💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_236
به سمتش قدم برداشتم:
_منم میدونم که جمعست و شرکت تعطیله،
گفتم شاید خانوادم باز بخوان ببیننت یا...
بین حرفم پرید:
_خب اگه خواستن من و ببینن بگید تهران نیستم
و لبخندی زد:
_به همین راحتی!
حالا این حس لعنتی باعث شده بود تا این دختر اینجوری جلوم بلبل زبونی کنه و با مغز نخودیش واسه من راهکار رو کنه که این بار دیگه به اون احساس نافرجام اجازه دخالت تو مسائل زندگیم و ندادم و با جدیت گفتم: _خیلی خب، میتونی بری!
و علیزاده که انگار از این بابت خیلی خوشحال بود دیگه فرصت و از دست نداد و خیلی زود و سریع از اتاق بیرون زد،
بازهم داشتم نگاهش میکردم این بار از تو اتاق و از پشت پنجره،داشت کیفش و برمیداشت بره و من اینجا وایساده بودم و فقط داشتم نگاه میکردم،اگه میرفت شمال چی؟
سرم و به اطراف تکون دادم،خب اصلا میرفت به من چه ربطی داشت؟
نمیخواستم به اون حس پر و بال بدم که قدم برداشتم به سمت کتم،باید کتم و برمیداشتم و میرفتم اما نمیدونم چرا قبل از اینکه دستم به کت برسه سریع برگشتم و از اتاق بیرون زدم،
علیزاده هنوز نرفته بود که با صدای دویدن من ترسیده به سمتم برگشت و من که نمیدونستم اصلا اینجا چیکار میکنم با کمی تاخیر اما صدایی تو گلو صاف کردم و قاطعانه و جدی اسمش و صدا زدم:
_خانم علیزاده
لب هاش و با زبون تر کرد:
_بله؟
هرچند جدی و قاطع حرف میزدم،
اما لنگ هم میزدم که ادامه دادم:
_داری میری شمال؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_237
چشماش گرد شد:
_با اجازتون،همین الان بهتون گفتما!
بازهم این دختر داشت به من،به معین شریف تخریب بار جواب میداد و من که اصلا طاقت این حرفهاش و نداشتم بازهم سعی کردم اون حس و سرکوب کنم:
_که اینطور،میخواستم بگم اگه عجله داری آقای رسولی برسونتت ترمینال،با اتوبوس میری دیگه؟
جواب داد:
_بله بااتوبوس میرم ولی لازم نیست،
قبلش باید برم خونه وسایلام و جمع کنم!
و کیفش و روی شونش انداخت و مرتب کرد:
_خداحافظ!
و این بار رفت،
این بار از کنارم رد شد و از دفتر بیرون رفت و من که دیگه تحت هیچ شرایطی نمیخواستم اون حس به جای من تصمیم بگیره،
دنبالش نرفتم...
اصلا چه دلیلی داشت که برم؟
علیزاده فقط منشی و همدست من بود،
نه بیشتر!
با همین فکرها که داشت کمکم میکرد راه اتاق و در پیش گرفتم،دیگه باید کت و وسایلم و برمیداشتم و میرفتم خونه و این آخر هفته رو خوش میگذروندم که یهو با شنیدن صدای علیزاده پشت سرم از فکر و خیال بیرون اومدم:
_معین جان...
نمیدونم چرا اما از اینکه اینجوری صدام زده بود همچین بدم نیومده بود که بی اختیار گوشه لبهام بالا رفت و حس کردم چهرم کمی از اون عبوس بودن دراومد،بااین حال علیزاده هرگز نباید این صحنه رو میدید که گفتم:
_پس چیشد چرا برگشتی خانم عَ ..
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_238
همزمان با جواب دادن به علیزاده داشتم میچرخیدم به سمتش که یه دفعه با دیدن بابا که کنار علیزاده وایساده بود و با یه نگاه کوتاه میتونستم بفهمم مثل همیشه زیر ذره بینشم و البته علیزاده رنگ پریده،
ادامه حرفهام به کلی تغییر کرد:
_خانمم عزیزم...
چیزی نمونده بود چشمای علیزاده از حدقه بیرون بزنه که یه لبخندم چاشنی حرفهام کردم و تکرار کردم:
_چرا برگشتی؟
و انگار که تازه متوجه حضور بابا شده باشم نگاهم و به سمت بابا چرخوندم:
_سلام،
شما کی اومدید؟
و به سمتشون رفتم...
خوب نقش بازی کرده بودم که بابا لحظه ای شک به دلش راه نداد و حالا بعد از سلام و احوالپرسی تو اتاق و روی مبل ها نشسته بودیم که بابا گفت:
_پایین بودم گفتم یه سر بیام ببینم شما در چه حالید
و رو کرد به علیزاده:
_چرا تنها داشت میرفتی؟
میترسیدم از اینکه گند بزنه اما نمیشد مدام به جای علیزاده جواب بقیه رو بدم که تو سکوت فقط نگاهش کردم و علیزاده جواب بابارو داد:
_معین یه کمی کار داشت،منم که عجله داشتم میخواستم خودم برم
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_239
بابا پرسید:
_عجله برای چی؟
بازهم علیزاده باید جواب میداد،
نگاهی به من انداخت و گفت:
_آخه...
آخه...
بابا منتظر بود و علیزاده فقط آخه آخه میکرد که بابا نفس عمیقی کشید:
_آخه چی؟
و علیزاده که انگار دیگه نمیتونست دروغ سرهم کنه گفت:
_آخه دارم میرم شمال،
با دوستام دارم میرم!
بزاق دهنم و سخت پایین فرستادم،جوابش همچین بدهم نبود اما نمیدونستم بابا قراره چه واکنشی نشون بده که ادامه حرفهای علیزاده رو من گفتم:
_آره واسه همین جانا داشت زودتر میرفت خونه که وسایلش و جمع کنه و با دوستاش بره خوش بگذرونه!
بابا تا چند ثانیه بعد از شنیدن حرفهای من هم سکوت کرده بود و حالا بالاخره گفت:
_فکر نمیکنم این هفته بتونی با دوستات بری شمال
و نگاهش و به علیزاده دوخت:
_فردا خانواده مادری معین از آلمان میرسن و فرداشب قراره دور هم باشیم،
چی از این بهتر که توهم باشی و به بقیه معرفی بشی؟
مامان گفته بود دایی اینا دارن میان ایران اما فکر نمیکردم بابا بخواد همچین پیشنهادی بده،
فکر نمیکردم بخواد علیزاده رو به فامیل نشون بده
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_239 بابا پرسید: _عجله برای چی؟ بازهم علیزاده باید
برای خرید کانال وی ای پی این رمان به آیدی زیر مراجعه کنید👇❤️
@setaraaaam
تخفیف ویژه فقط 15تومن😍😍❤️❤️👆👆
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_240
و حالا داشت از این برنامه میگفت و علیزاده با قیافه وارفتش چشم دوخته بود به من و چیزی نمیگفت که صدایی تو گلو صاف کردم،انگار دیگه چاره ای نبود:
_پس دایی اینا فردا میرسن...
و چشمام به سمت علیزاده چرخید:
_اینطور که پیداست سفر با دوستات و باید به هفته آینده موکول کنی!
و یه لبخند مصنوعی هم تحویلش دادم،
بااینکه همچین ناراحت هم نبودم از پیشنهاد بابا و ته دلم فقط بخاطر بزرگ شدن دایره آدمهایی که علیزاده رو به عنوان نامزدم
میشناختن کمی دلواپس بودم اما برخلاف من لب و لوچه علیزاده حسابی آویزون بود و شاید حق هم داشت،بالاخره میخواست بره دیدن خانوادش و این دعوت بابا همه چیز و خراب کرده بود که ناچار سرش و به بالا و پایین تکون داد:
_هفته بعد میرم
این و که گفت بابا بلند شد:
_پس من دیگه میرم،
فردا زودتر از رسیدن مهمونها بیاید خونه!
صحبت با بابا چند دقیقه بیشتر طول نکشید و بابا رفت.
با رفتنش علیزاده که کلافه بود نفس عمیقی کشید:
_من به مامانم قول داده بودم که برم پیشش،
الان باید بهش چی بگم؟
بالاخره کتم و پوشیدم:
_بهش بگو یه جلسه کاری فوری پیش اومد
بازهم عمیق نفس کشید:
_شمار این جلسات مهم کاری دیگه داره از دستم در میره،به بابام چی بگم؟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_240 و حالا داشت از این برنامه میگفت و علیزاده با ق
برای خرید کانال وی ای پی این رمان به آیدی زیر مراجعه کنید👇❤️
@setaraaaam
تخفیف ویژه فقط 15تومن😍😍❤️❤️👆👆
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_241
واسه فرداشب چه بهونه ای بیارم؟
برگشتم و به سمتش رفتم:
_بگو شام دعوتی،راستش و بگو بگو رئیسم شام دعوتم کرده فقط یه چیزایی بهش اضافه کن،مثلا بگو باقی همکاراهم هستن،
بگو که دعوت شدی به رستوران!
بازهم قیافه زاری به خودش گرفت:
_این بازی آخرش دودمان من و به باد میده
سری به اطراف تکون دادم:
_چیزی نمیشه،
بریم؟
متعجب گفت:
_بریم؟
من خودم میرم
اصلا حواسش نبود که جواب دادم:
_ممکنه بابا پایین باشه و ببینه که داری تنها میری،باهم بریم بهتره
چیزی نگفت و همینکه قدم برداشتم پشت سرم راه افتاد،حالا نسبت به حدود نیم ساعت قبل حس بهتری داشتم،
معرفی علیزاده به دایی و بقیه برام آسون تر از این بود که علیزاده بخواد بره شمال،بره و تا شنبه نبینمش و این حس بی نام و نشون داشت دمار از روزگار من درمیاورد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خدا💕
خدایاهوامونداشتهباش♥️
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_242
#رویا
داشتم میدیدمش.
با همون دختره که هرجور فکر میکردم اصلا وصله معین نبود داشتم میدیدمش،هرچی با خودم فکر میکردم به نتیجه مطلوبی نمیرسیدم،اون دختر کمه کم ده سالی از معین کوچیکتر بود و نمیتونستم باور کنم رفتارهای اونشبش تو مهمونی رفتار مورد پسند معین باشه،
معینی که از بچگی میشناختمش،معینی که واسه ادامه تحصیلاتمون باهم به آلمان رفته بودیم ،معینی که مغرور و سخت گیر بود و هیچ دختری حتی من هیچوقت به چشمش نیومده بودم حالا دلش لرزیده بود؟
حالا بخاطر این بچه دلش لرزیده بود؟
باورش برام سخت بود،شاید چون همیشه دوستش داشتم،شاید چون از همون اول معین و مال خودم میدونستم حالا برام سخت بود که کنار دختر دیگه ای ببینمش و داشتم از همه چیز اون دختر ایراد میگرفتم،حتی از سن و سالش!
سرم و به اطراف تکون دادم،نمیخواستم دوباره حال خودم و بد کنم...
راننده معین جلوی در منتظرشون بود که معین و اون دختره جانا سوار شدن و ماشین به حرکت دراومد،نمیخواستم دنبالشون برم اما تاکی؟
تاکی باید تظاهر به قوی بودن میکردم؟
تا کی باید جلوی بابا و مامان و حتی صبا که خبر باهم بودن معین و این دختره رو بهم داده بود نقش بازی میکردم که معین برام اهمیتی نداره؟
معین مهم بود...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_242 #رویا داشتم میدیدمش. با همون دختره که هرجور
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_243
معین اولین عشق من بود و گذشتن ازش عمرا کار ساده ای نبود،نمیتونستم دست روی دست بزارم و شاهد عقد و ازدواجش با این دختره باشم که تصمیم گرفتم دنبال ماشینشون برم،
نمیدونستم هدفم از این کار چیه اما ته تهش این بود که خونه دختره رو یاد میگرفتم و این شاید یه روزی به دردم میخورد،
شاید یه روزی لازم میشد که برم خونش برم و باهاش حرف بزنم!
با فاصله دنبال ماشینشون رفتم ،
فکر میکردم بعد از یه هفته کاری یه جایی وایسن و یه چیزی بخورن یا چه میدونم راننده برسونتشون یه جای خوب و دبش اما اینطور نشد و برخلاف تصوراتم ماشین به سمت جنوب شهر درحال حرکت بود!
نمیدونستم مقصد کجاست اما فکر نمیکردم برن سمت پایین و بااین حال دنبالشون بودم که حالا رسیدن به محله های جنوب شهر ماشین یه گوشه متوقف شد و اون دختره پیاده شد!
چشم ریز کردم،فقط اون پیاده شد و ماشین هم به سرعت به حرکت دراومد و رفت!
اینجا بودنشون و حالا پیاده شدن اون دختره جانا اونم تنها و تو همچین جایی برام عجیب بود بااین حال بازهم میخواستم دنبالش برم،
حس کنجکاوی شدیدی درونم شکل گرفت بود و نمیتونستم بیخیال بشم و برگردم که ماشین و یه گوشه پارک کردم،ماشین و تو این خیابون پر رفت و اومد کنار جدول پارک کردم و پیاده شدم،اون دختر هنوز ازم فاصله نگرفته بود که دنبالش راه افتادم...