°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_254 حالا ديگه داشتم از حرص پوست لبم و با دندون ميكندم كه انگار عم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_255
و به عماد اشاره كردم كه هرچند سخت اما سعي كرد بلند شه و بين تلاشاش با صداي ضعيفي كه انگار توان قوي شدن نداشت زمزمه ميكرد:
_من مرغ نيستم!من مرغ نيستم!
و با اين كار فقط مارو بيشتر ميخندوند كه رامين دستش و گرفت تا كمك كنه بلند شه و گفت:
_خيلي خب رفيق تو مرغ نيستي خروسي!
و همين حرف رامين براي اينكه من و آوا هم از شدت خجالت و هم از شدت خنده لپامون گل بندازه اما به روي خودمون نياريم كافي بود!
رامين هاج و واج نگاهي به من و آوا كه تا مرز انفجار پيش رفته بوديم انداخت و با فكر به حرفش بي هوا دست عمادي و كه هنوز كاملا بلند نشده بود و ول كرد:
_نه نه من...من منظورم اين نبود...
با دوباره افتادن عماد روي صندلي و پخش شدنش روي زمين حرف رامين نصفه موند و حالا من و آوا آزادانه ميخنديديم و عماد و رامين چشم تو چشم هم حتي پلك هم نميزدن كه دلم واسه عماد سوخت و نشستم كنارش و بين خنده هام گفتم:
_اين صندلي ديگه صندلي بشو نيست!
و شونه اي بالا انداختم كه با كلافگي اشاره اي به تموم هيكلش كرد:
_اين عمادِ كه ديگه اون آدم سابق نميشه حالا تو به فكر صندلي اي؟
قهقهه اي زدم و دستش و گرفتم:
_پاشو مرد
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_254 خودم و به بي خبري زدم و به ظاهر متعجب شونه اي بالا انداختم: _ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_255
لبام مثل يه خط صاف شد و مثل بز خيره شدم بهش كه يه نگاه سرسري بهم انداخت:
_بستني!
و پوفي كشيد:
_نه بخاطر توها،خودم هوس كردم!
قهقهه اي زدم:
_تو كه راست ميگي...
بدون اينكه بهم جوابي بده شروع كرد به خوندن آهنگِ 'كي بهتر از تو، عارف' و حالا ديدم نه!
صداش همچينم بد نيست!
و در حالي كه ميخنديدم به صداش گوش كردم... داشت به قول خودش چه چهه میزد که یهو آهنگ و یادش رفت!
نگاهش کردم که دیدم داره زور میزنه تا یادش بیاد اما بی نتیجه بود!
به زور جلوي خندم و گرفتم و آروم دوبار زدم رو شونه اش:
_عب نداره رفیق..خودم میخونم!
پوزخند زد:
_ببینیم و تعریف کنیم!
لبخند احمقانه ای روی لبم شکل گرفت و آستینام و دادم بالا و بعد دستام و بهم چسبوندم و با بشکن بابا کرم به آهنگی که ميخواستم بخونم ریتم دادم:
_امشب مثل هر شب ...
اما هيچي نشده قهقه ي آقا توی گوشم پیچید!
يه نگاه معنادار بهش كردم و کم نیاوردم و بزور جلو خنده ام و گرفتم و خواستم ادامه بدم اما با شنيدن صداش آهنگم نصفه نيمه موند:
_صبر كن ببينم مگه تو وطن من خوانندگي زن جماعت ممنوع نيست؟!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_255
وقتی بالاخره اجازه ملاقات دادن،
از دست نگاه های پرمنظور خانواده محسن خلاص شدم و با تموم نیش و کنایه ها،
گلایه ها و اضافی خوندنم توی بیمارستان رفتم توی اتاق...
صندلی و به تختش نزدیک کردم و کنارش نشستم،
چشم های روشنش بسته بود اما صدای طپش قلبش باعث لبخندی میون غم بی کران چهرم شده بود که نفس عمیقی کشیدم و سرم و روبه محسن،روی تخت گذاشتم،
برای اولین بار وقتی خواب بود داشتم تماشاش میکردم،
داشتم فضارو عاشقانه میکردم ولی محسن روی تخت بیمارستان بود،
نه اون تخت دو نفره تو اتاق!
کلی دم و دستگاه بهش وصل بود،
سرش باند پیچی بود و رنگ و روش پریده...
حالش خوب نبود!
یه دستم و زیر سرم گذاشتم و با دست دیگم دستش و لمس کردم،
یه دنیا باهاش حرف داشتم،
حرفهایی که بهش نزده بودم،
چیزهایی که نمیدونست...
به نوازش دستش ادامه دادم:
_من که بهت گفتم نگرانم نباش،گفتم از پس خودم برمیام،پس چرا؟
چرا دست برنداشتی از این مواظبت هات ...از این نگرانی هات...
از این کارهات؟
چرا محسن؟
چرا به اینجا کشوندیش؟
کم دلم خون بود بخاطراون زندگی که روی خوش بهمون نشون نداد،
حالا چشم هات و بستی و اینجا خوابیدی که چی؟
که دلم خون تر بشه؟
که عذابم چند برابر بشه؟
چرا داری باهام اینکارو میکنی؟
فقط بگو چرا؟
حرفهام و زدم اما دریغ از جوابی...
نمیدونستم صدام و میشنوه یا نه،
اما تموم دلخوشیم همین بود،
همینکه بشنوه و بدونه اینجام...
بی اختیار بوسه ای به دستش زدم و ادامه دادم:
_میخوام تموم نگرانی هات و جبران کنم تو فقط چشم باز کن...
ما هنوز خیلی جوونیم...هنوز خیلی فرصت داریم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_255
_رسیده ،دم دره!
حالا حسابی مشتاق بودم برای دیدن این خانم که زندایی شریف،یا همون ندا جونشون گفت:
_مهناز جون پگاه دیگه واقعا شده دختر شما،
به هرکی بگی پگاه دختر مهساست باور نمیکنه،
این دختر از 4-5 سالگی و وقتی آبجی مهسا و شوهرش واسه همیشه از ایران رفتن با شما زندگی کرده!
مهناز خانم یا همون خانم شریف جواب داد:
_پگاه دیگه دختر خودمه،
نه فقط من بلکه معین و پدرش هم اصلا نمیتونن بی پگاه زندگی کنن!
حرفهاشون هرلحظه گیج و گیج ترم میکرد که این بار،داییِ شریف،
آقا مهراد گفت:
_خوبه دیگه خواهر،
یه بار زاییدی ولی دوتا بچه داری،
معین و پگاه!
و باعث خنده همه شد و این بار در خونه باز شد.
هنوز همه چیز برام مبهم بود که نگاهم به سمت در کشیده شد،
در خونه باز شده بود و حالا دختر قد بلند و کشیده ای وارد خونه شده بود که این بار صدای دختر دایی شریف یعنی نغمه گوشم و پر کرد:
_خواهرشوهرت اومد عزیزم!