eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_242 _يه كاري كه حتي فكرشم نميتوني بكني! انگار اين حرفم و خيلي خاص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با خنده دستام و به نشونه تسليم بالا بردم: _من تسليم و از آشپزخونه زدم بيرون كه صداي موبايلش و شنيدم، از آشپزخونه اومد بيرون: _مامانمه! پوفي كشيدم و خودم انداختم روي مبل: _پس استخر منتفيه! گوشي و گرفت توي دستش و برگشت به سمتم: _هيس صدات در نياد پونه! و با خنده و البته استرس گوشي رو جواب داد... يلدا جلوي آينه شالم و مرتب كردم و روبه عماد كه متفكرانه بهم نگاه ميكرد گفتم: _اگه شناختي بلند شو بريم كش و قوسي به بدنش داد و بلند شد: _داشتم به اين فكر ميكردم كه همچين خوشگل موشگلم نيستيا! و آروم خنديد كه پوزخندي زدم و دست به سينه توي آينه خودم و نگاه كردم: _من كه جز زيبايي نميبينم! پشت سرم ايستاد: _يادم باشه وقتي زنم شدي حتما يه چشم پزشكي ببرمت! و درحالي كه خيره به آينه موهاش و مرتب ميكرد خنديد كه برگشتم سمتش: _زشت خودتي و... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 با خداحافظی الی سوالم بی جواب موند، اون نمیخواست برگرده... تلاشم باز هم بی ثمر بود، باز هم اون برگشتن و انتخاب نکرده بود و من باید خو میگرفتم به این نبودن و نخواستن... وارد خونه که شدم یه لبخند مصنوعی رو لبهام آوردم تا کسی از ضعفم بویی نبره و کنار بابا نشستم که گفت: _سرگرد و دیدی؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _آره...فردا دوباره به دیدنش میرم ادامه داد: _بعد از این ماموریت باید به فکر باشی ها! مجتبی که تا الان مشغول بازی با ستایش بود سر بلند کرد و گفت: _میدونی که بابا راجع به چی حرف میزنه؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _ازدواج،ولی من نمیتونم اینکار و بکنم... بابا ادامه داد: _خودت هم خوب میدونی که طلاق دادن الی چقدر موثر بوده تو کارت...چقدر جواب پس دادی بخاطرش پس حالا به حرفم گوش کن، دوباره ازدواج کن یه زندگی خوب واسه خودت بساز اینجوری هم واسه خودت بهتره هم واسه.... حرف بابارو قطع کردم: _با همه اینا من نمیخوام فعلا ازدواج کنم...لطفا شماهم ادامش ندید واسه من هم کسی و در نطر نگیرید. گفتم و بلند شدم: _شب بخیر... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_242 #رویا داشتم میدیدمش. با همون دختره که هرجور
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 معین اولین عشق من بود و گذشتن ازش عمرا کار ساده ای نبود،نمیتونستم دست روی دست بزارم و شاهد عقد و ازدواجش با این دختره باشم که تصمیم گرفتم دنبال ماشینشون برم، نمیدونستم هدفم از این کار چیه اما ته تهش این بود که خونه دختره رو یاد میگرفتم و این شاید یه روزی به دردم میخورد، شاید یه روزی لازم میشد که برم خونش برم و باهاش حرف بزنم! با فاصله دنبال ماشینشون رفتم ، فکر میکردم بعد از یه هفته کاری یه جایی وایسن و یه چیزی بخورن یا چه میدونم راننده برسونتشون یه جای خوب و دبش اما اینطور نشد و برخلاف تصوراتم ماشین به سمت جنوب شهر درحال حرکت بود! نمیدونستم مقصد کجاست اما فکر نمیکردم برن سمت پایین و بااین حال دنبالشون بودم که حالا رسیدن به محله های جنوب شهر ماشین یه گوشه متوقف شد و اون دختره پیاده شد! چشم ریز کردم،فقط اون پیاده شد و ماشین هم به سرعت به حرکت دراومد و رفت! اینجا بودنشون و حالا پیاده شدن اون دختره جانا اونم تنها و تو همچین جایی برام عجیب بود بااین حال بازهم میخواستم دنبالش برم، حس کنجکاوی شدیدی درونم شکل گرفت بود و نمیتونستم بیخیال بشم و برگردم که ماشین و یه گوشه پارک کردم،ماشین و تو این خیابون پر رفت و اومد کنار جدول پارک کردم و پیاده شدم،اون دختر هنوز ازم فاصله نگرفته بود که دنبالش راه افتادم...