eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
345 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
من و تو در ڪنار هم❣ بہ قدرے زیباییم❣ ڪہ گاه دلم مےخواهد❣ مثل دیگران❣ از دور، خودمان را ببینیم...😍💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_169 دوباره صداي خنده هاش توي اتاق طنين انداز شد و همينطور كه نشسته
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 دست به سينه روبه روي عماد ايستاده بودم و اون داشت توي آينه خودش و نگاه ميكرد و با حالت خاصي موهاش و مرتب ميكرد كه شونه رو از دستش قاپيدم: _به خدا خوبي،بريم؟ شونه اي بالا انداخت و همزمان با ره افتادن به سمت در جواب داد: _البته كه خوبم،سليقمم خوبه ها فقط حيف شد كه مامان اينا نذاشتن خودم زنم و انتخاب كنم و تو نصيبم شدي! پشت سرش راه افتادم و كشيده اسمش و صدا زدم: _عماد! كه آروم خنديد و دستاش و به نشونه تسليم بالا آورد: _خيلي خب من تسليم حالا بگو ببينم كجا بريم؟! حالت متفكري به خودم گرفتم و بعد از يه مكث كوتاه جواب دادم: _اصلا الان كجا ميشه رفت؟ سينما؟تئاتر؟كافه؟رستوران؟كجا؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
من انقدر دوستت دارم❣ ڪہ اولویت اول و آخرم تویے...😍💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
You're the miracle among this bitter nightmare these days.. تو یه معجزه ایی ❣ تو کابوس تلخ این روزا :)💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
بیـشتــــر از هر کـــسی که ❣ دوســــتت داره ؛❣ 😍😘💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
گاه گاهـی.... مَـجبورم بغضــم را با قهقهه های بلنـد؛ خَـفِه کنــم.... تا نگــویند دیدیــد: "شـکََستــه"... ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
مقصود از زندگی کیف و لذت است. تا می توانیم باید غم و غصه را از خودمان دور بکنیم، معلوم را به مجهول نفروشیم و نقد را فدای نسیه نکنیم! انتقام خودمان را از زندگی بستانیم پیش از آن که در چنگال او خرد بشویم..! ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
[من‌ مریض‌توام‌ ❣ بیا درمانم‌ باش:]💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
زده بالا تب دیوانگی‌ام بعد از "تــو" مـی توانـم وسط گریه بخندم بہ خودم...❣ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_170 دست به سينه روبه روي عماد ايستاده بودم و اون داشت توي آينه خود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 همينطور كه لبخند روي لباش همچنان جا خوش كرده بود لپم و كشيد و جواب داد: _باز هوس ظرف شستن به سرت زده ها! سري به نشونه ي رد حرفش تكون دادم: _نه!كافه نه در و باز كرد و منتظر شد تا قبل از خودش برم بيرون: _بريم ارغوانم صدا كنيم بالاخره يه دوري تو اين شهر بزرگ ميزنيم... با به صدا دراومدن آلارم گوشيم از خوابِ قشنگم پريدم و نگاهي به ساعت انداختم. از ٣ميگذشت و من بايد آماده ميشدم واسه رفتن به دانشگاه نميدونم چرا اما امروز بيشتر از هروقت ديگه اي دلم ميخواست بخوابم و دانشگاه نرم دلايلم هم از قبل محكم تر بود! هم اينكه با عماد كلاس نداشتيم و هم اينكه پونه با همسر گرام رفته بود مسافرت! با اين حال نفس عميقي كشيدم و بلند شدم كه مامان بعد از اينكه چندباري در زد وارد اتاق شد. خميازه كشون به سمتش برگشتم كه با اينطور ديدنم لبخندي زد و سري تكون داد: _خانم خوابالو سريع برو كلاست و بيا چون نسرين خانم زنگ زد و گفت كه امشب ميان اينجا! با شنيدن اين حرف بي اختيار لبخندي روي لبام نشست... شايد لبخند ناباوري! لبخندي كه پشت پرده ي عجيب غريبي داشت...! از انتقام و لجبازي تا نامزدي و حالا ازدواج با استادِ خاصِ من! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
قایقی خواهم ساخت ، خواهم انداخت به آب، دور خواهم شد از این خاک غریب... 👤سهراب سپهری ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_171 همينطور كه لبخند روي لباش همچنان جا خوش كرده بود لپم و كشيد و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 ماشين و توي پاركينگ پارك كردم و حالا با حس و حال عجيبي توي محوطه ي دانشگاه راه ميرفتم. سراسر فكرم عماد بود... عماد و قول و قرار عروسي! ولي انگار باورش خيلي سخت بود كه هيچ جوره توي ذهنم نميگنجيد و اتفاقات اين يكي دوماهه مثل يه رويا تو ذهنم تداعي ميشد! غرق عماد و گذشته و آيندمون بودم و حتي نفهميدم چطور رسيدم به كلاس كه حالا با شنيدن صداي فرزين به خودم اومدم: _خانم معين چرا مثل ماست وايسادين اونجا؟ و بعد هم صداي خنده ي بچه هاي كلاس بلند شد كه نگاه چپ چپي بهش كردم و روبه روش ايستادم: _فكر كنم خيلي دوست داري دوباره حالت و بگيرم؟ با اين حرفم قبل از اينكه فرزين چيزي بگه بيتا از رو صندليش كه چند تايي با صندلي فرزين فاصله داشت بلند شد و راه افتاد تو كلاس: _آره خب منم اگه دوست دختر اون استاد ژيگوله بودم و كل اساتيد دانشگاه از حراست تا مديريت پشتم بودن اينطوري حرف ميزدم! و با حالت مزخرفش نگاهم كرد و بعد هم رهبر خنده ي دوباره كلاس شد كه بيخيال فرزين شدم و رفتم سمت يلدا: _چي داري مزخرف ميگي؟فكر كردي همه مثل توعن كه آويزون اين و اون باشن واسه نمره؟ و پوزخندي تحويلش دادم كه آروم زد رو شونم: _برو...برو يلدا خانم كه عكساتم درومده،تو كافه ي استاد جاويد حسابي بهت خوش ميگذره نه؟ و يه تاي ابروش و بالا انداخت كه بر عكس اون،محكم زدم رو شونش و گفتم: _مزخرفه!مثل تموم حرفاي ديگت! و رفتم سمت صندلي خودم كه صداي امير علي و از پشت سر شنيدم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
گر تـو شیرین زمانی نظری نیز به من کن که به دیوانگی ازعشق تـو فرهـاد زمانـم ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
قَشنگــــترین جـــایِ دُنیــــا کُجــــاسـت؟ بــــودن تــــو قَلــبِ کـــــسی کـــه دوســــِش داری.... ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
You aren't just a star to me You are my whole sky تو برای من فقط یه ستاره نیستی تو تموم آسمان منی :) ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
  ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ آدم که نبایدهمیشه بااکسیژن نفس بکشه یه موقع هم هست یکی مثل من بانفسای یکی مثل تو زندست ...❤️ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_172 ماشين و توي پاركينگ پارك كردم و حالا با حس و حال عجيبي توي محو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _اگه تو دوست دختر اين استادِ نيستي پس عكساي عمه ي من تو دوربينه،هوم؟ داشتم كلافه ميشدم... سر درنمياوردم! از هيچ چيز و هيچ حرفي كه يهو فرزين جلوم ظاهر شد: _اگه بخواي ميتوني ببيني فقط بجنب تا استاد نيومده و منتظر نگاهم كرد كه آب دهنم و قورت دادم ولي قاطع لب زدم: _كجا؟! لبخند كجي زد: _فقط كافيه دو دقيقه دم در خونه ي ما معطل بشي! فضاي سنگين كلاس و نگاه خيره مونده ي بچه ها و صداي خنده هاي چند نفرشون حسابي كلافم كرده بود و نميدونستم چي بايد بگم... اي كاش عماد بود يا حتي پونه! تو كلاسي كه همه طرفدار فرزين بودن بدجوري احساس تنهايي ميكردم نه! نميخواستم به اين زودي خودم و ببازم و به حرف فرزين احمق گوش بدم پس با لحن سرد و به دور از استرسي جواب دادم: _چرا بايد حرفاي تويِ احمق واسه من اهميتي داشته باشه؟ و دست به سينه زل زدم بهش كه خيره تو چشمام زد زير خنده: _پس قبول كن كه دوست دختر جاويدي نيازيم به عكساي تو كافتون نيست! و راه گرفت تو كلاس كه كلافه پشت سرش رفتم و بي هوا كنترلم و از دست دادم: _ميخوام عكسارو ببينم 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_173 _اگه تو دوست دختر اين استادِ نيستي پس عكساي عمه ي من تو دوربين
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 به قدري حالم بد شده بود كه انگار كر شده بودم و حتي صداي پچ پچا و خنده هاي بچه هاي كلاس و هم نميشنيدم و به ظاهر خيره به فرزين اما در واقع تو دريايي از پريشوني غرق شده بودم كه يه دفعه سوييچش و از جيبش درآورد و گرفت جلوي چشمام: _پس بزن بريم! و بعد هم دستي براي بيتا و اميرعلي تكون داد و قبل از اينكه من چيزي بگم از كلاس زد بيرون. تو محوطه ي دانشگاه پشت سرش رفتم تا اينكه بالاخره به پاركينگ رسيديم. راه افتادم به سمت پرايد خوشگلم كه صداش و شنيدم: _فكر نميكني با اين ماشين من و گم كني؟ و به ماشين لوكس و درجه يكش اشاره كرد: _به نظرم باهم بريم بهتره! نگاه سردي بهش كردم و تو ماشينم نشستم بايد بهش ثابت ميكردم كه ماشينم از صدتا فراري فراري تره! البته از اين فراري اسباب بازيا كه با مواد درجه ي ١٠ساخته ميشد! تو اين اوضاع به افكارم خنديدم و خواستم ماشين و روشن كنم كه اين آلبالوييِ قشنگ دوباره رو سياهم كرد و هر صداي عجيبي كه بود از خودش در كرد اِلا صدايِ خوشِ روشن شدن! همچنان داشتم زور ميزدم كه فرزين آروم به شيشه ي پنجره كنارم زد و با خنده سري برام تكون داد: _اگه اين پشتكار و زمان كنكور داشتي حتما الان يه دانشگاه بهتري قبول شده بودي و صداي خنده هاي نحسش بالا رفت كه با دهن كجي اداش و درآوردم و دوباره استارت زدم كه در ماشين و باز كرد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
در لحظه های دلتنگی حال مرا از خودت بپرس من به تو بستگی دارم... ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
من به قربان خدا ❣ چون که مرا غمگین دید ❣ بهر خوشحالی من ❣ در دلم انداخت تو را ...💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_174 به قدري حالم بد شده بود كه انگار كر شده بودم و حتي صداي پچ پچا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 من اعصاب ندارم ٢ساعتم وايسم ابو قراضه ي تو درست بشه،با ماشين من ميريم...واسه يه بارم كه شده دست از لجبازي بردار دوست دخترِ جديدِ استاد! و با لبخند كجي منتظر نگاهم كرد كه بي توجه بهش از ماشين پياده شدم و رو صندلي عقبِ ماشين فرزين كه يه كمي با ماشين من فاصله داشت نشستم و طولي نكشيد كه راه افتاديم به مقصدي كه نميدونستم كجاست، اما دلم بدجوري شورش و ميزد... شور اتفاقات امروز... حرفاي بچه ها و حالا تو يه ماشين بودن با فرزيني كه بعد از پيشنهادات مكررش و پس زدناي من به دشمن خونيم تبديل شده بود... با يه موزيك مزخرف تو خيابوناي شهر ويراژ ميداديم و فرزين از تو آينه چشمام و داشت درمياورد كه تو آينه واسش سري تكون دادم: _چيه؟ از تو آينه چشمكي بهم زد: _چرا اين استادِ؟ گيج گيج نگاهش كردم كه ادامه داد: _من گزينه بهتري نبودم؟ و به مسير روبه روش چشم دوخت كه زدم زير خنده! نميدونم چرا با وجود اينكه عماد بهم گوش زد كرده بود كه كسي نبايد چيزي بفهمه آب و از سرم گذشته ديدم و بين خنده هام گفتم: تو حتي يه تارِ موي عمادم نميشي و حالا با يه لحن كاملا جدي ادامه دادم: اصلا ديگه واسم اهميتي نداره كه تو يا هركس ديگه اي راجع به من چه فكري ميكنيد،دور بزن بريم دانشگاه! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
. در برکهٔ آغوشِ«شـب»من💖 آن ماه همیشه روشنی،تـو!🌙 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_175 من اعصاب ندارم ٢ساعتم وايسم ابو قراضه ي تو درست بشه،با ماشين م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 نگاه گذرايي بهم انداخت و جواب داد: _حالا چرا بااون؟ و خنديد كه كوبيدم به صندلي: _دور ميزني يا همينجا پياده شم؟ و در و باز كردم كه نعره زد: _چيكار ميكني ديونه سر همين پيچ دور ميزنم! يه كمي آروم گرفتم و درحالي كه نفسام و عميق بيرون ميفرستادم منتظر رسيدن شدم... مونده بودم كه اصلا چرا تحت تاثير فضاي كلاس همراه فرزين اومده بودم و حالا اينطور قاطي كرده بودم و ته دلم از دست عماد دلخور بودم كه با مخفي كاري باعث اين شده بود كه من جلوي بچه ها احساس تنهايي كنم و يه جورايي كم بيارم! با رسيدن به جلوي در دانشگاه تازه به خودم اومدم و خواستم در و باز كنم كه صداش و شنيدم: _ماشينت كه خرابه ميخواي بيام درستش كنم؟ با پوزخند جواب دادم: _النگوهات نشكنه؟ و از ماشين پياده شدم كه پشت سرم پياده شد و اومد سمتم و در حالي كه دستاش و گرفته بود جلو چشمام گفت: _ميبيني كه النگو ندارم ولي زور بازو دارم واسه تعمير ماشين قشنگت و با يه لبخند مسخره منتظر نگاهم كرد كه لبخند دندون نمايي تحويلش دادم: _زور بازوت و واسه خودت نگهدار و خواستم برگردم و وارد محوطه ي دانشگاه بشم كه حالا با ديدن عماد كه جلوي حراست ماشينش و نگهداشته بود و چند قدم جلو تر از ماشين و با چند متر فاصله از من ايستاده بود حس و حال بدي يقه ي وجودم و گرفت و به سختي آب دهنم و قورت دادم كه اخم صورتش شديد تر شد و نگاهش و روم ثابت نگهداشت! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼