eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
487 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_458 -راستی یلدا جون چرا اینقدر عجله به خرج دادین؟ما امدیم عقدتون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 دختره از خود راضی فکر کرده بود کیه وحالا حقش بود! -نه!بالاخره بازم پیدا میشه امثال عماد جون که بشه خودتو بهش انداخت ویه کاره تو دوران عقد دوقلو واسش زایید وجای پای خودتو محکم کرد! هضم این حرفش خیلی برام سنگین بود وبدجور ی داشت حرصم میداد که نیشگوپی از بازوی عماد گرفتم وتو گوشش گفتم: -یا خمین الان جواب این سلیطه رو میدی یا دیگه منو بچه هامو نمیبینی! عماد که مثل خر تو گل گیر کرده بودونمیدونست بایدچکارکنه نفس عمیقی کشید و گفت: -خب مهتاب جون پس پاشو برو بالا یه دستی به سر روت بکش امشب دوستام دعوتن شاید تونستی یکیشون رو زمین بزنی! وبا لبخند چشم وابرویی واسه مهتاب امد که اونم دیگه طاقت نیاورد و با دلخوری چشم از عماد گرفت وبلند شد و رفت وپشت سرش هم خواهر عتیقه تراز خودش راه افتاد و همینطور که داشت میرفت با رسیدن به عمود لب زد: ستایش: زن ذلیل ! وبعد هم قیافه نحسش و از جلو چشام دور کرد که با رضایت نگاهم به هماد دوختم و عماد گفت: -هنوزم با بچه هات قصد ترک مارو دا ی؟ قبل ازاینکه من چیزی بگم ارغوان با خنده سر خم کرد طرفمون و گفت: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 روی تخت دراز کشید. دیگه لباس و وسایلی باقی نمونده بود که زیپ چمدون و کشیدم و بلند شدم، چراغ بیرون و خاموش کردم و به اتاق برگشتم میخواستم اینجاهم خاموشی بزنم و برم روی تخت که گفت: _در و هم ببند! با چشمای گرد شده نگاهش کردم و با صدای آرومی گفتم: _صبح پرواز داریم! هردو منظور همو خوب میفهمیدیم که تکرار کرد: _ببند! در و بستم و روی تخت دراز کشیدم، نگاهش روم سنگینی میکرد... بغلش کردم و خودم و مظلوم کردم _من حس میکنم هنوز خوب نشدم! نگاهش تو صورتم چرخید: _چند شب گذشته، دیگه چیزی نیست! .... با رسیدن به تهران و خروج از فرودگاه حالا تو مسیر خونه بودیم،اول مارو میرسوند و بعد میرفت دنبال کارهاش و احتمالا همین امشب هم قصد داشت به خونه پدرش بره، تو تموم مسیر از شدت خستگی هیچکس حرفی نمیزد و حالا داشتیم به خونه نزدیک میشدیم که مامان شروع کرد به تعارف: _بریم خونه هممون استراحت کنیم بعدش هم من یه شام خوشمزه درست میکنم دورهم میخوریم معین حرفش و رد کرد: _باید برم شرکت؛ بعدا مزاحم میشم! قبل از اینکه مامان چیزی بگه گفتم: