°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_456 من و با ابمیوه میشست و خودشم هر هر میخندید که شرایط برام عادی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_457
مهمونی که ته دلم ازش خجالت میکشیدم اما خب
دیگه باهاش کنار امده بودم،
خودم و اماده شده بودم وحالا به کمک عماد داشتیم لباس بچه ها رو عوض میکردیم تا راهی
خونه دماوند یعنی جایی که مهمونی بر گزار میشد بشیم.
حولی ساعت ۶ بود که راهی شدیم وحالا هم رسیده بودیم.
مهمونا قرار بود واسه شام بیان وبه جز ما و خانواده عماد و البته دوتا از دختر خاله های
عماد که از ارومیه امده بودن و تو همون مراسم
عقد هم زیاد به من محل نمیذاشتن وانگار با هام
مشکل داشتن،کسی اینجا نبود.
همه چیز مرتب بود،
کنار عماد نشسته بودم ودختر خاله هاش روبه رومون بودن که ارغوان یه سینی شربت اورد
وروبه دختر خاله هاش گفت:
-اگه گفتید :کدوم ترانه هس و کدوم تیدا؟!
غرو راز سرو صورت عملی و پرافادشون شره
میکرد،این دختر خاله های عماد خواهر بودن،
واسم اون بز گتره که به نسبت خودگیرتر هم بود
مهتاب و اون یکی مهسا بود.
ارغوان هنوز جواب سوالش و نگرفته بود که رو مبل کناری من نشست و منتظر نگاهشون کرد و
مهتاب با ربخند مرموزی جواب داد:
-نمیدونم،جفتشون شبیه عروس خاله ان
قابل تشخیص نیستن!
متقابلا لبخندی بهش زدم:
-اینی که بغلپسر خالتونه تیداست
وبه ترانه که بغل خودم بود اشاره
کردم:
-ایشون هم ترانه است!
دوتایی سری به نشانه تایید تکون دادن و مهتاب
که انگار دلش از من پر بود ابرویی بالا انداخت
وبا لحن تمسخر باری گفت:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_457
منظورش و به خوبی میفهمیدم و البته شنیدن این حرفها چندان خوشایند نبود بااین وجود گفتم:
_به خانوادش گفت؟
دوباره شونه هاش بالا پریدن:
_نمیدونم،شاید تا الان گفته باشه و خبرش به گوش مامان و باباهم رسیده باشه،
به هرحال من نه همچین کاری کردم و نه رویا میتونه ثابت کنه!
و با چشم به غذام اشاره کرد:
_غذات و بخور...
وقتی برگشتیم خونه فکرم هنوز درگیر حرفهای معین بود،نه فقط درگیر رویا درگیر همه چیز!
معین ممکن بود بخاطر من همه چیز و از دست بده و اینطور که پیدا بود و با توجه به بیشتر و بیشتر شدن سهام امیری و رو برگردوندن آقای شریف از معین،دیگه محال بود بتونیم حقه ای بزنیم،
محال بود معین بتونه رئیس اون تشکیلات بشه و بااینکه به روی خودش نمیاورد اما من میدونستم این از دست دادن چقدر براش سخته،چقدر براش گرون تموم میشه!
غرق همین افکار مشغول جمع و جور کردن وسایلها و بستن چمدون ها بودم،
ساعت از 12 شب گذشته بود و مامان برای خواب به اتاق رفته بود و معین روی کاناپه تو هال نشسته بود و مشغول گوشیش بود و من هم اینجا آخرین لباسها رو تا میزدم و توی چمدون ها جا میدادم که صدای معین به گوشم رسید: