°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_253 _يعني بازم ميفهمن؟! برگشتم سمتش و خيره تو چشماش با لحن مثلا ج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_254
حالا ديگه داشتم از حرص پوست لبم و با دندون ميكندم كه انگار عماد قضيه ي قبل و فراموش كرد و در حالي كه يه گوشت مرغ و گوجه از يخچال بيرون مي آورد از شدت خنده نشست روي صندلي و سري واسم تكون داد:
_آخه گوجه با پوست؟؟
و دوباره خنديد كه ظرف مرغ و پلاستيك گوجه رو از دستش كشيدم و چپ چپ نگاهش كردم:
_خيليم خوشمزست!
كه بين خنده پوفي كشيد و دستاش و دعاوار به سمت بالا گرفت:
_خدايا اين يه نفر و بي نوبت شفا بده!
همراه رامين دوباره خنديد كه نيمرخ صورتم و چرخوندم سمت رامين و گفتم:
_خوبه منم بگم از تاريكي ميترسي جناب داماد دهن لق؟
و چشم و ابرويي براش اومدم كه حالا ديگه عماد نتونست خودش و كنترل كنه و همينطور كه داشت قهقهه ميزد و صندلي بين زمين و هوا معلق بود،
همراه با صندلي به پشت افتاد...!
رامين كه از شدت خنده ديگه حتي صداش درنميومد و فقط يه بدن لرزون جلوي چشمم خودنمايي ميكرد و من در حالي كه داشتم قهقهه ميزدم بالاخره خودم و رسوندم بالا سر عماد:
_زنده اي؟
صورتش سرخ سرخ شده بود و همچنان پخش زمين بود كه فقط چشماش و باز و بسته كرد و قبل از اينكه چيزي بگه آوا اومد تو آشپزخونه:
_اومدين جوجه درست كنيد يا...
با ديدن عماد حرفش نصفه موند و خنده اش گرفت كه گفتم:
_فعلا كه مرغمون داره سر زا ميره!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
عِشـق جانَــم...
خـدا "تـ♡ـو " رو جایِ هَمـه ی نَداشـته هام به "مَـ∞ـن" داده...🥰⚡️💋❤️
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
ᴺᴼᵀᴴᴵᴺᴳ ᴵˢ ᴹᴼᴿᴱ ᴱᴺᴶᴼᵞᴬᴮᴸᴱ ᵀᴴᴬᴺ ᵀᵂᴼ ᴾᴱᴿˢᴼᴺ
ᶠᴵᴳᴴᵀᴵᴺᴳ ᵀᴼ ᴬᶜᴴᴵᴱᵛᴱ ᶜᴼᴹᴹᴼᴺ ᴬˢᴾᴵᴿᴬᵀᴵᴼᴺˢ..
هیچ چیز لذت بخش تر از جنگیدنِ دو نفره
برای رسیدن به آرزوهایِ مُشترک نیست..
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
کارِ مرا به نیم نگاهش تمام کرد
بنگر چه میکند نگهِ نا تمامِ او ...!!!🙈♥
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
I ♥️ U
در چشمهای
من
دقیق تر نگاه کن
جز تــــو
هیچ
چیزی درآن نیست.😍✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_254 حالا ديگه داشتم از حرص پوست لبم و با دندون ميكندم كه انگار عم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_255
و به عماد اشاره كردم كه هرچند سخت اما سعي كرد بلند شه و بين تلاشاش با صداي ضعيفي كه انگار توان قوي شدن نداشت زمزمه ميكرد:
_من مرغ نيستم!من مرغ نيستم!
و با اين كار فقط مارو بيشتر ميخندوند كه رامين دستش و گرفت تا كمك كنه بلند شه و گفت:
_خيلي خب رفيق تو مرغ نيستي خروسي!
و همين حرف رامين براي اينكه من و آوا هم از شدت خجالت و هم از شدت خنده لپامون گل بندازه اما به روي خودمون نياريم كافي بود!
رامين هاج و واج نگاهي به من و آوا كه تا مرز انفجار پيش رفته بوديم انداخت و با فكر به حرفش بي هوا دست عمادي و كه هنوز كاملا بلند نشده بود و ول كرد:
_نه نه من...من منظورم اين نبود...
با دوباره افتادن عماد روي صندلي و پخش شدنش روي زمين حرف رامين نصفه موند و حالا من و آوا آزادانه ميخنديديم و عماد و رامين چشم تو چشم هم حتي پلك هم نميزدن كه دلم واسه عماد سوخت و نشستم كنارش و بين خنده هام گفتم:
_اين صندلي ديگه صندلي بشو نيست!
و شونه اي بالا انداختم كه با كلافگي اشاره اي به تموم هيكلش كرد:
_اين عمادِ كه ديگه اون آدم سابق نميشه حالا تو به فكر صندلي اي؟
قهقهه اي زدم و دستش و گرفتم:
_پاشو مرد
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_255 و به عماد اشاره كردم كه هرچند سخت اما سعي كرد بلند شه و بين تل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_256
كه آوا روي صندليِ ديگه ي ميز غذاخوري نشست:
_پوف فكر نكنم امشب قسمت شه كه يه جوج به بدن بزنيم!
همونطور كه نشسته بودم گفتم:
_تو نگران اون شكم واموندت نباش من يه جوري سيرش ميكنم
كه ايش كشيده اي گفت:
_من كه بخاطر خودم نميگم،هي جوجه جوجه كردين خوشگل مامان دلش خواسته!
همزمان با بلند كردن عماد روبه روي آوا ايستادم و با خنده جواب دادم:
_والا انقدر كه خود مامان دلش ميخواد بچه دلش نميخواد!
چپ چپ نگاهم كرد:
_احتراما از بين رفته،قديما به خواهر بزرگترشون احترام ميذاشتن!
كه حالا قبل از اينكه من جوابي بدم عماد در حالي كه با دست سرش و ماساژ ميداد گفت:
_بحث نكنيد اين جوجه لعنتي و درست كنيم تا تلفات ديگه اي نداديم
و در حالي كه با قيافه ي گرفته اي ميخنديد بهم اشاره كرد كه باقي وسايلارو آماده كنم...آوا باهامون نيومد توي حياط و ترجيح داد توي خونه تلويزيون ببينه و من همراه رامين و عماد رفتم بيرون.
به ظاهر حرفه اي سيخ هاي جوجه رو مرتب ميكردم كه عماد دست به چونه و متفكر نگاهم كرد:
_يعني ميخواي بگي بلدي؟
بدون اينكه چشم از سيخ ها بگيرم جواب دادم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
مرا وعدهی دیداری بده💑😍
در یک صبح☀️
به بوسیدنِ دستهات💋👐
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_256 كه آوا روي صندليِ ديگه ي ميز غذاخوري نشست: _پوف فكر نكنم امشب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_257
_اين انگشتارو ميبيني؟
و به انگشت دستام اشاره كردم:
_از هر كدومشون يه هنر ميباره!
كه در كمال تعجبم عماد خنديد و سري تكون داد:
_لابد بخاطر همين هنرهاي فراوانم بود كه اونوقت بهت گفتم لازانيا درست كن پيچوندي؟!
و ابرويي بالا انداخت كه اول با اخم نگاهش كردم اما بعد خندم گرفت:
_پس فهميدي و به روم نياوردي؟
سري به نشونه ي تاييد تكون داد و سيخ هارو روي منقل چيد:
_مثل همون شبي كه صيغه خونديم و تو توي اتاقم خوابيدي و من واسه اينكه از دستت خلاص بشم خودم و زدم به خواب و زير مشت و لگد لهت كردم!
با شنيدن اين خرف صداي خنده هام ساكت شد اما برخلاف من عماد فقط نگاهم كرد و خنديد كه محكم كوبيدم به بازوش:
_پس بيدار بودي؟!
اوهومي گفت و لپم و كشيد:
_ولي وقتي خون دماغ شدي پشيمون شدما!
لبخند رضايت بخشي زدم:
_و از اونجا بود كه عاشقم شدي؟!
متقابلا لبخندي زد و با نفس عميقي جواب داد:
_نه دنبال يه راه ساده تر گشتم واسه خلاصي از دستت اما خب از جايي كه پيدا نكردم الان اينجاييم!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼