانوادش و در جریان میزاره و به پدرش میگه که من تو اون مهمونی کار دادم دستش!