°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_459 دختره از خود راضی فکر کرده بود کیه وحالا حقش بود! -نه!بالاخر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_460
-یجوری جواب مهتاب بیچاره رو دادی که
فکر کنم یلداتا اخر عمر قربون صدقت بره!
ودوتایی منتظر منو نگاه کردن کت چپ چپ
به ارغوان نگاه کردم:
-بیخودی وعده وعید نده بت خان داداشت!
ورو به عماد ادامه دادم:
-فعلا کنارت میمونیم!
دستشو گذاشت رو سینش:
-خیلی لطف میکنید فقط یه لطف دیگه هم کن،
امشب فاصله شرعی و قانونی و همه چی با
مهتاب ومهسا حفظ کن،یهو وسط مهمونی
گیس وگیس کشی راه نندا زین!
خنده ام گرفت:
قول نمیدم ولی سعی میکنم!
عماد کت بی جواب مونده بود همینطوری داشت
نگاهم میکرد تا اینکه ارغوان خیالش و راحت
کرد:
-من نمیزارم بهت نزدیک شن خیالت راحت!
مهمونی که شرو ع شد،حتی یه کلمه نه با مهسا
حرف زدم نه با مهتاب ونه حتی طرفشون رفتم
و به نظرم مقصر هم خو دشون بودن!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_459 روی تخت دراز کشید. دیگه لباس و وسایلی باقی نم
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_460
_البته بعدا باید بریم شمال واسه دیدن مامان،
چون همین فردا باید جمع کنه بره خونه مامان جون!
مامان ساز مخاف زد:
_من همینجا میمونم!
سرم و به عقب برگردوندم و جواب دادم:
_این چند وقت هم تحمل کن،عملت که انجام شد بیا همین تهران و بمون ور دل من،
فقط الان به فکر خودت و سلامتیت باش!
و معین تایید کرد:
_این چند وقت هم مراقبت کنید بعدش دیگه میتونید تهران بمونید!
مامان به کشیدن نفس عمیقی بسنده کرد و بالاخره رسیدیم.
ماشین و مقابل ساختمون نگهداشت
برای کمک به بیرون آوردن وسایل ها از توی ماشین،پیاده شد و حالا آخرین چمدون روهم تحویلم داد:
_اینم چمدون خرید های شما
و چشم ریز کرد:
_توهمین جمعشون کردی دیگه؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_خودشه!
و معین آروم خندید:
_تو برو کمک مامانت،
این وسایلهارومن میارم
حرفش و رد کردم:
_انقدری نیست که تو بخوای تا بالا بیای وبرگردی برو به کارهات برس
وبا اصرار من بالاخره قبول کرد و حالا وقت خداحافظی بود که گفتم:
_شب میای اینجا؟
همزمان با نشستن پشت فرمون جواب داد:
_میام میبینمت،فعلا!
و رفت…