eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مِثِ خونِ تو رگامی❤ جریان داری تو لحظه های زندگیم...😘 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
و "عزیزم"...💙 به بعضی ها خیلی می آید . . . مثلا وقت هایی که .... مرا "عزیزم" صدا می کنی چقدر تو . . . به من می آیی . . . !💙 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_252 _بيا بريم تو آشپزخونه يلدا يه كمي كمكم كن و منتظر نگاهم كرد ك
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _يعني بازم ميفهمن؟! برگشتم سمتش و خيره تو چشماش با لحن مثلا جدي اي شروع به حرف زدن كردم: _هيچوقت اين اتفاق نميفته كه ما باهم رو يه تخت بخوابيم و بعدشم بخوايم حواسمون و جمع كنيم! و انگشتم و به نشونه ي تهديد بالا آوردم: _هيچوقت! كه يهو صداي رامين و شنيدم: _واسه چي ميخواين حواستون و جمع كنين؟ و گيج نگاهم كرد كه حالا من هول شدم و حيرون به عماد نگاه كردم و چند بار دهنم و مثل ماهي باز و بسته كردم دريغ از كلمه اي كه حالا عماد جواب داد: _يلداست ديگه،ميگه حواسمون و جمع كنيم گوجه ها نسوزه چون اصلا گوجه سوخته دوست نداره! و به خيال خودش قضيه رو جمع كرد و راه افتاد سمت يخچال اما من ميدونستم چه گندي زده و به همين خاطر آروم و قرار نداشتم كه رامين خنديد: _اما تا جايي كه من ميدونم يلدا هرجا كه ميرفتيم گوجه غذاش و با مال كسي كه بيشتر از همه سوخته عوض ميكرد و در كمال ناباوري اون گوجه رو با پوست ميخورد! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_253 _يعني بازم ميفهمن؟! برگشتم سمتش و خيره تو چشماش با لحن مثلا ج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 حالا ديگه داشتم از حرص پوست لبم و با دندون ميكندم كه انگار عماد قضيه ي قبل و فراموش كرد و در حالي كه يه گوشت مرغ و گوجه از يخچال بيرون مي آورد از شدت خنده نشست روي صندلي و سري واسم تكون داد: _آخه گوجه با پوست؟؟ و دوباره خنديد كه ظرف مرغ و پلاستيك گوجه رو از دستش كشيدم و چپ چپ نگاهش كردم: _خيليم خوشمزست! كه بين خنده پوفي كشيد و دستاش و دعاوار به سمت بالا گرفت: _خدايا اين يه نفر و بي نوبت شفا بده! همراه رامين دوباره خنديد كه نيمرخ صورتم و چرخوندم سمت رامين و گفتم: _خوبه منم بگم از تاريكي ميترسي جناب داماد دهن لق؟ و چشم و ابرويي براش اومدم كه حالا ديگه عماد نتونست خودش و كنترل كنه و همينطور كه داشت قهقهه ميزد و صندلي بين زمين و هوا معلق بود، همراه با صندلي به پشت افتاد...! رامين كه از شدت خنده ديگه حتي صداش درنميومد و فقط يه بدن لرزون جلوي چشمم خودنمايي ميكرد و من در حالي كه داشتم قهقهه ميزدم بالاخره خودم و رسوندم بالا سر عماد: _زنده اي؟ صورتش سرخ سرخ شده بود و همچنان پخش زمين بود كه فقط چشماش و باز و بسته كرد و قبل از اينكه چيزي بگه آوا اومد تو آشپزخونه: _اومدين جوجه درست كنيد يا... با ديدن عماد حرفش نصفه موند و خنده اش گرفت كه گفتم: _فعلا كه مرغمون داره سر زا ميره! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
عِشـق جانَــم... خـدا "تـ♡ـو " رو جایِ هَمـه ی نَداشـته هام به "مَـ∞ـن" داده...🥰⚡️💋❤️ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
ᴺᴼᵀᴴᴵᴺᴳ ᴵˢ ᴹᴼᴿᴱ ᴱᴺᴶᴼᵞᴬᴮᴸᴱ ᵀᴴᴬᴺ ᵀᵂᴼ ᴾᴱᴿˢᴼᴺ ᶠᴵᴳᴴᵀᴵᴺᴳ ᵀᴼ ᴬᶜᴴᴵᴱᵛᴱ ᶜᴼᴹᴹᴼᴺ ᴬˢᴾᴵᴿᴬᵀᴵᴼᴺˢ.. هیچ چیز لذت بخش تر از جنگیدنِ دو نفره برای رسیدن به آرزوهایِ مُشترک نیست.. ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
کارِ مرا به نیم نگاهش تمام کرد بنگر چه میکند نگهِ نا تمامِ او ...!!!🙈♥ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
I ♥️ U در چشمهای من دقیق تر نگاه کن جز تــــو هیچ چیزی درآن نیست.😍✨ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave