eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
359 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
I ♥️ U در چشمهای من دقیق تر نگاه کن جز تــــو هیچ چیزی درآن نیست.😍✨ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_254 حالا ديگه داشتم از حرص پوست لبم و با دندون ميكندم كه انگار عم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 و به عماد اشاره كردم كه هرچند سخت اما سعي كرد بلند شه و بين تلاشاش با صداي ضعيفي كه انگار توان قوي شدن نداشت زمزمه ميكرد: _من مرغ نيستم!من مرغ نيستم! و با اين كار فقط مارو بيشتر ميخندوند كه رامين دستش و گرفت تا كمك كنه بلند شه و گفت: _خيلي خب رفيق تو مرغ نيستي خروسي! و همين حرف رامين براي اينكه من و آوا هم از شدت خجالت و هم از شدت خنده لپامون گل بندازه اما به روي خودمون نياريم كافي بود! رامين هاج و واج نگاهي به من و آوا كه تا مرز انفجار پيش رفته بوديم انداخت و با فكر به حرفش بي هوا دست عمادي و كه هنوز كاملا بلند نشده بود و ول كرد: _نه نه من...من منظورم اين نبود... با دوباره افتادن عماد روي صندلي و پخش شدنش روي زمين حرف رامين نصفه موند و حالا من و آوا آزادانه ميخنديديم و عماد و رامين چشم تو چشم هم حتي پلك هم نميزدن كه دلم واسه عماد سوخت و نشستم كنارش و بين خنده هام گفتم: _اين صندلي ديگه صندلي بشو نيست! و شونه اي بالا انداختم كه با كلافگي اشاره اي به تموم هيكلش كرد: _اين عمادِ كه ديگه اون آدم سابق نميشه حالا تو به فكر صندلي اي؟ قهقهه اي زدم و دستش و گرفتم: _پاشو مرد 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_255 و به عماد اشاره كردم كه هرچند سخت اما سعي كرد بلند شه و بين تل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 كه آوا روي صندليِ ديگه ي ميز غذاخوري نشست: _پوف فكر نكنم امشب قسمت شه كه يه جوج به بدن بزنيم! همونطور كه نشسته بودم گفتم: _تو نگران اون شكم واموندت نباش من يه جوري سيرش ميكنم كه ايش كشيده اي گفت: _من كه بخاطر خودم نميگم،هي جوجه جوجه كردين خوشگل مامان دلش خواسته! همزمان با بلند كردن عماد روبه روي آوا ايستادم و با خنده جواب دادم: _والا انقدر كه خود مامان دلش ميخواد بچه دلش نميخواد! چپ چپ نگاهم كرد: _احتراما از بين رفته،قديما به خواهر بزرگترشون احترام ميذاشتن! كه حالا قبل از اينكه من جوابي بدم عماد در حالي كه با دست سرش و ماساژ ميداد گفت: _بحث نكنيد اين جوجه لعنتي و درست كنيم تا تلفات ديگه اي نداديم و در حالي كه با قيافه ي گرفته اي ميخنديد بهم اشاره كرد كه باقي وسايلارو آماده كنم...آوا باهامون نيومد توي حياط و ترجيح داد توي خونه تلويزيون ببينه و من همراه رامين و عماد رفتم بيرون. به ظاهر حرفه اي سيخ هاي جوجه رو مرتب ميكردم كه عماد دست به چونه و متفكر نگاهم كرد: _يعني ميخواي بگي بلدي؟ بدون اينكه چشم از سيخ ها بگيرم جواب دادم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
مرا وعده‌ی دیداری بده💑😍 در یک صبح☀️ به بوسیدنِ دست‌هات💋👐 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_256 كه آوا روي صندليِ ديگه ي ميز غذاخوري نشست: _پوف فكر نكنم امشب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _اين انگشتارو ميبيني؟ و به انگشت دستام اشاره كردم: _از هر كدومشون يه هنر ميباره! كه در كمال تعجبم عماد خنديد و سري تكون داد: _لابد بخاطر همين هنرهاي فراوانم بود كه اونوقت بهت گفتم لازانيا درست كن پيچوندي؟! و ابرويي بالا انداخت كه اول با اخم نگاهش كردم اما بعد خندم گرفت: _پس فهميدي و به روم نياوردي؟ سري به نشونه ي تاييد تكون داد و سيخ هارو روي منقل چيد: _مثل همون شبي كه صيغه خونديم و تو توي اتاقم خوابيدي و من واسه اينكه از دستت خلاص بشم خودم و زدم به خواب و زير مشت و لگد لهت كردم! با شنيدن اين خرف صداي خنده هام ساكت شد اما برخلاف من عماد فقط نگاهم كرد و خنديد كه محكم كوبيدم به بازوش: _پس بيدار بودي؟! اوهومي گفت و لپم و كشيد: _ولي وقتي خون دماغ شدي پشيمون شدما! لبخند رضايت بخشي زدم: _و از اونجا بود كه عاشقم شدي؟! متقابلا لبخندي زد و با نفس عميقي جواب داد: _نه دنبال يه راه ساده تر گشتم واسه خلاصي از دستت اما خب از جايي كه پيدا نكردم الان اينجاييم! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
گر هزاران دام باشد در قدم چون تو با مایی نباشد هیچ غم... ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
همین قدر بگویم : دوست داشتنت کار هرکس نیست به من بسپارش...! ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
‌‌ عجیب ترین قسمتش اینجاست که نمیفهمی چرا انقدر دوسش داری:)♥ ‌‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_257 _اين انگشتارو ميبيني؟ و به انگشت دستام اشاره كردم: _از هر كدو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 و شونه اي بالا انداخت كه نفسم و با حرص بيرون فرستادم: _پس چون راهي نبود عاشقم شدي؟! ابرويي بالا انداخت اما قبل از اينكه جوابي بده رامين باد بزن به دست اومد سمتمون: _ بريد كنار كه متخصش اومد! اما همينكه خواست دست به كار شه با شنيدن صداي آوا كه داشت صداش ميزد پوفي كشيد و رفت توي خونه! نگاهم سمت رفتن رامين بود كه حالا با حرف عماد به خودم اومدم: _نه چون عاشقت شدم ديگه راهي نبود! گيج و مبهم نگاهش كردم كه جواب داد: _جواب حرفِ چند دقيقه قبلت بود! آروم خنديدم: _چه عشق تو عشقي شد! و نيمرخ صورتم و به سمتش چرخوندم كه چونم و بين دوتا انگشتش گرفت و صورتم و سمت خودش چرخوند... نگاهمون به هم گره خورده بود كه بي هوا دستش پشت گردنم گذاشته شد و دست ديگش رو حلقه ي دور كمرم كرد و اينطوري من و به خودش چسبوند! چند لحظه اي همينطوري گذشت تا اينكه طاقت نياوردم و گفتم: _ميخواي چيكار كني عماد؟! كه سرش و نزديك گوشم برد و لب زد و تو گوشم خنديد كه اداي خنديدنش و درآوردم و قبل از اينكه حرف ديگه اي پيش بياد عاشقانه بوسم کرد 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼